eitaa logo
دلبرکده
15.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری124 #قوز فیروزه با قدم‌های آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از ا
صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار مادرش رد شد. لباس کارش را تا زد و در کیسه گذاشت. _عذرمی‌خوام نشناختم! خوب هستین؟... سینا از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد. فیروزه به راهرو رفت. دوباره برگشت. گوشی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. زیرچشمی به سینا نگاه کرد. با او چشم در چشم شد. آب دهانش را پایین داد. چشم از پسرش گرفت. برگشت. چادر گلدار قهوه‌ای‌اش را از اتاق آورد. روی سر انداخت. خودش را در آینه قدی داخل راهرو ورانداز کرد. سینا پشت سرش ظاهر شد: _چی شده؟! کجا می‌خوای بری؟ آب دهانش به زور پایین رفت. سعی کرد چشمش به او نیوفتد. گره روسری‌اش را مرتب کرد: _هیچ جا... همین پایین... دم در. سینا با اخم روی حرکات مادرش دقیق شد: _پشت تلفن، کی بود؟ گلوی فیروزه خشک شد. زبانش به دهان چسبید. بی‌دلیل جوابش طول کشید: _آم... اِ آقا... مِـ مهرزاد. قفسه سینه‌اش تند تند بالا و پایین شد. حس کرد صدای قلبش بلندتر از چیزیست که باید باشد. لب‌هایش را ناخودآگاه به هم فشار داد. _اینجا چی کار می‌کنه؟! یک نگاه به پسرش انداخت. ابروهایش در هم گره خورده بود. خیلی عادی جواب داد: _کار داره دیگه... _کار داره؟! خب همون تلفنی بگه. برا چی اومده اینجا؟! از صدای بلند سینا، فهمید که گند زده. یکدفعه صدای ستیا بلند شد: _اِهه، اِهه... _اصلاً چرا کارش رو به خاله فهیمه نمی‌گه؟! آدرس اینجا رو کی بهش داده؟! نگاهش را به فیروزه دوخت. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. ترجیح داد چیزی نگوید. ستیا با صدای لرزان گفت: _اومده منو ببره... سینا توجهی به خواهرش نداشت: _حتماً از خاله گرفته دیگه! یعنی انقده بی‌فکره که آدرس ما رو بهش داده؟!... ستیا پا به زمین کوبید: _من نمی‌خوام برم... بین برادر و مادرش دنبال منجی گشت. فیروزه چشم‌هایش را به هم فشار داد. رو به دخترش گفت: _شروع نکن ستیا. سینا به طرف در رفت. ستیا با گریه دست برادرش را چسبید. فیروزه به دنبالش رفت: _ می‌خوای چی کار کنی؟! زشته سینا... بذار یه دقه می‌رم ببینم چی کار داره. اصـ... اصلاً خودت هم... یکدفعه به طرف مادرش برگشت. به چشم‌های او زل زد: _چی می‌گی مامان؟! انگار یادت رفته با چه بدبختی تونستیم اینجا رو اجاره کنیم؛ اونم با کلی شرط و شروط... سینا پایین رفت. فیروزه لبش را گاز گرفت. فکر کرد تا پشت در همراهش برود. پشیمان شد. صدای گریه ستیا بلندتر شد. فیروزه دندان‌هایش را به هم سابید. خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر و ساده را کمی کنار زد: _اینجا هم که هیچی پیدا نیست. به طرف دربازکن رفت: _اینم که خرابه... ستیا... خواهش می‌کنم بس کن. دیونه‌ام کردی. بغلش کرد. موهای لخت و بلندش را بی‌حواس نوازش کرد. تمام فکرش پیش سینا و مهرزاد بود. در کوچک ساختمان سه طبقه‌شان را باز کرد. مردی قدبلند با هیکلی درشت و کت و شلوار سورمه‌ای، پشت به در ایستاده بود. با صدای در برگشت. مردمک مشکی دو مرد با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد تأمل کرد. سینا بدون سلام گفت: _بفرمایید... مهرزاد که هنوز شک داشت، خیلی شمرده شروع کرد: _ام... با خانم بهادری کار داشتم. _بفرمایید من پسرشم. مهرزاد لبخند زد و دست راستش را به طرف سینا کشید: _به به آقا سینا! خوب هستی؟ مشتاق زیارتتون بودم... سینا با تأخیر نوک انگشتانش را در دست او گذاشت. مهرزاد متوجه ساعت هوشمند کادویی، دست سینا شد. _خیلی خوشبختم. تعریفت رو زیاد شنیدم... تغییری در چهره سینا پیدا نشد. مهرزاد پاکت کاغذی آچهار لیمویی رنگ را نشان داد و سر اصل مطلب رفت: _این امانتی مال مادره. بدین خدمت‌شون. سینا بدون نگاه کردن به پاکت، به صورت مهرزاد خیره شد: _ممنون. دفعه دیگه امانتی بود، لطفاً بدین دست خاله فهیمه، می‌رسونه به ما. خودتون زحمت نکشین این همه راه. مهرزاد خم به ابرو نیاورد: _بله چشم. امری نیست؟ _خوش اومدین! پاکت را دست فیروزه داد. لای در ایستاد. فیروزه چسب پاکت را باز کرد. روی پیشخوان تکاندش. چند بسته اسکناس صد دلاری از پاکت بیرون ریخت. سینا کفش‌هایش را با پاشنه پا بیرون کشید و داخل شد: _اینا که پول‌های خودمونه. فیروزه با اخم نگاهش کرد. _خب من نگاه نکردم داخلش رو. فیروزه همچنان به او زل زده بود. _بده خودم می‌رم دنبالش. _لازم نکرده. تو برو سر کار؛ دیرت شد. چند دقیقه به بسته‌های صد دلاری روی پیشخوان خیره شد. فکر کرد با مهرزاد تماس بگیرد: «ولش کن بذار پیامک بدم... نه خیلی زشت شد... با این رفتاری که سینا داشت، حالا چه فکری در مورد من می‌کنه؟! مهم نیست... چقدر بد شد!... بچه جغله برا من غیرتی شد... کاش خودم رفته بودم! وای از دست سینا! وای از دست هر چی مَرده!...» _مامان... مامان... گشنمه...