eitaa logo
دلبرکده
15.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری14 #مازوبُن خورشید از لابلای درختان صنوبر کنار جاده در حال پایین رفتن بود
با لبخندی ملایم و چشمانی گشاد سلام کردم. _چیه ترسیدی دخترخاله؟! پیراهن آستین بلندی روی زیرپوش سفید پوشیده بود. دکمه‌های بالایی پیراهن آبی را درحال احوالپرسی با من بست. _انتظار دیدن ببری، پلنگی، چیزی داشتم. سفیدی دندان‌هایش معلوم شد. چمدانم را از ته صندوق، جلو کشید. _فکر نمیکردی گربه ببینی نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. برای اینکه بحث را عوض کنم، پرسیدم: _خاله هم هست؟! _آره یا علی گفت و چمدان را بلند کرد. _انگار سنگ توش گذاشتن؟ به طرف چمدان رفتم و گفتم: _نمی‌خواد زحمت بکشی خودم می‌آوردم. چشمانش باز شد و نگاهم کرد. _مال شماس؟! سعی کردم دسته‌ی چمدان را بگیرم اما اجازه نداد. چند ساک و وسیله باقی مانده را بیرون آورد و گفت: _امتحانا چطور بود؟ قبول که میشی؟ چپ نگاهش کردم. ترجیح دادم جواب شوخی بی‌مزه‌اش را ندهم. راهم را گرفتم و به طرف ساختمان شیروانی و دو طبقه رفتم. _حالا چرا قهر می‌کنی؟ اشتباه لُپی بود. صدای کشیده شدن چرخ چمدان روی خرده سنگ‌های زمین آمد. بدون اینکه برگردم به سمت پله‌های چوبی رفتم. امیر صدایش را کمی بلند کرد و با خنده گفت: _خواستم بگم معدلت بیست میشه، اشتباه گفتم. صدای خنده و سرو صدا از بالا می‌آمد. بالای پله‌های چوبی یک ایوان بزرگ بود که محل دورهمی‌های خانوادگی بود. با وجود شروع شدن تابستان، هوا برای نشستن در ایوان کمی سرد بود. درِ دو لنگه‌ی فیروزه‌ای اتاق ننه جان باز بود. ننه جان اولین کسی بود که من را دید. چشمانش برق زد. دستانش را باز کرد و تند تند به گویش مازنی قربان صدقه‌ام رفت. بدون نگاه به اطراف خودم را در بغلش انداختم. صدای خاله سودابه در گوشم پیچید. بعد از اینکه از بغل خاله بیرون آمدم، امیر چمدان بغل دم در رسید. چمدان را زمین گذاشت. _ به همه خوش میگذره؟ کسی کم و کسری نداره؟ قهوه می‌خورین یا چای؟ خاله سودابه و عمو و زنعمو با هم گفتند: _قهوه با اینکه نگاهش به عمو جمال بود، من خجالت کشیدم. عمو بلند بلند خندید و به طرف امیر رفت. خواست چمدان من را بگیرد که امیر نگذاشت. _ خسته میشی عمو برو از تو ماشین وسیله بیار. عمو قاه قاه کنان بیرون رفت. امیر به ننه نگاه کرد. _اینو کجا بذارم؟! خاله زودتر جواب داد: _دستت درد نکنه بذار اتاق عمو بدون اینکه به من نگاه کند گفت: _مال دختر خان عموئه. صورتم داغ شد. همانطور که به کوزه‌های روی فرش نگاه می‌کردم گفتم: _ممنون راضی به زحمت نبودم گفتم خودم میارمش. خاله آرام به پهلویم زد. نگاهش کردم. _فکر کردی با یه چمدون خسته میشه؟ چشمکی زد و ادامه داد: _آقا مربی کوهنوردی شده. امیر خودش را به نشنیدن زد. چمدان را بغل کرد و گفت: _با تأسف و تألم فراوان، رو سنگ ریزه‌ها یه چرخش شکست. نگاهم کرد. _حالا گریه نکن خودم درستش می‌کنم. بدون اینکه صورتم تغییر کند گفتم: _درستم نشد اشکال نداره چمدون بابامه. چشمان امیر درشت شد و با فریاد یاابالفضل از اتاق بیرون رفت. همه با هم خندیدیم. http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ೋ💘ೋ💘ೋ