هدایت شده از طبیبِ جان
.
💥 #اطلاعیه
برای سلامتی و عافیت رهبر عزیزمان قصد
داریم یک قربانی بدهیم. همگی مشارکت کنید
و صدقه کنار بگذارید لطفاً . تو حساس ترین
برهه تاریخی هستیم، فردا مثل روز مباهله
شده.مباهله بر سر جان و انقلاب.با تمام وجودم
ایمان کامل دارم به تصمیم رهبرم که فردا قرار
هست نماز جمعه برگزار کنند. اما جهت آرام
شدن و تسکین دل و توصیه دینی جهت صدقه
و قربانی این کار رو انجام میدیم.
این قربانی رو هدیه میکنیم محضر مبارک
مولا بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه
الشریف که این سید عزیز آقاجانمان رهبر
عزیزمان در پناهشان محفوظ و سرافراز
باشند🌷
شماره کارت جهت واریز:
6274121209830462
6037998112786404سید روح الله حسینی IR
610550137170107301943001🍃 کانال رسمی طبیب جان 👇 https://eitaa.com/joinchat/3658612752C778c1803ba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا بقیة اللّه فی ارضه🌹
السلام علیک حین تقرا و تبیّن🌹
السلام علیک حین تصلّی و تقنت🌹
السلام علیک حین ترکع و تسجد🌹
السلام علیک حین تهلّل و تکبّر🌹
السلام علیک حین تحمد و تستغفر🌹
💐 نثار حضرت بقیة الله الاعظم #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و ارواحنا لتراب مقدمه الفداء، حداقل ۱۰ گُل صلوات هدیه کنیم 💐
❥❥❥@delbarkade
.
حضور بامدادی مردم پشت دربهای مصلای تهران برای اقامه نماز جمعه به امامت ولی امر مسلمین جهان❤️🔥
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری122 #آشنای_دور با فیروزه چشم در چشم شد. چمدان به دست، سر جایش ماند. سرش را
#داستان
#فیروزه_خاکستری123
#رنج
_مهرزاد ایرانه.
فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد:
_چه خوب! یه مقدار پس انداز کردم، برسونید دستش.
_مصطفی برا آخر هفته دعوتش کرده. تو هم بچهها رو بردار بیاین.
نوک زبان فیروزه آمد که بگوید: «زنش هم هست؟!» اما حرفش را خورد.
با پسرش حرف زد. پنجشنبه سینا تمام پس اندازش را، از کار پاره وقت در پیتزا فروشی، جلوی مادرش گذاشت. فیروزه کارت بانکی او را پس داد:
_اینو نگه دار برا خرجهای دیگه.
ستیا دوید. قلک سفالیاش را آورد:
_مامانی اینم پس انداز من.
دخترش را بغل کرد و فشار داد.
پنجشنبه بعد از تعطیلی کارگاه به خانه فهیمه رفت.
_وای دستت درد نکنه فیروزه! کل کارام مونده. دو ساعت آب نداشتیم. بعد از کلی پرسو جو دیدیم همسایه به جای شیرفلکه خودشون، مال ما رو بسته.
فیروزه بعد از دم گذاشتن برنج، مشغول درست کردن سالاد شد. فهیمه پاکت به دست، روی صندلی کنارش نشست. پاکت را روی میز گذاشت:
_این صدتومنی که قبلا دادی. خودت بده بهش.
چشمان فیروزه گرد شد:
_فهیمه شیش ماه پیش من این پول رو بهت دادم که برسونی بهش. الان میگی...
_به من چه! من بهت گفتم قبول نکرده. حالا خودت باهاش حرف بزن.
از جایش بلند شد:
_الانم فکر نمیکنم قبول کنه.
فیروزه آقا مصطفی را پایید. به طرف فهیمه برگشت و آرام پرسید:
_میگم... فهیم... خانمش هم هست؟!
فهیمه مات نگاهش کرد:
_خانم کی؟!
_خانمه آ آقا مهرزاد دیگه.
چشم و ابرویش را بالا برد:
_چی میگی دیونه؟! مهرزاد اصلاً زن نداره!
فیروزه چند ثانیه به دهان او نگاه کرد. هزار فکر از سرش گذشت: «یعنی جدا شده... شاید زنش مُرده باشه... نکنه ازدواج نکرده...»
_چیزی جلوش نگی. بیچاره چند سال پیش با یه دختری نامزد کرد...
فهیمه در چند بند کل زندگی مهرزاد را روی دایره ریخت. فیروزه با شنیدن ماجرا، این آیه را زمزمه کرد:
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
نگاهی به خواهرش انداخت:
_هیچ زندگی بی رنج و درد نیست! حتی کسایی که ما از رو ظاهرشون فکر میکنیم هیچ درد و رنجی ندارن...
همان موقع گوشی مصطفی زنگ خورد:
_خانم... مهرزاده... الو سلام... بله بله در خدمتیم... هان؟... فکر کنم پونزده و هشت... کجایی؟! دیر نکنی مهرزاد.
فهیمه و فیروزه کارهای آشپزخانه را ول کردند. برای عوض کردن لباس به اتاق رفتند. فیروزه علاوه بر مانتو، یک چادر رنگی با گلهای درشت از ساک کوچکش بیرون آورد. جلوی آینه چادرش را مرتب کرد. فهیمه داخل شد. نگاهی به سرتا پای او انداخت:
_چقدر این خوشکله!
_ممنون عزیزم.
فهیمه محو تماشای او شد. فیروزه به خواهرش لبخند زد. بالاخره به حرف آمد:
_ یه چیزی بپرسم؟!
فیروزه پلک روی هم گذاشت و سرش را تکان داد:
_شما هر چند تا دوست داری بپرس.
_چرا به خودت رنج پوشیدن چادر رو میدی آخه؟!
فیروزه لبخند زد و چشمانش ریز شد:
_خیلی وقته تو دلت مونده ازم بپرسی هان؟
_خب آخه تو حجابت کامل بود. همیشه مانتوهای بلند و روسریهای بلند میپوشیدی، گیره به روسریت میزدی.
_درست میگی. از وقتی چادر سر کردم، نگاه آدمها بهم تغییر کرده و احترام بیشتری تو نگاهشون میبینم؛ گذشته از این...
به صورت فهیمه نگاه کرد:
_ الان موقعیتم فرق میکنه؛ جدای از اینکه یه زن تنهام و ممکنه نگاه دیگران بهم جور دیگه باشه، حافظ قرآنم دیگه...
فهیمه وسط حرفش پرید:
_تو قرآن هم نگفته چادر بزنید. گفته حجاب داشته باشید.
فیروزه با لبخند جواب داد:
_خب اون حجابی که قرآن ازش حرف زده، مثل سوره نور: «وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ» یا اینکه تو سوره احزاب از جلباب حرف میزنه که یه لباس بلند بوده که از سر تا پا رو میپوشنه و میگه «این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند»، بهتره...
فهیمه سر تکان داد. فیروزه ادامه حرفش را اینطور زد:
_خداوند تو این آیه میگه بهتره با جلباب بین مردم شناخته بشین تا مورد آزار مردهای فاسد قرار نگیرید.
فیروزه مکث کرد و پرسید:
_جدای همه این حرفها تا حالا دیدی یه حافظ قرآن مانتویی باشه؟
فهیمه چشم به اطراف چرخاند:
_نمیدونم... خب، نه.
فیروزه لبخند زد:
_ببین جدای از حکم شرع و این حرفها، باید به عرف جامعه هم نگاه...
صدای برهان و سبحان از پشت در آمد:
_مامان مامان عمو مهرزاد اومد.
ضربان قلب فیروزه شدید شد.
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفِ ما vs صف اونا 👀😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
سلام به بانوی های دلبر 😍
حالتون چطوره؟
امیدوارم عالی باشید✨❤️
دوست دارم نظراتتون رو راجع به مسئله ای بدونم...
❌گاهی پیش اومده که ما سفره ی دلمون رو پیش کسی باز کردیم ولی بعدش از این کار نتایج خیلی بدی دیدیم...
اگه تجربه ای دارید از خودتون یا اطرافیانتون؛
برامون بفرستید:
@admin_delbarkade
#چالش
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 واکنش مردم وقتی متوجه میشوند شهید «سیدحسن نصرالله» در دوران دفاع مقدس، دوشادوش رزمندگان ایرانی با بعثیها میجنگید.
#فلسطین
❥❥❥@delbarkade
💚
به آن کسی که بار اندوه بر شانه اش
سنگینی میکند بگو آسوده باش
که پروردگارت حالت را می داند 🦋
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عاشقانه👩❤️👨
انــدکی حــال خــوب🥺♥
برا همه توووون از خدا میخوایم که هر روز محبت شما و همسرتون نسبت به هم بیشتر بشه و تا آخر عاشق هم بمونین 😍
❥❥❥@delbarkade
.
هنگام مهمانی رفتن
خانم ها🌻
لباس نو می خرند.
به دقت حمام می كنند . لباس هایشان را اتو می كنند.
با دقت آرایش می كنند.🙄
بهترین عطر را استفاده می كنند.😐
به دقت خود را در آیننه نگاه می كنند.
و بالاخره رضایت می دهند كه خوشگلند!
برای همسر خودت چقدر جلوی آینه می ایستی و وقت میگذاری بانو جان !؟🧐😉
❥❥❥@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅به همین راحتی، کیکهاتون رو یکدست برش بزنید. 🎂
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
.
.
خانوم گل🌸
به عنوان یک خانم لطیف از کلماتی مثل👇
خاک تو سرم..😐
ای وای باز یادم رفت ..😱
چرا من دست و پا چلفتیم و.....🤨
جلوی دیگران بخصوص همسرتون استفاده نـکنین❌🤫
احترامتون میاد پایین و باعث میشه دیگران همینطوری شمارو ببینن🙄
#مهارت_های_کلامی
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری123 #رنج _مهرزاد ایرانه. فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد: _چه خوب
#داستان
#فیروزه_خاکستری124
#قوز
فیروزه با قدمهای آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از او سبقت گرفت. با صدای بلند سلام کرد. سعی کرد دوقلوها را از سر و کول مهرزاد پایین بیاورد. مهرزاد بلند خندید. به هر کدام یک پاکت هدیه کرد. بچهها با دیدن تفنگهای بزرگ داخل پاکت، با صدای بلند از مهرزاد تشکر کردند. چشمش به ستیا افتاد. با لبخند به او سلام کرد. روبرویش زانو زد و پاکتی را به او نشان داد:
_بفرمایید. اینم برای خانم کوچولوی خوشگل.
ستیا لبخند زد و به طرف مادرش دوید. فیروزه سلام کرد. مهرزاد برگشت و با دیدن فیروزه ایستاد. ستیا با تأیید مادرش، کادوی مهرزاد را پذیرفت. با دیدن عروسک موطلایی و چشمهای متحرکش، برق شادی به چشمان او آمد. فیروزه تشکر کرد. مهرزاد به اطراف چشم چرخاند:
_آقا سینا رو نمیبینم.
_خیلی دوست داشت خدمت برسه اما پنجشنبهها خیلی شلوغن بهش مرخصی نمیدن.
چشمان مهرزاد در هوا دو دو زد و خم به ابرویش آمد. فیروزه به کمکش آمد:
_شبها تو پیتزافروشی کار میکنه.
مهرزاد خندید:
_آها! پس مردونگیش بیشتر از چیزیه که من شنیدم.
پاکت دستش را به طرف فیروزه گرفت:
_ یه هدیه ناقابله از طرف من. حیف که از ملاقاتش محروم شدیم.
_ما به اندازه کافی شرمنده شما هستیم.
سر سفره مهرزاد سراغ سهیلا را گرفت:
_فهیمه خانم مادر نیستن؟!
فهیمه دیس تزیین شده برنج را دست مصطفی داد:
_مامان خانم با فرانک و شوهرش رفتن مشهد.
فیروزه کنار سفره نشست:
_خیلی سلام رسوندن و گفتن نائب الزیاره هستن.
_به به خوش به سعادتشون! چقدر که من دلم برا امام رضا (علیه السلام) تنگ شده!
بعد از ناهار، فیروزه دویست میلیونی را که به زحمت پس انداز کرده بود، داخل پاکت، زیر چادرش گرفت. مهرزاد و مصطفی گرم صحبت بودند:
_دیگه جای سالمی نذاشته برای این بدبختها...
_بابا همهاش تقصیر ایرانه. هی دستش رو میکنه تو لونه مار. اینم وحشی میشه...
_نگو اینو مصطفی. اگه ایران این کارا رو نمیکرد الان صهیونیستها همین تهران بودن.
فیروزه به آشپزخانه رفت:
_فهیمه بیا میخوام این پولها رو به آقا مهرزاد بدم.
فهیمه استکانهای چای را با سینی بلند کرد و به دنبال فیروزه به سالن رفت. مهرزاد با دیدن آنها صحبتش را قطع کرد:
_دست شما درد نکنه! حسابی زحمت دادم.
_این چه حرفیه؟! کسی خونه برادرش ازین حرفها میزنه؟ درضمن با کاری که در حق فیروزه کردین، همه خانواده تا آخر عمر، مدیون شماییم.
فیروزه از مقدمه خوب فهیمه استفاده کرد. پاکت پول را روی میز، نزدیک مهرزاد گذاشت:
_خیلی شرمندهام! یه مقدار ناچیزی تونستم پسانداز کنم. خدمت شما...
مهرزاد خودش را روی مبل جابجا کرد. چشم به مصطفی و فهیمه دوخت و با اخم گفت:
_من که به شما گفته بودم پولی قبول نمیکنم. چرا بهشون نگفتید؟!
مصطفی دست به اطراف چرخاند:
_من بیگناهم.
_آقا مهرزاد اینطوری که نمیشه. حرف یه میلیون و دو میلیون نیست که...
فیروزه روی مبل کنار فهیمه نشست:
_اگه اینجوری پیش بره، من تصمیم میگیرم بچهها رو برگردونم به عموشون.
ستیا از آن طرف اتاق، به طرف مادرش دوید. خودش را در بغلش انداخت:
_مامان من این عروسک رو نمیخوام.
اشک مثل باران از چشمهای مشکی دختر پایین ریخت:
_میخوام پیش تو بمونم. نمیرم پیش عمه...
فیروزه لبش را گاز گرفت. دختر را در بغلش فشار داد. به فهیمه نگاه کرد:
_قربونت برم... من... هیچکس نمیخواد تو رو ببره پیش عمه...
_خودت گفتی...
چشمان فهیمه گرد شد. دست روی کمر ستیا کشید:
_مامانت داشت در مورد یه چیز دیگه حرف میزد قربونت برم.
مهرزاد از جایش بلند شد. عروسک ستیا را از روی زمین بلند کرد. جلوی پای ستیا نشست:
_ببین عروسکت داره گریه میکنه میگه انگار ستیا خانم منو دوست نداره...
ستیا سرش را به طرف او چرخاند. با هق هق گفت:
_شما میخوای منو ببری پیش عموم؟! عروسکت برا خودت... من دوستش ندارم. من مامانمو دوست دارم.
فیروزه پلک روی هم گذاشت و قطرههای اشکش را با دست پاک کرد. مهرزاد خواست چیزی بگوید. ستیا با دست عروسک را پرت کرد. سر عروسک به دماغ مهرزاد خورد. فیروزه با صدای بلند گفت:
_ستیا... این چه کار زشتی بود؟!
گریه دخترک بلند شد. فهیمه او را بغل گرفت و برد:
_عمو مهرزاد تو رو خیلی دوست داره. اون بود که تو رو از دست عمه گرفت و پیش مامانت آورد.
_نخیر عمو امیر منو آورد.
فیروزه خودش را به آنها رساند:
_ ولی عمو مهرزاد با عمه حرف زد و...
_ولش کنید بچه رو... اذیتش نکنید.
مهرزاد این را گفت و روی مبل کنار مصطفی نشست.
ستیا آنقدر گریه کرد که فیروزه تصمیم گرفت به خانه برگردد. مهرزاد بعد از رفتن او، از مصطفی و فهیمه تشکر کرد و رفت. فهیمه موقع جمع کردن میز پذیرایی، فریادش بلند شد:
_وای مصطفی باز این پولها موند!
مصطفی با دست به پیشانیاش کوبید:
_اوه تازه دوبرابر هم شد.