دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری31 #سکون همه با هم برای خرید و برگزاری مراسم عقد، به تهران برگشتیم. صبح ر
#داستان
#فیروزهی_خاکستری32
#جادوگر
زمان برایم متوقف شد. امیر بی حالت به من و امید زل زده بود. فکر کردم کاش همین الان جلو میآمد! سیلی در گوشم میخواباند. یقهی امید را میگرفت. با یک حرکت، هیکل نحیف و درازش را میچرخاند و به ماشین میچسباند. در چشمان خمارش با عصبانیت خیره میشد و روی سرش داد میزد:
_نبینم دور و بر نامزد من پیدات بشه هان.
آخ که چقدر دلم آن سیلی از روی غیرت امیر را میخواست و چقدر او، بی تفاوت و سرد، صحنهی پیاده شدن من را از ماشین امید نگاه کرد.
در تمام مراسمات تا چهلم بابا، امید و خانوادهاش تا دقایق آخر حضور داشتند. وقتی که بودند زبانم بند میآمد و به محض رفتنشان شاکی بودم از حضورشان.
بعد از مراسم چهل، در اتاق تند تند قدم میزدم که فرانک داخل شد.
_چته چیزی شده؟!
دندانهایم را به هم فشردم و مشتهایم را محکم کردم.
_نخیر از اینکه چیزی نمیشه خسته شدم...
زیر لب گفت:
_دیونه شدی؟!
_خسته شدم از اینکه هیچکس به این پسره یلاقبا و مادرش هیچی نمیگه...
مردمک چشمان فرانک یکبار پایین و بالا شد.
_خسته شدم از دست این بیتفاوتیهای امیر.
نگاهش عوض شد. با پوزخند گفت:
_هوس نامزدبازی کردی تو عزای بابات؟!
از این حرفش تمام بدنم گُر گرفت. دیگر نفهمیدم چه میگویم:
_گمشو برو بیرون تا نزدم توی دهنت!
چشمان فرانک از عکسالعمل شدید من گرد شد. ترجیح داد با وجود مهمانها با من بحث نکند. بابت قضاوت ناعادلانهاش، خشم تمام وجودم را گرفت. بدون ملاحظه دق دلیام را سرش خالی کردم. خیلی کش دار، داد زدم:
_خیـــــــلی احمقی فــرانَـــــــــک
برخورد فرانک باعث شد با هیچکس دیگر در این باره حرف نزنم. یک هفته بعد، خانواده امید بدون هماهنگی به خانهی ما آمدند. مامان دستپاچه اخمهایش را درهم برد و اعتراض کرد:
_آخه اینا چقدر بی ملاحظهان! نگفتی بهشون نامزد کردی؟
حرفهایش آب خنکی روی آتش درونم بود.
مامان جدی و با اخم روی صورت به حیاط رفت. بعد از چند دقیقه صدای تعارف و احوالپرسی از اتاق پذیرایی آمد. با دست به پیشانیام کوبیدم:
_اَی که هِی بازم جادوش کردن!
مامان با چشمانی شکست خورده با من روبرو شد.
_پارچه آوردن مشکیامون رو درآرن.
از روی جِری گفتم:
_بخوره تو سرشون
مامان تند نگاهم کرد:
_عیب داره مردم احترام گذاشتن بهمون. حالا من خودم بهشون میفهمونم.
به اتاق اشاره کرد:
_برو به خواهرات بگو حاضر شن بیان.
مادر امید سخنرانی غرّایی برای تسلای ما و بدشگوم بودن رنگ مشکی برای دختران جوان انجام داد. بسته کادو پیچی از روی سینی جلویش برداشت و جلوی مامان گرفت. بسته دوم را دست امید داد:
_اینم برا عروس خوشکلم...
مامان وسط حرفش پرید:
_شرمنده کردین! هدیه تون رو قبول میکنم و دوباره بهتون برمیگردونم.
چشمان جمع به طرف مامان رفت:
_تو این مدت نه فرصت شد و نه جاش بود که بگیم ولی فیروزه نامزد کرده.
لبخند امید و خانوادهاش روی لب خشک شد. مادر امید بسته هدیه را از دست او قاپید و پیش من آورد.
_خانم بهادری اذیتم نکن عروس خودمه.
یک لحظه یاد انگشتر نامزدیام افتادم و دلم سوخت که وقت نشد برای دستم اندازهاش کنیم.
کادو را در دامنم گذاشت و گفت:
_هر چی که باشه پارچهها رو پس نمیگیریم.
یکدفعه بغلم کرد. در گوشم نجوا کرد:
_خوشکلم بدوز و بپوشش
نفهمیدم چرا لبخند زدم و به نشانه تأیید سر تکان دادم. خوشحال از جایش بلند شد و به بقیه اشاره کرد که بروند.
مامان برای بدرقهشان رفت. در این فاصله از جایم تکان نخوردم. درحالی که ذهنم آشفته بود، کادوی دور پارچه را پاره کردم. پارچهی کرپ آبی رنگ نمایان شد. برق تک پولکهای وسط گلهایش چشمم را گرفت. بازش کردم. دریایی از گلهای براق بود. صدای فریاد مامان حالم را عوض کرد:
_پس چرا بازش کردی؟!
پارچه را روی زمین ول کردم. بغض جمع شدهام بیرون ریخت. همان جا زانو بغل گرفتم و های های بغضم را خالی کردم. مامان کنارم نشست:
_نباید دست میزدی میخواستم پس بفرستم شون.
برای دلداری دست به کمرم کشید. از بین تمام حرفهای نگفتهام این کلمات با غیظ از دهانم خارج شد:
_میخوام با همین پسره عروسی کنم.
@delbarkade