eitaa logo
دلبرکده
18.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تو هم مثل یک دهه شصتی هستی، اینو گوش کن و ببین چرا ماها خوشبخت ترین نسل هستیم☺️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوا بوتیکی با عطر هل و زنجبیل 🤩🍘 آرد سفید ۱۵۰ گرم آرد نخودچی ۸۰ گرم پودر دارچین ۱ ق چ پودر زنجبیل ۱ ق چ پودر هل ۱ ق م پودر قند ۴۰ گرم شکلات سکه ای سفید ۱۰۰ گرم شکلات سکه ای تلخ یا شیری ۱۰۰ گرم کره ۱۰۰ گرم پ.ن: میتونید بجای پودر قند سفید از پودر قند قهوه ای استفاده کنید در ضمن میتونید شکلات ارگانیک تهیه کنید بجای صنعتی ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. کارت عروسی این جوری دیده بودید ؟😍👆 ان شاءالله خوشبخت بشن❤️🙏 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
طلاهایی که عاقبت بخیر شدند 😍🥲 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر3 #گِره به طور عجیبی تمام حساب‌های مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش ریی
به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقم‌هایش را چند بار خواندم. انگشت شصتم با دکمه سبز گوشی بازی می‌کرد. برای چندمین بار، کلمات را در ذهنم مرور کردم. به محض شنیدن صدای او زبانم یخ کرد و به تته پته افتادم: _حقیقتش خیلی وقته دست دست می‌کنم تا باهاتون حرف بزنم. مکثی کردم تا جملات بعدی یادم بیاید: _پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون... _اتفاقی افتاده؟! _نه نه نه. _در مورد مصطفی ست؟! _نخیر نگران نشید. _آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟! برای این سؤال جوابی آماده نکرده بودم. آب دهانم به سختی از گلویم پایین رفت: _در موردِ... خودمون. _خب بفرمایید... سعی کردم کنترل اوضاع را دست بگیرم: _اِم... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟ _اگه میشه همین الآن بگین من نمی‌تونم بیام. هیچ چیز طبق برنامه‌ای که پیش بینی کرده بودم، جلو نرفت. به سختی لب باز کردم: _ام... خب، چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار می‌رم که... چطور بگم؟! تمام کلماتی که از قبل چند بار مرور کرده بودم از مغزم پرید. برای اینکه خودم را جمع و جور کنم توضیح دادم: _راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمی‌دونم اهل کجام. فکر کردم با کمی شوخی می‌توانم دوباره کنترل اوضاع را دست بگیرم: _می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی. فکر کردم منظورم را خوب رسانده‌ام: _خوا خواستم نظرتون رو بپرسم. سکوت تنها پاسخی بود که از پشت گوشی شنیدم. یک لحظه شک کردم شاید تلفن قطع شده باشد: _الو فیروزه خانم... صدای ضعیفی از آن طرف گوشی آمد: _من یک ماهه عقد کردم. به کلماتی که شنیدم شک کردم. نفسم بالا نمی‌آمد. کلمات در گوشم پژواک شد: «یک ماهه... یک ماهه... عقد کردم... عقد کردم... عقد... عقد...» نفهمیدم چه مدتی در این حالت ماندم. وقتی به خودم آمدم، تلفن قطع بود. چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. فکر کردم برای این افتضاح کاری کنم. جعبه پیامک را باز کردم. با انگشتان لرزان کلمات را نوشتم. حتی صدایی که در ذهنم کلمات را کنار هم می‌چید، خش‌دار و لرزان بود: «بابت جسارتم عذر می‌خوام! خیال‌تون راحت باشه هیچ‌کس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی می‌کنم براتون! خداحافظ برای همیشه.» گزینه ارسال را فشار دادم و گوشی را پرت کردم. قاب و باتری موتورولای نازنینم از هم جدا شد. با دو دست سرم را گرفتم. حال بدی داشتم. ذهنم پر از هیچ بود؛ سیاه و تاریک. عضلات صورتم مچاله شد. از بین پلک‌های به هم فشرده‌ام، قطره اشکی راه باز کرد. صدای نفس زدن‌هایم تند و تندتر شد. لب‌هایم لرزید. یکدفعه حجمی از افکار و احساسات منفی به مغز و قلبم هجوم آورد: «همه‌اش تقصیر مهریه... چرا مامان به فکر من نیست؟! من کجای این زندگی‌ام؟! چقدر باید خرحمالی کنم؟! من آدم نیستم؟! اصلاً منو می‌بینی خدا؟!...» با صدای نامفهومی از مامان و مهری بیدار شدم. تمام تنم گر گرفته بود. _یه لگن بیار مادر تو تب داره می‌سوزه بچه‌ام. در ذهنم جواب مادرم را دادم: «اگه به فکر بچه‌ات بودی نمی‌ذاشتی این بلا سرش بیاد.» _چی شد یهو؟! این که الان خوب بود. «می‌خوام که دنیا نباشه... کاش اصلاً تهران نیومده بودم! کاش هواپیمام سقوط می‌کرد!» دو روز در تب سوختم. روز سوم مصطفی به دیدنم آمد. با بی‌میلی کنارش نشستم. _هان لَندوهور می‌بینم که عین جلبک افتادی؟! خیلی تلاش کردم برای شوخی‌هایش لب‌هایم را کش بیاورم. _زنعمو اینا نشونه‌های عاشقیه. باید براش یه فکری کنیم... _چی بگم؟! من از خدامه. لب تر کنه الان براش ردیف می‌کنم. دندان‌هایم را به هم فشار دادم. مثل یک مرده متحرک به تلویزیون زل زده بودم: «نه ممنون. حالا که گند خورده به زندگیم همه به فکر افتادن» مصطفی دست روی سرم کشید و نجوا کنان دم گوشم گفت: _نگران نباش من خودم برات یکی سراغ... تحمل شنیدن این حرف‌ها را نداشتم. از جا بلند شدم: _ببخشید مصطفی! اصلاً حال ندارم! می‌رم دراز بکشم. مصطفی هیچ نگفت و با چشمانش بدرقه‌ام کرد. _ببینش. تا حرف زن گرفتن می‌شه فرار می‌کنه. راه گلویم به قدری تنگ شد که آب دهانم به زور پایین رفت. مصطفی گفت: _آغا این حالش خیلی خرابه... چیزی شده؟! صدای مهری را شنیدم که خیلی آرام گفت: _الان دو ماهه همه حساب‌هاشون رو بستن. شرکت رو هواس. پول کارمنداشون هم ندادن... با این حرف مهری احساس بدبختی کردم. بدتر از همه این بود که هیچ کس حالم را درک نمی‌کرد. تنگی گلویم تبدیل به لرزش شد. مثل بچه‌ها سرم را داخل بالش فرو کردم و بی‌صدا زار زدم. بعد از رفتن مصطفی، صدای در اتاق آمد. خودم را به خواب زدم تا کسی متوجه قرمزی چشمانم نشود. _مهرزاد بیام تو؟! @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺 🔅به نیت سلامتی و فرج امام زمان علیه السلام و نابودی اسرائیل خبیث روز بیست و ششم🌱 تقبل الله 🍃🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. میخوای بدونی از چشم خدا افتادی یا نه؟🥺 این راهشه که بدونی ..!! مرحوم آیت الله ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا😍😅❤️ کوچولو محبت خاصی به امام جعفر صادق علیه السلام داره 😍 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
دلبرکده
🟡 هنر زنانه، آرامش‌دادن در لحظات سخت زندگی است. 🔸تکیه گاه باشید 🔸 «وقتی همسرتون
🟡 هنر زنانه یکی از هنرهای زنانه، این است که در لحظات سخت آرامش خود را حفظ کنیم 😌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ‌وقت با طعنه دل کسی را نشکنید👆 ⁉️تنهاجایی‌که ایّوب به خدا شکایت کرد🔰 📖خداوند درآیه۴۱سوره ص میفرماید: به یاد آر بنده‌ی ما ایوب را که به پروردگار خود شکایت کرد که شیطان مرا به سختی و گرفتاری انداخته است (مرا نجات ده) امام‌صادق دربیان علت تمام‌شدن صبر ایوب و شکایت او به‌خداوند میفرمایند: شیطان به‌خدا گفت:چون به ایوب نعمت های زیادی عطا کرده‌ای، شاکر است خداوند برای اینکه عبودیت، شکرگزاری و صبر او را ثابت کند؛ نعمت‌هایش را از او یکی یکی گرفت و در آخر او را به بیماری سختی مبتلا کرد 👌اما دلیل تمام‌شدن صبر ایوب و شکایت او به خداونداز سختی و بیماری نبود، بلکه از تحقیر، طعنه و زخم زبان‌های علمای بنی‌اسرائیل آزرده‌خاطر شد وقتی‌که نزد او آمده و باطعنه گفتند: ای ایوب! چه گناهی کرده‌ای که خداوند تو را این‌گونه عذاب کرده است؟! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلوای شیر 😊 مواد لازم : یک پیمانه آرد گندم یا آرد سفید یک سوم پیمانه روغن مایع صد گرم کره دو لیوان شیر سرد یک سوم پیمانه گلاب یک پیمانه شکر یک قاشق چایخوری پودر هل عصاره زعفران به مقدار لازم پ.ن: از شکر قهوه ای استفاده کنید ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای احترام به همسرم لباس باز نمی‌پوشم به مرد زندگیم احترام میذارم ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade .
دلبرکده
▪️ گوش مردها كلمات را مثل شما نمیشنود. 🔚برای مردها یک جمله فقط یک جمله نیست! بلکه تفسیری است برای ک
▪️ گوش مردها كلمات را مثل شما نمی‌شنود. 🔚 هيچ مردي طاقت مقايسه شدن را ندارد. پس حتی كم اهميت‌ترين كار او را با ديگران قياس نكنيد. 🙄 اصلاً توضیح لازم نداره! چون مقایسه لازم نداره. چون دوست نداره دیگه... «آقایون مقایسه شدن رو دوست ندارن.» وقتی می‌گید: 👩🏻: ماشاالله آقای فلانی تا ماشین لباسشویی خراب شد نشست درستش کرد... آقا می‌شنوه: 👨🏻: منظورش اینه من بی‌عرضه‌ام؟! 👩🏻‍🦱: آقای بهمانی هر سال بچه‌هاشو می‌بره مشهد اونوقت ما... 👨🏻‍🦱: منظورش اینه من به درد نمی‌خورم؟! 👱🏻‍♀: وای نمی‌دونی آقای بیساری برا تولد خانمش چی کار کرد! 👱🏼‍♂: منظورش اینه من هیچ وقت براش کاری نکردم که خوشحال بشه؟! حواست باشه خواهر قدرت کلمات رو دست کم نگیر👌 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥تنها وصیت شهید لبنانی از زبان همسرش: یکبار حضرت آقا من رو در نمازشون یاد کنند! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
: طلاهای عاقبت بخیر شده از طرف امام زمان(عج) 😍 قبول باشه ان شاءالله ☺️✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر4 #بی‌کلاه به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقم‌هایش را چند بار خوا
_می‌شه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر می‌ریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو... مگه ما یه خونواده نیستیم؟! پتو را از سرم کشید: _با تو دارم حرف میزنم... _اِه... نکن مهری. بذار تو حال خودم باشم. _اگه نذارم چی کار می‌خوای بکنی؟ _ول کن دیگه. _می‌گی یا مامان رو میندازم به جونت. دردت چیه؟! ببینم به فیروزه زنگ زدی؟ حالا که اسم او را برد، باید می‌گفتم: _آره. _خب بگو ببینم چی شد؟! نکنه جواب منفی بهت داده این شکلی شدی... _آره. به بازویم کوبید: _خب گفتم چی شده! خودم برات جواب مثبتش رو می‌گیرم داداشی. یکدفعه از جا پریدم: _جواب مثبت کی؟! تو اگه خواهر بودی نمی‌ذاشتی کار به اینجا بکشه... چشمان مهری چهارتا شد: _هو چه خبرته؟! مگه چی شده؟! _هیچی از مصطفی می‌پرسیدی نظرش در مورد باجناقش چیه؟ اخم کرد و لب‌هایش را بالا برد: _چی می‌گی مهرزاد؟! زده به سرت؟! _آره که زده به سرم. مرغ از قفس پریده خواهر من... الان یه ماهه عقد کرده. بیشتر از یک ماه از این ماجرا گذشت. روزها را مثل هم می‌گذراندم. احوال اجلال دست کمی از من نداشت. _قرار عروسیت رو چرا عقب انداختی؟! سرش را از لب تاپ بیرون آورد: _تو این اوضاع شرکت، فکر می‌کنی وقت مناسبی برا عروسی گرفتنه؟! _آخه امّ اجلال گناه داره! _می‌گی چی کار کنم؟! ما الان سه ماهه پول کارمندامون رو نداریم بدیم؛ بعد من پاشم دیمبولو دامبو راه بندازم که امّ اجلال پسرش رو تو دشداشه دومادی ببینه. بعد از مدت طولانی خنده به لبم آمد: _دشداشه دومادی رو خوب اومدی... میگم رؤیا خانم می‌دونه می‌خوای برا عروسی دشداشه بپوشی؟! ابروهایش به هم گره خورد. به فارسی گفت: _زهرمار. خودت مسخره... رگ گردنش را نشان داد: _دشداشه غیرت... جرقه‌ای از امید در سرم درخشید: _ببین اجلال نشستن و غصه خوردن اصلاً فایده نداره. بیا یه معامله کنیم... دماغش را بالا کشید: _فلوس لاموجود. صندلی‌ام را روبرویش کشیدم. رفتم سر اصل مطلب: _ببین یه قرارداد می‌نویسیم بین من و تو و خدا... بی‌حرکت نگاهم کرد. با صدای بلند کلماتی که به ذهنم می‌رسید را گفتم: _هیچکس هم نباید از این قرار خبردار بشه... _خب؟ حرف اصلی رو بزن. هر لحظه این جرقه در مغزم شعله‌ورتر می‌شد: _یادته ابلدانو گفت با نماز خوندن نمی‌شه تاجر شد؟ بشکنی در هوا زدم: _اتفاقاً کاری می‌کنیم که بهش ثابت کنیم می‌شه... اخم کرد: _چرا مثل فارسی حرف زدن من قاطی پاتی همه چی می‌گی؟! _نه. خب... صبر کن... ببین یه ایده به ذهنم رسیده... من فکر می‌کنم فقط خدا می‌تونه بهمون کمک کنه... دستانش را در هوا باز کرد: _بر منکرش لعنت! انگشت اشاره‌ام را بالا بردم: _اول که شروع می‌کنیم نمازهامون رو اول وقت می‌خونیم به کوری چشم دشمنان! اول وقت هان... بعد هم هر شب سوره واقعه تا گره کارمون باز بشه و... _می‌خوای سر در شرکت رو عوض کنیم بزنیم «مسجد شیخ بن نعیم و شیخ اجلال»؟! _زهرمار! مسخره بازی در نیار. دارم جدی حرف می‌زنم. زد زیر خنده و سر تکان داد. بدون توجه به حرفم ادامه دادم: _طبق قرار، رو هر معامله‌ای که سود کردیم، یک درصد از سود رو به عنوان سهم نیازمندا کنار می‌ذاریم. چطوره؟ کمی فکر کرد. مردمک چشمانش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد: _بنویسش دیگه. همان شب، وقت اذان مغرب، گوشی دستم بود و جواب پیامک‌های مهری را می‌دادم: «دست از سرم بردار مهری. الان وقتش نیست. کلی گرفتاری برا شرکت دارم.» گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود: «چه ربطی داره؟! تو به کارت برس ما هم اگه به یه مورد مناسب برخوردیم، خبرت می‌کنیم.» «زبون نفهمی... گفتم نه یعنی نه.» آخرین پیامک را ارسال کردم. چشمم به ساعت روی دیوار خورد. نیم ساعت از وقت نماز گذشته بود. یاد قراری که همین چند ساعت پیش با خدا گذاشته بودیم افتادم: _خاک بر سرت مهرزاد! ابلدانو خوب شناختت... وضو گرفتم. یک پیامک برای اجلال فرستادم: «من نماز اول وقت یادم رفت. امیدوارم تو یادت نرفته باشه...» جانماز را پهن کردم که جواب پیامک آمد: «شکراً! الان می‌خونم.» بعد از نوشتن آن قرار، حال هر دویمان بهتر شد. اجلال با حال خوب پیش رؤیا رفت. چند روز بعد یک کارشناس از اداره مالیات سراغ‌مان آمد: _تمام اسناد و مدارک مالی شرکت رو می‌خوام ببینم... زودتر از اجلال گفتم: _حساب ما پاکه پس اِبایی نداریم. مأمور مالیاتی از بالای شیشه عینکی که تازه به چشم زده بود، نگاهم کرد: _اگر شکی داشتم الان اینجا نبودم. شیخ ادهم از ریاست اداره مالیات برکنار شده و به جرم فسادهای مالی الان بازداشته. من و اجلال به هم نگاه کردیم. اجلال پرید و روبروی او نشست: _اتفاقاً به ما هم گفت اگه می‌خوایم قبل از دادگاه مشکل‌مون حل بشه؛ یک میلیون درهم به حسابش بریزیم. با همان حالت جدی به اجلال و من نگاه کرد: _بله. احتمالاً براتون پرونده سازی شده. داریم همه چیز رو بررسی می‌کنیم...