دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری122 #آشنای_دور با فیروزه چشم در چشم شد. چمدان به دست، سر جایش ماند. سرش را
#داستان
#فیروزه_خاکستری123
#رنج
_مهرزاد ایرانه.
فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد:
_چه خوب! یه مقدار پس انداز کردم، برسونید دستش.
_مصطفی برا آخر هفته دعوتش کرده. تو هم بچهها رو بردار بیاین.
نوک زبان فیروزه آمد که بگوید: «زنش هم هست؟!» اما حرفش را خورد.
با پسرش حرف زد. پنجشنبه سینا تمام پس اندازش را، از کار پاره وقت در پیتزا فروشی، جلوی مادرش گذاشت. فیروزه کارت بانکی او را پس داد:
_اینو نگه دار برا خرجهای دیگه.
ستیا دوید. قلک سفالیاش را آورد:
_مامانی اینم پس انداز من.
دخترش را بغل کرد و فشار داد.
پنجشنبه بعد از تعطیلی کارگاه به خانه فهیمه رفت.
_وای دستت درد نکنه فیروزه! کل کارام مونده. دو ساعت آب نداشتیم. بعد از کلی پرسو جو دیدیم همسایه به جای شیرفلکه خودشون، مال ما رو بسته.
فیروزه بعد از دم گذاشتن برنج، مشغول درست کردن سالاد شد. فهیمه پاکت به دست، روی صندلی کنارش نشست. پاکت را روی میز گذاشت:
_این صدتومنی که قبلا دادی. خودت بده بهش.
چشمان فیروزه گرد شد:
_فهیمه شیش ماه پیش من این پول رو بهت دادم که برسونی بهش. الان میگی...
_به من چه! من بهت گفتم قبول نکرده. حالا خودت باهاش حرف بزن.
از جایش بلند شد:
_الانم فکر نمیکنم قبول کنه.
فیروزه آقا مصطفی را پایید. به طرف فهیمه برگشت و آرام پرسید:
_میگم... فهیم... خانمش هم هست؟!
فهیمه مات نگاهش کرد:
_خانم کی؟!
_خانمه آ آقا مهرزاد دیگه.
چشم و ابرویش را بالا برد:
_چی میگی دیونه؟! مهرزاد اصلاً زن نداره!
فیروزه چند ثانیه به دهان او نگاه کرد. هزار فکر از سرش گذشت: «یعنی جدا شده... شاید زنش مُرده باشه... نکنه ازدواج نکرده...»
_چیزی جلوش نگی. بیچاره چند سال پیش با یه دختری نامزد کرد...
فهیمه در چند بند کل زندگی مهرزاد را روی دایره ریخت. فیروزه با شنیدن ماجرا، این آیه را زمزمه کرد:
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
نگاهی به خواهرش انداخت:
_هیچ زندگی بی رنج و درد نیست! حتی کسایی که ما از رو ظاهرشون فکر میکنیم هیچ درد و رنجی ندارن...
همان موقع گوشی مصطفی زنگ خورد:
_خانم... مهرزاده... الو سلام... بله بله در خدمتیم... هان؟... فکر کنم پونزده و هشت... کجایی؟! دیر نکنی مهرزاد.
فهیمه و فیروزه کارهای آشپزخانه را ول کردند. برای عوض کردن لباس به اتاق رفتند. فیروزه علاوه بر مانتو، یک چادر رنگی با گلهای درشت از ساک کوچکش بیرون آورد. جلوی آینه چادرش را مرتب کرد. فهیمه داخل شد. نگاهی به سرتا پای او انداخت:
_چقدر این خوشکله!
_ممنون عزیزم.
فهیمه محو تماشای او شد. فیروزه به خواهرش لبخند زد. بالاخره به حرف آمد:
_ یه چیزی بپرسم؟!
فیروزه پلک روی هم گذاشت و سرش را تکان داد:
_شما هر چند تا دوست داری بپرس.
_چرا به خودت رنج پوشیدن چادر رو میدی آخه؟!
فیروزه لبخند زد و چشمانش ریز شد:
_خیلی وقته تو دلت مونده ازم بپرسی هان؟
_خب آخه تو حجابت کامل بود. همیشه مانتوهای بلند و روسریهای بلند میپوشیدی، گیره به روسریت میزدی.
_درست میگی. از وقتی چادر سر کردم، نگاه آدمها بهم تغییر کرده و احترام بیشتری تو نگاهشون میبینم؛ گذشته از این...
به صورت فهیمه نگاه کرد:
_ الان موقعیتم فرق میکنه؛ جدای از اینکه یه زن تنهام و ممکنه نگاه دیگران بهم جور دیگه باشه، حافظ قرآنم دیگه...
فهیمه وسط حرفش پرید:
_تو قرآن هم نگفته چادر بزنید. گفته حجاب داشته باشید.
فیروزه با لبخند جواب داد:
_خب اون حجابی که قرآن ازش حرف زده، مثل سوره نور: «وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ» یا اینکه تو سوره احزاب از جلباب حرف میزنه که یه لباس بلند بوده که از سر تا پا رو میپوشنه و میگه «این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند»، بهتره...
فهیمه سر تکان داد. فیروزه ادامه حرفش را اینطور زد:
_خداوند تو این آیه میگه بهتره با جلباب بین مردم شناخته بشین تا مورد آزار مردهای فاسد قرار نگیرید.
فیروزه مکث کرد و پرسید:
_جدای همه این حرفها تا حالا دیدی یه حافظ قرآن مانتویی باشه؟
فهیمه چشم به اطراف چرخاند:
_نمیدونم... خب، نه.
فیروزه لبخند زد:
_ببین جدای از حکم شرع و این حرفها، باید به عرف جامعه هم نگاه...
صدای برهان و سبحان از پشت در آمد:
_مامان مامان عمو مهرزاد اومد.
ضربان قلب فیروزه شدید شد.
❥❥❥@delbarkade
.