دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری42 #فیروزهی_آبی_رنگ رؤیا مانتو را از دست فیروزه بیرون آورد. بلند شد تا ا
#داستان
#فیروزهی_خاکستری43
#فیروزهی_خاکستری
ترسیدم پلک بزنم و همه چیز توهّم باشد. امیر با یک بطری آب در دستش چند قبر آن ور تر ایستاد. هر دو مات هم ماندیم. زمین و زمان متوقف شد.
فرانک رد نگاهم را گرفت. با دیدن امیر چشمانش درشت و ریز شد. امیر آرام قدم برداشت. بالا سر قبر بابا ایستاد و سلام کرد. به زور نفس حبس شدهام را بیرون دادم. سعی کردم بیتوجه به حضورش کار خودم را بکنم. صدای قلبم امان فکر کردن نمیداد. کنار قبر بابا نشستم و با لحنی سرد به امیر سلام کردم. فرانک سر جایش مانده بود و به این طرف و آن طرف نگاه میکرد. صدایم را صاف کردم:
_بیا دیگه گفتم که همینجاس.
امیر بطری آب را آرام روی مزار خالی و با دست آن را پخش کرد. فرانک سلام کرد. امیر لبخند زد.
_علیک سلام. خاله و فهیمه؟!
فرانک با دو انگشت روی سنگ قبر چند ضربه زد:
_من و فیروزه چیز بودیم...
وسط حرفش پریدم:
_خرما رو کجا گذاشتی؟
وانمود کردم دنبالش میگردم. بسته خرمایی که از امام زاده خریدیم را از کیفم درآوردم.
بعد از چند دقیقه که طولانی و در سکوت گذشت، بلند شدم.
_تا شب نشده باید برگردیم.
رو به فرانک این را گفتم اما بیشتر خواستم امیر را بچزانم. چادر مشکی دورم را جمع و جور کردم. امیر بلند شد. این پا و آن پا کرد. بی توجه به حضور او و بدون خداحافظی راهم را گرفتم و رفتم. فقط شنیدم که با لکنت زبان فرانک را صدا زد. سرِ گذر کنار قبرستان ایستادم. خودم را با تکاندن خاک چادرم مشغول کردم. یک دقیقه نگذشته بود که فرانک و امیر آمدند. هر دو در سکوت نگاهم کردند. چادر را رها کردم.
_چقدر معطل میکنی میخوای دیرتر از این بشه؟!
_فیـ فیروزه...
صدای امیر میخکوبم کرد. نفسی کشیدم و به راهم ادامه دادم. امیر تندتر جلویم ایستاد.
_یه دقه صبر کن.
صدایش دوباره محکم شد.
_امروز از خدا یه نشونه خواستم... باورم نمیشه که تو و فرانک یهو اینجا ظاهر شدین!
یاد نالههایم در امام زاده افتادم. فیروزهی آبی قلبم ندا داد: «نبایدم باورت بشه دلیلش رو فقط من میدونم»
_فقط میدونم باید اینو به فال نیک بگیریم و یه بار دیگه از صفر شروع کنیم.
فیروزهی خاکستری قلبم پوزخند زد و به صدا درآمد: «فکر کردی به همین سادگیه»
نگاه تند و سردی به او کردم. سر تکان دادم و رو به فرانک گفتم:
_میای یا خودم تنها برم؟
از امیر گذشتم و از لابلای شمشادها خودم را به خیابان اصلی رساندم. فرانک پشت سرم آمد. برای گرفتن ماشین دست بلند کردم. امیر با اخم روی ابروهایش طوری جلویم ایستاد که هیچ ماشینی مرا نبیند. دستش برای تاکسی که به ما نزدیک شد، بلند کرد. تاکسی ایستاد. دربستی گفت و با تأیید راننده در عقب را برای ما باز کرد. خودش هم روی صندلی جلو نشست. هوا تاریک شده بود که تاکسی دم در خانه ایستاد. فرانک کلید را در قفل گذاشت. مامان چادر گلدار بر سر با اخم در را باز کرد. چشمانش روی صورت تک تکمان دو دو زد و روی امیر متوقف شد. امیر قبل از همه سلام کرد و سرش را پایین انداخت.
_سر مزار عمو همدیگه رو دیدیم. تقصیر من شد که دیر اومدیم.
آب سردی روی آتش مامان ریخت. لبخند زد:
_خوش اومدی خاله
من و فرانک با خیال راحت داخل شدیم. بازوی فرانک بین انگشتان مامان گرفتار شد.