دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری90 #هردمازاینباغبَریمیرسد... حدسم درست بود. امید کلافه و عصبی همه خ
#داستان
#فیروزهی_خاکستری91
#باج
ساعت نزدیک ۷ بود. فرانک دوباره زنگ زد:
_عمو جمال هفت میاد دنبالمون. تو چی کار میکنی؟!
سراغ امید رفتم. به زور بیدار شد.
_اصَن حرفشو نزن. اَ همینجا فاتحه بخونی هم دسِش میرسه...
فکر کردم هنوز بیدار نشده:
_حالت خوبه؟! چی میگی؟! ننهمه. پاره جیگرمه.
با گریه ادامه دادم:
_ مگه من چند تا عزیز تو این دنیا دارم؟!
روی بالش جابجا شد و صورتش را آن طرف کرد:
_اون پسرخالهات هم جزء عزیزات حساب کردی؟
از این حرف امید، اشکم خشک شد. دهانم باز ماند. از تخت پایین آمدم:
_امید من عزادارم الان وقت شوخی نیست.
گوشیام را روشن کردم و شماره فرانک را گرفتم.
_فرانک جا هست منم بیام؟
_حالا یه جوری...
جمله فرانک تمام نشد.گوشی از دستم کشیده و محکم به دیوار پرت شد. چشمانم از حدقه بیرون زد. برگشتم. امید با صورتی قرمز و ابروهای درهم، نشسته بود. فریاد زد:
_تو غلط کردی پاتو بذاری بیرون.
خوابید و پتو را سرش کشید. دوباره نشست:
_این دفه دیگه خفهات میکنم...
پتو را با لگد کنار زد:
_گُه خوردی با اون چلغوز عوضی...
فرار کردم. دنبالم آمد:
_گوشتو بدم دست گرگ الکی الکی
گوشه سالن پناه گرفتم. به طرف در رفت. کلید را چند بار چرخاند و درآورد. به طرفم گرفت و تکانش داد:
_حالا بینم کجا میخوای بری.
صدای گوشی امید بلند شد. به دنبالش رفتم. التماسش کردم:
_امید ننه جانم مُرده. نمیخوام برم پی خوشی...
با تأکید گفتم:
_من زن توام. دوسِت دارم. اصلاً خودم امیر رو نخواسـتـ....
گوشیاش را به طرفم پرت کرد. به طاق سینهام کوبید. گرفتمش. امید با چشم خونآلود سرم داد کشید:
_اسمشو نیار کثافت
به طرفم حمله برد. دوباره فرار کردم. گوشی را بالا بردم. چشمانم را باز کردم. جیغ زدم:
_امید زنگ میزنم صد و ده
همانجا ماند:
_گـو گوشیو بده من
دستش را دراز کرد. ترفندم جواب داد. گوشی را پایین آوردم. انگشت روی شماره ها گذاشتم:
_جلو نیا امید؛ وگرنه زنگ میزنم. مثل آدم بمون همونجا.
آبی روی آتشش ریخته شد. نشست:
_آها بیبین کاریت ندارم.
فرانک زنگ زد:
_فیروزه چی شد؟! گوشیهاتون چرا اینجوریه؟!
_هیـ هیچی گوگوشی من افتاد از دستم خامو...
_بالاخره با ما میای یا نه؟!
به امید نگاه کردم.
_برم یا خودت میبری منو؟
دوباره برافروخته شد. اینبار به جای من، شروع به خودزنی کرد. برای اینکه زود قطع کنم گفتم:
_فرانک ما خودمون میایم شما برید.
امید به سر و صورتش کوبید:
_نمیفَمه... خدا...
شماره خانهشان را گرفتم.
_چن بار بگم جایی که اون چلغوز باشه نمیخوام باشی...
همچنان به غر زدن ادامه داد. شماره پدرش را گرفتم:
_هان امید...
_آقاجون دوباره میخواد منو بزنه...
به گریه افتادم:
_ننه جونم مُرده نمیذاره برم.
دخالت پدر و مادرش هم جواب نداد.
_مادر بذار ما خودمون میبریم و میاریمش... اصلاً خودت هم بیا!
_مادربزرگِ زنته لامصب زشته برا مراسمش نرید.
_من اگه رفتم، اون مرتیکه رو هم میخوابونم جفت ننهاش.
از رفتار غیر منطقی امید، عصبی شدم. با گریه گفتم:
_منو ببر فقط. هر کاری میخوای بکن.
با دست به سینهام کوبیدم:
_اصلاً بیا منو بکش!
با رفتن پدر و مادرش تقریباً ناامید شدم. به اتاق رفتم. سرم را داخل بالش فرو بردم. همه خشم و رنج و ناراحتیام را زار زدم...
فکر فهیمه و مصطفی افتادم. سرم را از بالش بلند کردم. گردنبند لاتین امیدم، در تار و پود روتختی گیر کرد. وسط زمین و آسمان برای آزاد کردنش تقلّا کردم. فکر جعبه جواهراتم چراغی را در مغزم روشن کرد.
سراغ امید رفتم. کف سالن، کنار میز جلوی مبل نشسته بود. با کف دست گرد سفیدی را از دماغش بالا کشید:
_چیکار میکنی؟!
انتظار من را نداشت. تکان شدیدی خورد. کمی از گَرد، به اطراف پخش شد. دستپاچه گفت:
_ایـ ایـ اینا ریخته بود اینجا خوا خواستم بینم چیه... یه جارو میخواد اینجا.
نگاهم کرد:
_جارو کو؟!
اهمیتی ندادم. رفتم روبرویش نشستم. با دست روی میز و فرش را پاک کرد.
_امید حاضرم طلاهام رو بهت بدم...
چشمانش باز شد و به من زل زد.
_به شرطی که منو ببری مازوبن
دوباره باران اشکم جاری شد:
_به خدا من حالم بده... نذاری برم میمیرم... امید ننهام...
با لبخند یک طرفهای به من نزدیک شد. بدون مقاومت، برای کتک خوردن آماده شدم. دستانش را دورم حلقه کرد. سعی کرد لبخندش را مخفی کند. صورتم را بوسید:
_آ قربون اون اشکات برم من...
بغضم را رها کردم. تمام غصهام را ضجه زدم. آرام و مهربان نوازشم کرد:
_خیلی دوس داری بری هان؟
سرم را از روی شانهاش بلند کردم:
_ننهمه... امید... انگار بابامو دوباره ازدستش دادم.
سرم را روی شانهاش هول داد. موهایم را نوازش کرد. شمرده در گوشم گفت:
_بیبین هر وقت طلاها رو آوردی، میگم بابا اینا ببرندت.
خواستم سرم را بلند کنم. در بغلش فشارم داد...