eitaa logo
دلبرکده
16.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری123 #رنج _مهرزاد ایرانه. فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد: _چه خوب
فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از او سبقت گرفت. با صدای بلند سلام کرد. سعی کرد دوقلوها را از سر و کول مهرزاد پایین بیاورد. مهرزاد بلند خندید. به هر کدام یک پاکت هدیه کرد. بچه‌ها با دیدن تفنگ‌های بزرگ داخل پاکت، با صدای بلند از مهرزاد تشکر کردند. چشمش به ستیا افتاد. با لبخند به او سلام کرد. روبرویش زانو زد و پاکتی را به او نشان داد: _بفرمایید. اینم برای خانم کوچولوی خوشگل. ستیا لبخند زد و به طرف مادرش دوید. فیروزه سلام کرد. مهرزاد برگشت و با دیدن فیروزه ایستاد. ستیا با تأیید مادرش، کادوی مهرزاد را پذیرفت. با دیدن عروسک موطلایی و چشم‌های متحرکش، برق شادی به چشمان او آمد. فیروزه تشکر کرد. مهرزاد به اطراف چشم چرخاند: _آقا سینا رو نمی‌بینم. _خیلی دوست داشت خدمت برسه اما پنجشنبه‌ها خیلی شلوغن بهش مرخصی نمی‌دن. چشمان مهرزاد در هوا دو دو زد و خم به ابرویش آمد. فیروزه به کمکش آمد: _شب‌ها تو پیتزافروشی کار می‌کنه. مهرزاد خندید: _آها! پس مردونگیش بیشتر از چیزیه که من شنیدم. پاکت دستش را به طرف فیروزه گرفت: _ یه هدیه ناقابله از طرف من. حیف که از ملاقاتش محروم شدیم. _ما به اندازه کافی شرمنده شما هستیم. سر سفره مهرزاد سراغ سهیلا را گرفت: _فهیمه خانم مادر نیستن؟! فهیمه دیس تزیین شده برنج را دست مصطفی داد: _مامان خانم با فرانک و شوهرش رفتن مشهد. فیروزه کنار سفره نشست: _خیلی سلام رسوندن و گفتن نائب الزیاره هستن. _به به خوش به سعادت‌شون! چقدر که من دلم برا امام رضا (علیه السلام) تنگ شده! بعد از ناهار، فیروزه دویست میلیونی را که به زحمت پس ‌انداز کرده بود، داخل پاکت، زیر چادرش گرفت. مهرزاد و مصطفی گرم صحبت‌ بودند: _دیگه جای سالمی نذاشته برای این بدبخت‌ها... _بابا همه‌اش تقصیر ایرانه. هی دستش رو می‌کنه تو لونه مار. اینم وحشی می‌شه... _نگو اینو مصطفی. اگه ایران این کارا رو نمی‌کرد الان صهیونیست‌ها همین تهران بودن. فیروزه به آشپزخانه رفت: _فهیمه بیا می‌خوام این پول‌ها رو به آقا مهرزاد بدم. فهیمه استکان‌های چای را با سینی بلند کرد و به دنبال فیروزه به سالن رفت. مهرزاد با دیدن آن‌ها صحبتش را قطع کرد: _دست شما درد نکنه! حسابی زحمت دادم. _این چه حرفیه؟! کسی خونه برادرش ازین حرف‌ها می‌زنه؟ درضمن با کاری که در حق فیروزه کردین، همه خانواده تا آخر عمر، مدیون شماییم. فیروزه از مقدمه خوب فهیمه استفاده کرد. پاکت پول را روی میز، نزدیک مهرزاد گذاشت: _خیلی شرمنده‌ام! یه مقدار ناچیزی تونستم پس‌انداز کنم. خدمت شما... مهرزاد خودش را روی مبل جابجا کرد. چشم به مصطفی و فهیمه دوخت و با اخم گفت: _من که به شما گفته بودم پولی قبول نمی‌کنم. چرا بهشون نگفتید؟! مصطفی دست به اطراف چرخاند: _من بی‌گناهم. _آقا مهرزاد اینطوری که نمی‌شه. حرف یه میلیون و دو میلیون نیست که... فیروزه روی مبل کنار فهیمه نشست: _اگه اینجوری پیش بره، من تصمیم می‌گیرم بچه‌ها رو برگردونم به عموشون. ستیا از آن طرف اتاق، به طرف مادرش دوید. خودش را در بغلش انداخت: _مامان من این عروسک رو نمی‌خوام. اشک مثل باران از چشم‌های مشکی دختر پایین ریخت: _می‌خوام پیش تو بمونم. نمی‌رم پیش عمه... فیروزه لبش را گاز گرفت. دختر را در بغلش فشار داد. به فهیمه نگاه کرد: _قربونت برم... من... هیچ‌کس نمی‌خواد تو رو ببره پیش عمه... _خودت گفتی... چشمان فهیمه گرد شد. دست روی کمر ستیا کشید: _مامانت داشت در مورد یه چیز دیگه حرف می‌زد قربونت برم. مهرزاد از جایش بلند شد. عروسک ستیا را از روی زمین بلند کرد. جلوی پای ستیا نشست: _ببین عروسکت داره گریه می‌کنه می‌گه انگار ستیا خانم منو دوست نداره... ستیا سرش را به طرف او چرخاند. با هق هق گفت: _شما می‌خوای منو ببری پیش عموم؟! عروسکت برا خودت... من دوستش ندارم. من مامانمو دوست دارم. فیروزه پلک روی هم گذاشت و قطره‌های اشکش را با دست پاک کرد. مهرزاد خواست چیزی بگوید. ستیا با دست عروسک را پرت کرد. سر عروسک به دماغ مهرزاد خورد. فیروزه با صدای بلند گفت: _ستیا... این چه کار زشتی بود؟! گریه دخترک بلند شد. فهیمه او را بغل گرفت و برد: _عمو مهرزاد تو رو خیلی دوست داره. اون بود که تو رو از دست عمه گرفت و پیش مامانت آورد. _نخیر عمو امیر منو آورد. فیروزه خودش را به آن‌ها رساند: _ ولی عمو مهرزاد با عمه حرف زد و... _ولش کنید بچه‌ رو... اذیتش نکنید. مهرزاد این را گفت و روی مبل کنار مصطفی نشست. ستیا آنقدر گریه کرد که فیروزه تصمیم گرفت به خانه برگردد. مهرزاد بعد از رفتن او، از مصطفی و فهیمه تشکر کرد و رفت. فهیمه موقع جمع کردن میز پذیرایی، فریادش بلند شد: _وای مصطفی باز این پول‌ها موند! مصطفی با دست به پیشانی‌اش کوبید: _اوه تازه دوبرابر هم شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام رفیق قشنگم🌱 روزت به آرامش و برکت این دونه های طلایی🌾🌾🌾 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
سلام به بانوی های دلبر 😍 حالتون چطوره؟ امیدوارم عالی باشید✨❤️ دوست دارم نظراتتون رو راجع به مسئله
همراه با نظرات ارزشمند شما✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
همراه با نظرات ارزشمند شما✨ #ارسالی_مخاطبین #چالش ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎
گاهی هم شده که شما برای رفیق، آشنا، فامیل و... درد و دل کردین اما اون یجوری بهتون آسیب رسونده و این باعث شده حالتون بدتر بشه❌
. بانوجان! 💢درسته که آدم گاهی خیلی لبریز میشه و دلش میخواد با یکی حرف بزنه یکی که آرومش کنه حرفاشو بشنوه درکش کنه و قضاوتش نکنه و گاهی هم راهنماییش کنه... ⛔️اما وقتی ما میریم سراغ آدم اشتباهی، نتیجش هم میشه حال بدتر! ‼️قبل از هر چیز یادت باشه که خدا همیشه و همه جا آماده اس برای شنیدن حرفات! و تو امام زنده و حاضری داری که هر لحظه به یادته و دعاگوت...💗 و درکنار این ها، حتما از مشاورین آگاه و متعهد کمک بگیر، قطعا حرفاتو میشنون و راهنماییت میکنن✅ .
دلبرکده
. بانوجان! 💢درسته که آدم گاهی خیلی لبریز میشه و دلش میخواد با یکی حرف بزنه یکی که آرومش کنه حرفاشو
اتفاقی که متاسفانه در بین برخی خانم ها میفته اینه که میرن پیش نامحرم سفره ی دلشون رو باز میکنن‼️ اون نامحرم ممکنه یکی از مردان فامیل همکارِ مرد در محل کار فروشنده ی مغازه ی سرکوچه مردی در فضای مجازی یا.... باشه در هرصورت، نامحرم؛ نامحرمه‼️ و همون جور که از اسمش پیداست، محرم اسرار شما نخواهد بود... مثلا خانم تو محل کارش، با همکار آقا، از مشکلات بین خودش و همسرش شروع میکنه صحبت کردن، گلایه کردن و... (صحبت هایی که هیچ ربطی به حیطه شغلی و کاری ندارن) ❇️اولا که ایشون نامحرمه و بهتره خانم جز در حد ضرورت با نامحرم صحبت نکنه(چون به نفع خود خانم هست) ❇️دوما این آقا هم مثل خود خانم، قطعا مشکلاتی داره و ممکنه راه حل های غلطی بده... ❇️سوما خانم خواسته یا ناخواسته مردی رو وارد حریم خصوصی بین خود و همسرش کرده؛ یعنی به او اجازه داده که تو زندگیش دخالت کنه، نظر بده، دلسوزی بیجا کنه و... 🔞متاسفانه خیلی از این گفت و گوها، فقط با هدف درد و دل کردن شروع شدن ولی بعد به ناکجا آباد کشیده شدن... ⛔️شاید مقطعی و سطحی مقداری حال خانم خوب بشه، اما عذاب وجدان و حس بد بعدش بسیار دردناک خواهد بود... 🦋ارسال نظرات: @admin_delbarkade ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دری که قسمت تو باشه حتی بدون اینکه لازم باشه در بزنی برات باز میشه...🦋 به خدا اعتماد داشته باش ‌...✨ شب بخیر🌙 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعرهایم را برایت دسته بندی می کنم دل غزل،لب مثنوی،ابرو قصیده،مَن هلاک ❤️☺️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری124 #قوز فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از ا
صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار مادرش رد شد. لباس کارش را تا زد و در کیسه گذاشت. _عذرمی‌خوام نشناختم! خوب هستین؟... سینا از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد. فیروزه به راهرو رفت. دوباره برگشت. گوشی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. زیرچشمی به سینا نگاه کرد. با او چشم در چشم شد. آب دهانش را پایین داد. چشم از پسرش گرفت. برگشت. چادر گلدار قهوه‌ای‌اش را از اتاق آورد. روی سر انداخت. خودش را در آینه قدی داخل راهرو ورانداز کرد. سینا پشت سرش ظاهر شد: _چی شده؟! کجا می‌خوای بری؟ آب دهانش به زور پایین رفت. سعی کرد چشمش به او نیوفتد. گره روسری‌اش را مرتب کرد: _هیچ جا... همین پایین... دم در. سینا با اخم روی حرکات مادرش دقیق شد: _پشت تلفن، کی بود؟ گلوی فیروزه خشک شد. زبانش به دهان چسبید. بی‌دلیل جوابش طول کشید: _آم... اِ آقا... مِـ مهرزاد. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد. حس کرد صدای قلبش بلندتر از چیزیست که باید باشد. لب‌هایش را ناخودآگاه به هم فشار داد. _اینجا چی کار می‌کنه؟! یک نگاه به پسرش انداخت. ابروهایش در هم گره خورده بود. خیلی عادی جواب داد: _کار داره دیگه... _کار داره؟! خب همون تلفنی بگه. برا چی اومده اینجا؟! از صدای بلند سینا، فهمید که گند زده. یکدفعه صدای ستیا بلند شد: _اِهه، اِهه... _اصلاً چرا کارش رو به خاله فهیمه نمی‌گه؟! آدرس اینجا رو کی بهش داده؟! نگاهش را به فیروزه دوخت. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. ترجیح داد چیزی نگوید. ستیا با صدای لرزان گفت: _اومده منو ببره... سینا توجهی به خواهرش نداشت: _حتماً از خاله گرفته دیگه! یعنی انقده بی‌فکره که آدرس ما رو بهش داده؟!... ستیا پا به زمین کوبید: _من نمی‌خوام برم... بین برادر و مادرش دنبال منجی گشت. فیروزه چشم‌هایش را به هم فشار داد. رو به دخترش گفت: _شروع نکن ستیا. سینا به طرف در رفت. ستیا با گریه دست برادرش را چسبید. فیروزه به دنبالش رفت: _ می‌خوای چی کار کنی؟! زشته سینا... بذار یه دقه می‌رم ببینم چی کار داره. اصـ... اصلاً خودت هم... یکدفعه به طرف مادرش برگشت. به چشم‌های او زل زد: _چی می‌گی مامان؟! انگار یادت رفته با چه بدبختی تونستیم اینجا رو اجاره کنیم؛ اونم با کلی شرط و شروط... سینا پایین رفت. فیروزه لبش را گاز گرفت. فکر کرد تا پشت در همراهش برود. پشیمان شد. صدای گریه ستیا بلندتر شد. فیروزه دندان‌هایش را به هم سابید. خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر و ساده را کمی کنار زد: _اینجا هم که هیچی پیدا نیست. به طرف دربازکن رفت: _اینم که خرابه... ستیا... خواهش می‌کنم بس کن. دیونه‌ام کردی. بغلش کرد. موهای لخت و بلندش را بی‌حواس نوازش کرد. تمام فکرش پیش سینا و مهرزاد بود. در کوچک ساختمان سه طبقه‌شان را باز کرد. مردی قدبلند با هیکلی درشت و کت و شلوار سورمه‌ای، پشت به در ایستاده بود. با صدای در برگشت. مردمک مشکی دو مرد با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد تأمل کرد. سینا بدون سلام گفت: _بفرمایید... مهرزاد که هنوز شک داشت، خیلی شمرده شروع کرد: _ام... با خانم بهادری کار داشتم. _بفرمایید من پسرشم. مهرزاد لبخند زد و دست راستش را به طرف سینا کشید: _به به آقا سینا! خوب هستی؟ مشتاق زیارتتون بودم... سینا با تأخیر نوک انگشتانش را در دست او گذاشت. مهرزاد متوجه ساعت هوشمند کادویی، دست سینا شد. _خیلی خوشبختم. تعریفت رو زیاد شنیدم... تغییری در چهره سینا پیدا نشد. مهرزاد پاکت کاغذی آچهار لیمویی رنگ را نشان داد و سر اصل مطلب رفت: _این امانتی مال مادره. بدین خدمت‌شون. سینا بدون نگاه کردن به پاکت، به صورت مهرزاد خیره شد: _ممنون. دفعه دیگه امانتی بود، لطفاً بدین دست خاله فهیمه، می‌رسونه به ما. خودتون زحمت نکشین این همه راه. مهرزاد خم به ابرو نیاورد: _بله چشم. امری نیست؟ _خوش اومدین! پاکت را دست فیروزه داد. لای در ایستاد. فیروزه چسب پاکت را باز کرد. روی پیشخوان تکاندش. چند بسته اسکناس صد دلاری از پاکت بیرون ریخت. سینا کفش‌هایش را با پاشنه پا بیرون کشید و داخل شد: _اینا که پول‌های خودمونه. فیروزه با اخم نگاهش کرد. _خب من نگاه نکردم داخلش رو. فیروزه همچنان به او زل زده بود. _بده خودم می‌رم دنبالش. _لازم نکرده. تو برو سر کار؛ دیرت شد. چند دقیقه به بسته‌های صد دلاری روی پیشخوان خیره شد. فکر کرد با مهرزاد تماس بگیرد: «ولش کن بذار پیامک بدم... نه خیلی زشت شد... با این رفتاری که سینا داشت، حالا چه فکری در مورد من می‌کنه؟! مهم نیست... چقدر بد شد!... بچه جغله برا من غیرتی شد... کاش خودم رفته بودم! وای از دست سینا! وای از دست هر چی مَرده!...» _مامان... مامان... گشنمه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خامنه ای در بیانات چند روز پیش،دوباره امر کردند که امت اسلام، باید شریان اقتصادی اسرائیل را، قطع کند... ▫️ایشان فرمودند:قدم اول و کمترین کار در اتحاد دنیای اسلام بر ضد اسرائیل،قطع ارتباط اقتصادی با آنهاست،باید این کار انجام بگیرد. یکی از مصداق های"حکم جهاد" یعنی همین‼️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
­ ✔️مردها اگر مجبور باشند بین عشق و احترام یکی را انتخاب کنند؛ بیشترشان ترجیح می‌دهند تنها بمانند تا این که به آنها بی‌احترامی شود...! 👈 از سوی دیگر اکثر خانم‌ها به عشق و محبت بیشتر علاقه نشان داده‌اند. 👈 در واقع همان قدر که بشر نیازمند هواست زن به عشق نیاز دارد و مرد به احترام. 👈 اگر مردها و زن ها بتوانند یکدیگر را بدرستی درک کنند، می‌توانند کنار هم زندگی آرام و بی دغدغه و پر از عشق و احترامی داشته باشند. 👈 نگاه به یک زندگی عاشقانه از دید همسرتان کمک می‌کند تا فکر نکنید حال زندگی‌تان خوب نیست... ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ دردی‌از‌حسرت‌ِدیدار‌ِ‌تودارم‌ڪه‌طبیب، عاجزآمدڪه‌مراچاره‌درمان‌تو‌نیست..! اللهم عجل لولیک الفرج❤️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
الحمدلله🦋😊 خبر خوبی بود... ما هم تلاشمون رو میکنیم که در کانال مطالبی موردرضای خدا و مفید برای شما عزیزان قرار بدیم👌 ما رو از دعای خیرتون بی بهره نگذارید🙏✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری125 #قوز_بالاقوز صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار ما
دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشم‌هایش را بست. صورت مهرزاد جلوی چشمش ظاهر شد. نشست. دستی به سرش کشید. به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب سر کشید. صدای مهرزاد در گوشش پیچید: «می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی... خوا خواستم نظرتون رو بپرسم...» بی‌هوا لیوان را روی پیشخوان کوبید: _آخه چرا؟! احساس خفگی داشت. به بالکن رفت. روی صندلی نشست. نفهمید چرا وسط این همه ماجرا، امشب فقط آن چند خاطره کوتاه با مهرزاد، برایش تداعی می‌شد. مهرزاد وسط زندگی‌اش مثل یک شهاب سنگ بود. نور داده بود و خاموش شده بود. حالا، جایی از زندگی که هرگز فکر نمی‌کرد، دوباره پای مهرزاد به زندگی‌اش باز شده بود. دلیل بی‌قراری‌اش را نمی‌دانست. یاد وقتی افتاد که مهرزاد زنگ زد: «مهرزادم. اگه امکان داره چند دقیقه تشریف بیارید پایین یه کار کوچیک باهاتون دارم.» بیهوده ضربان قلبش بالا رفته بود. «مگه چی گفت که مثل دختر بچه‌ها دست و پاتو گم کردی؟! خاک بر سرت فیروزه انقده تابلو بودی که حتی سینا فهمید!» دست به پیشانی‌اش کوبید: «وای دیگه چرا به تته پته افتاده بودم؟!... اصلاً خوب شد که سینا رفت! باید بفهمه که من مرد دارم. خب که چی؟! مگه چی می‌خواست بگه؟! لابد منظوری داره که پول‌ها رو از ما نمی‌گیره... بی‌خود... فردا بهش زنگ می‌زنم باهاش اتمام حجت می‌کنم. دیگه هم نمی‌خوام ببینمش... همین. سینا رو باهاش طرف حساب می‌کنم...» چند ضربه آرام به دو طرف صورتش زد: «چته؟! هزیون می‌گی... کی گفته حالا اون به تو فکر می‌کنه؟! اصلاً چرا باید به من فکر کنه؟!» حس گناه رهایش نمی‌کرد. زندگی پر فراز و نشیبش تند تند و نامنظم از ذهنش گذشت. امیدی که به زندگی با امیر بسته بود و امیدی که سایه بر سرنوشتش انداخت و از خوشبختی ناامیدش کرد... رسید به شب شوم مرگ امید. فکری مثل خوره به مغزش افتاد: «اگه مهرزاد قبل از عقد با امید، ازم خواستگاری کرده بود...» احساس خفگی‌اش با هوای آزاد هم رفع نشد. به گلویش چنگ زد. دست روی دهانش گذاشت. صدای هق هقش را در گلو خفه کرد. در خودش جمع شد. چند دقیقه همانطور اشک ریخت. یکدفعه سرش را از زانو برداشت. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد. داخل رفت. از گوشه پیشخوان، قرآن کوچکش را برداشت. روی لب‌هایش گذاشت. به سینه‌اش فشار داد: _اگه همه این اتفاقات تلخ زندگی، برای این بوده که من به قرآنت برسم، ارزشش رو داشته... فقط حیف که دیر به این نقطه رسیدم! حیف که به خاطر ندونستن، زندگیم رو خراب کردم و اسیر اون همه خرافات بودم... دوباره قرآن را بوسید. بسمﷲ گفت و لای آن را باز کرد. اول صفحه آیه صد و چهارده سوره طه آمد. سرش را بلند کرد و از حفظ خواند: «فَتَعَٰلَى ٱللَّهُ ٱلۡمَلِكُ ٱلۡحَقُّۗ...» به آیه صد و بیست و چهار رسید. اشک امانش نداد. ترجمه آیه را از بر خواند: «و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامت نابينا محشورش كنيم» قرآن را به سینه‌اش فشار داد. به سجده افتاد. صدای باز شدن قفل در آمد. سر از سجده برداشت. سینا لای در، روبرویش ایستاد. قدری به مادرش زل زد: _چیزی شده؟! چشمان پف کرده و قرمز فیروزه، او را نگران کرد: _مامان خوبی؟! _داشتم قرآن می‌خوندم. سینا خودش را کنار مادر رساند: _ پول‌ها رو چی‌ کار کردی مامان؟! زنگ زدی؟ منتظر جواب مادر نماند: _به نظرم بدیم به خاله فهیمه بهش بده. فیروزه سرش را بالا آورد: _نه دیگه فایده نداره. فردا خودت بهش زنگ بزن بگو می‌خوام ببینمت. بهتره به روش خودش باهاش رفتار کنیم. صبح با صدای سینا بیدار شد: _مامان مگه نمی‌ری کارگاه؟! _امروز می‌خوام بمونم خونه. ناهار خاله رؤیا رو دعوت کردم. بعد از چند ماه یه روزم برم مرخصی. صورت مادرش را بوسید: _پس یه غذای خفن درست کن. بعد از چند ماه، یه روزم یه چیز درست و حسابی بخوریم. کارت بانکی را از جیبش درآورد و کنار فیروزه گذاشت: _این کارت هر چی خواستی... دوباره کارت را برداشت: _اصلاً ولش کن یه برنج چلو درست کن. بعد از مدرسه، خودم چند دست کوبیده می‌گیرم. فیروزه از روی تشک بلند شد: _نه مامان کوبیده خیلی گرون درمیاد. به جاش یه کیلو گوشت بخر، چند تا غذا میشه درست کرد. کارت را در جیبش گذاشت. دستش را در هوا پرت کرد: _ولش کن بابا. ستیا خیلی وقته می‌گه کباب. بعد از چند ماه یه روزم ولخرجی. _اصلاً من اشتباه کردم بعد از چند ماه مرخصی گرفتم! می‌رم سر کار لااقل پول کوبیده درآد. سینا با لبخند برگشت: _دویست میلیون پول بی‌زبون زیر بالشت قایم کردی، یه کوبیده نمی‌دی به ما؟! _از دست تو... سینا با صدای بلند خندید. _راستی برا آقا مهرزاد هم یه فکری کردم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حُسنِ حَسن و هیبت حیدر با اوست 💚 یا أبالمهدی💚 میلاد امام حسن عسکری علیه‌السلام مبارک🥰 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. مرد دوست دارد برای همسرش بهترين باشد وقتي شما عيب او را بيان ميکنيد، اولين احساسش اين است که او را بهترين نميدانيد و اين بسيار خطرناک است به جای ديدن بدیها خوبيهايش را ببينيد.. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .