eitaa logo
دلبرکده
17.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری18 #اسپند_روی_آتش اولین چیزی که بعد از این حرف زنعمو به ذهنم رسید، این بود
_ببین فیروزه جون من تو رو مثل خواهر کوچیکم دونستم وگرنه خودمو وسط معرکه‌ی بابات و سودی جون نمینداختم. زنعمو شهلا این را گفت و رفت. اول بغضم گرفت. بعد فکر کردم زیاده‌روی کرده‌ام. در برزخ گیر افتادم. دلم برای خودم سوخت. فکر می‌کردم مازوبن برایم مایه‌ی آرامش خواهد بود... سه روز در برزخ گذشت. امیر صبح بیرون می‌رفت و شب وقتی می‌آمد که ما ظرف‌های شام را شسته بودیم. شامش را در آشپزخانه می‌خورد. کمی کنار عمو می‌نشست و به اتاقش در طبقه پایین می‌رفت. برای اینکه خودم را بی‌تفاوت نشان دهم، در جمع کتاب دستم بود. هر روز تمام خانه و ایوان و حیاط را جارو می‌کشیدم. اجازه نمی‌دادم کسی در شستن ظرف‌ کمکم کند. قبل از خواب تفألی به حافظ می‌زدم و زیر پتو اشک می‌ریختم. شب آخری که عمو جمال مازوبن بود، چند ساعت در حیاط با امیر حرف زدند. چمدانم را جمع کردم و وسط ایوان گذاشتم. زنعمو و خاله به هم نگاه کردند. ننه گفت: _ خیره کیجا! چمدون بستی؟! با لبخند کنارش نشستم. _رفتنی باید بره نن‌جان چشمان قهوه‌ای‌ از بین چروک‌های پلکش گرد شد. _ مگه بابات نگفت خودش میاد دنبالت؟! رگ‌های برجسته‌ی دستان چروکش را بوسیدم. _نن‌جان تِرون کلی کار دارم باید برم کلاس خیاطی اسم بنویسم. یکدفعه خاله سودی به حرف آمد: _خاله جان مامانت سپرده به من ببرمت وردست ماجان این مدت که اینجایی سرت گرم باشه. این کلمات از دهان خاله خارج شد و در گلوی من گیر کرد. ابروهایم را بالا بردم و در چشمان خاله زل زدم. بریده و نفس زنان پرسیدم: _یعنی... نمی تونم به خواستِ خودم... برم؟! رنگ از صورت خاله پرید. دستانش را به دوطرف چرخاند. مثل کودکی که خرابکاری کرده و بازخواست می‌شود گفت: _نه خاله... نمی‌دونم... مامانت... سکوت کوتاهی کرد و نفسش را بیرون داد. _خاله اینجا خونه خودته. من اصلا چی‌کار دارم! به زنعمو نگاه کرد. _شهلا جون اصلا شما هم نباید برین! بعد مدت‌ها اومدین، به این زودی می‌خواین برین؟! تِرون چی داره جز دود و ترافیک و شلوغی؟ اصلا من وقتی... همانطور به خاله زل زدم و به رفتارهای پدر و مادرم و اطرافیان فکر کردم. «_گفتم بذار فیروزه رو با خودمون ببریم مازوبن... _پاشو جمع کن با عموت بری شمال... _خب فکر کردیم شاید اگه تو و امیر با هم حرف بزنید... _مامانت سپرده به من...» بلند شدم تا قبل از اینکه اشکم در بیاید از اتاق بروم. زنعمو که از چند شب پیش با من سرسنگین بود، دنبالم آمد. جلوی درِ ایوان با تندی پرسید: _معلومه چته فیروزه؟! چانه‌ام می‌لرزید. نخواستم دوباره حرفی بزنم که ناراحتش کند. فقط نگاهش کردم. حق به جانب گفت: _فکر کردی بقیه بدی تو رو می‌خوان؟! از دهانم بیرون آمد: _نه... ولی حالم بده از اینکه هیچ‌کس منو آدم حساب نمی‌کنه. بغضم همراه کلمات بیرون زد. صدای لرزانم از هیجان بلند شد. _اینکه همه به جای من فکر می‌کنن و تصمیم می‌گیرن حالمو بد می‌کنه. حالت زنعمو عوض شد. چشمانش را پایین انداخت. آب دهانش را قورت داد. بدون اینکه منتظر باشم، بغلم کرد. تمام بغض‌هایم بیرون زد. عمو جمال نفس‌زنان از پله‌های چوبی، رسید. _چی شده؟! وسط گریه از ذهنم گذشت: «یعنی الان امیر هم نگران شده؟!» 🖤 @delbarkade .