#سیاست_های_زنانه
یه عروس #با_سیاست چنین ویژگی هایی داره:👇
❌ رازهای شخصی و خصوصیشو به خواهرشوهرش نمیگه
❌ #هزینه های کوچیکش مثل خرید مانتو، و... ) رو در کنار خانواده شوهرش اعلام نمیکنه
❌ هر رفتاری رو که داره ، از همون اول ثابت نگه میداره، یهو مهربون و یهو نامهربون نمیشه
❌ خاطرات #سفر با شوهرشو، با آب و تاب جلو مادرشوهرش، تعریف نمیکنه که مثلا دل مادرشوهرش بسوزه
❌ تو بحثای بین خانواده شوهرش #دخالت نِمیکنه..
❌ وقتی شوهرش خونه نیست، به مادرشوهرش زنگ میزنه و حالشو میپرسه
❌ تو کارای خونه به مادر_شوهر کمک میکنه..👌
اما در حد اعتدال، چون وظیفه ی اصلی شما رسیدگی به شوهر و خانه ی خودتان هست
❌ تو جمع از #خواهر_شوهر و مادرشوهرش، تعریف میکنه و جوری به همه نشون میده که اونا رو خیلی دوست داره
❌ جلو خانواده شوهرش، حسابی به شوهرش میرسه
❌ وقتی ازش راجع به #خواستگار خواهرشوهرش میپرسن میگه: " هرچی خودتون صلاح میدونید".
❌ به هیچ وجه مشکلات #خانواده خودشو، پیش خانواده شوهرش نمیگه
▹🦋⃤• @delbarkade •♥️⃟💍
❦ ════ •⊰❣⊱• ════ ❦
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر13 #چرخِ_گردون شنبه دنبال کار پاسپورت روزیتا و مادرش رفتیم. یکشنبه روزیتا زنگ ز
#داستان
#زادهی_مهر14
#سفر
پنجشنبه صبح دوباره موضوع لغو سفر را با مامان مطرح کردم.
_حرفش رو نزنی هان! من خوبم ولی جون سفر ندارم.
_فکر کردین نگران سفرم؟! من چطور با این حالتون بذارم و برم؟!
_ای بابا همیشه که تو پیش من نیستی مادر. اینم سر اون روزا...
سرم را پایین انداختم. به شانهام کوبید:
_حالا واسه من قیافه نیا. ایشاالله زن میگیری انقده گرفتارت میکنه که دیگه یاد من نمیافتی.
به چشمان عسلیاش خیره شدم:
_ببخشید کی منو انداخت تو این تله؟!
زیر خنده زد. با سرفه گفت:
_خیلی خب خودتو لوس نکن. پاشو برو چمدونت رو جمع کن. یه اسپند هم دود کن...
با بیمیلی سراغ چمدانم رفتم. مغزم پر بود از فکرهای مختلف. حتی توان فکر کردن به تک تک آنها را نداشتم. صدای دینگ دینگ گوشی توجهم را جلب کرد:
«آقا مهرزاد عزیز یه خواهشی دارم روم نمیشه بگم...»
اولین باری بود که برایم این همه ابراز احساسات به خرج داد. حس کردم بهترین راه آرامشم اوست. گوشی را برداشتم. شماره روزیتا را گرفتم. با اولین بوق جواب داد. بیمقدمه گفتم:
_جان دلم بفرما... گفتم با من راحت باش.
_خواستم... بگم... اگه امکانش هست چیزایی که خریدیم رو به مامان نشون بدم.
همه خریدها به جز سرویس طلا پیش خودش بود.
_منظورتون سرویس طلاس؟
با کمی تأمل و صدای ضعیفی تأیید کرد. سریع گفتم:
_من دیروز هم گفتم بذار همه پیش خودت باشه.
_فقط مامان ببینه دوباره برمیگردونم.
_اتفاقاً بهونهایه تا ببینمت... نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟!
دم خانهشان به گوشیاش زنگ زدم:
_عزیزم تو ماشین منتظرتم.
یک تونیک و شلوار طوسی و صورتی تنش بود. مانتوی کوتاهش را روی آنها انداخته و دکمههایش باز بود. فکر کردم الان وقت مناسبی برای تذکر دادن نیست:
_به به! سلام بر تک ستاره قلبم.
_سلام خوب هستین؟
تصمیم گرفتم با کمی شوخی زیر زبانش را بکشم:
_ببینم به قلب شما کی میتابه خانم؟
نگاه غریبی به من انداخت و رو گرفت. اصرار کردم تا جوابش را بشنوم:
_نگفتی؟!
_ام... آسمون قلب من... فقط یه ماه داره بدون هیچ ستارهای.
از جوابش قلبم گرم شد. خندهی بلندی کردم:
_نه بابا همچین سنگدل هم نیستی.
مثل همیشه از حرفهای احساسی فرار کرد:
_آوردین؟
کش دار گفتم:
_بله. داشبورد رو باز کن.
جعبه مستطیلی مخمل سورمهای را باز کرد. لبخندی به لبش نشست که همان لحظه تصمیم گرفتم به هر مناسبتی برایش طلا بخرم.
_واو خدای من! تو چقدر جذابی خوشکله!
از تعبیر جالبش خوشم آمد:
_مبارکت باشه عزیزم!
نگاهم کرد:
_ممنونم خیلی لطف کردی. انقده به مامان تعریف دادم که دلش خواست ببینه.
_مال خودته عزیزم.
یکدفعه یاد ادکلنی که با هم خریدیم افتادم:
_راستی یه چیزی برا عشقت خریده بودی...
هاج و واج نگاهم کرد.
_پاساژ قائم، ادکلن فروشی...
_آهان... واسه اون برنامه دارم فعلاً منتظرش نمون... بگو ساعت چند میای دنبالمون؟
رأس ساعت دو و نیم با روزیتا و مادرش به سمت فرودگاه حرکت کردیم. اجلال در فرودگاه دبی منتظرمان بود. بعد از اینکه به خانه رسیدیم، اجلال را یک گوشه کشیدم:
_غذا که یادت نرفته سفارش بدی؟
_نه خیالت راحت.
_یه لطفی کن زنگ بزن بیارن. خودت هم برو دنبال رؤیا خانم...
_از رستوران نگرفتم.
چشمانم چهارتا شد:
_پس از کنار خیابون گرفتی؟!
خندهای کرد و دوباره به کانال فارسی زد:
_ولک طعام رؤیایی سفارش بِدادم.
ابروهایم در هم رفت:
_درست حرف بزن ببینم چه گِلی به سرم زدی؟
_گِل لا. خجالت داره مهمان آمد طعام به بیرون برد. رؤیا من طعام خانم پخت.
به صورتم چنگ زدم:
_مگه من نگفتم فارسی حرف نزن.
خنده بلندی کرد و با همان لهجه افتضاح گفت:
_مهمان حبیبی دستش بگیر روی چشم ما بذار.
رؤیا خانم برای پذیرایی از ما سنگ تمام گذاشته بود. از غذای خلیجی گرفته تا ایرانی، سفره رنگارنگی برای ما چید. قصد داشتم برای خواب به دفتر بروم که رؤیا خانم مانعم شد:
_آقا مهرزاد این چه کاریه؟! خیلی زشته که خونه ما باشه و شما برین دفتر بخوابین.
_ها ولک قبیه!
_اصلاً من میرم خونه بابا اینا شما و اجلال هم اینجا بمونین.
_ها ولک... ها؟!
اجلال با حالتی طنزگونه به من و همسرش نگاه کرد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و تند تند تکان داد:
_لا خونه بابا لا لا...
من را به بیرون هول داد و گفت:
_مهرزاد توی دفتر راحتتره... روح روح.
رؤیا چشمانش را گرد کرد و جلوی اجلال را گرفت:
_چی کار میکنی؟ زشته!
اجلال دست روی شانهام انداخت. هر دو خندیدیم. بالاخره شب را آنجا ماندم. هر چند تا خود صبح، خواب به چشمانم نیامد.
به محض اینکه اذان صبح را گفتند، لباس پوشیدم. اجلال با چشمان خواب آلود دست چرخاند:
_وین؟!
_میرم پیاده روی. بعدش نون میگیرم و یکم خرید میکنم ببرم خونه.
_الان خیلی زوده دیونه!
_اصلاً خواب به چشمم نمیاد. نمیدونم چرا انقده نگرانم! شاید یه چیزی نیاز داشته باشن روشون نشه بگن...
اجلال نتوانست مانعم شود.