#داستان
#فیروزهی_خاکستری12
#دوباره_امید
جواب آزمایش امید کم خونی نشان داد. مادر امید اصرار کرد بعد از امتحانات من آزمایش را تکرار کنیم.
فرصت را غنیمت شمردم.
_مامان من دوباره آزمایش نمیدم.
_نظر بابات هم اینه.
چشمانم برق زد.
به خاطر آرامشی که دوباره به دست آوردم، سرحال و پرنشاط بودم. چند روز بدون دغدغه به درسم رسیدم.
یک روز قبل از شروع امتحانات پایانی، زنگ خانه به صدا درآمد.
چند دقیقه بعد مامان یکدفعه وارد اتاق شد. سردرگم و نگران نگاهم کرد.
_امید و مادرشن
کتاب دینی به دست، به متکا تکیه داده بودم. آلو سبزی نمک زده را مزه مزه میخوردم. با این حرف مامان آلوچه در گلویم پرید.
فرانک کتابش را رها کرد و سریع بیرون رفت. مامان تند تند پشت کمرم زد.
بالاخره آلوچه با درد پایین رفت. فرانک با لیوان آب برگشت. آب را در دهانم گذاشتم که فهیمه آمد.
_مامان، اینا اومدن تو
همان جرعهی آب سرفهام را درآورد. مامان با اخم محکم پشت کمرم کوبید.
_چته تو؟!...
چشمانم از حدقه بیرون زد. صدای آخم بلند شد. مامان همانجا نشست. ناله زد:
_ای خدا من نمیدونم باید چیکار کنم...
آب دهانم سنگین پایین رفت. چشمانم پر از آب شد. نتوانستم خودم را کنترل کنم. صدای گریهام بلند شد.
فرانک بغلم کرد. فهیمه از لای در گفت:
_به من ربطی نداره هان ولی نشستن تو پذیرایی؛ صداتون میره.
مامان نفس عمیقی کشید:
_فیروزه اصلا از اتاق بیرون نیا. خودم میدونم چی بگم بهشون.
از حرف مامان آرامش گرفتم. فهیمه با خونسردی پرسید:
_یعنی چای و شربت هم نمیخواد؟!
مامان محکم گفت:
_نَع.
چند دقیقه بعد صدای در پذیرایی و سلام و احوالپرسی آمد. خودم را پشت درِ اتاق رساندم. فهیمه جلوی تلویزیون نشست. سوزن کوبلن دوزی را برداشت و مشغول کار شد.
اخم کردم. به جز چند صدای نامفهوم چیزی نشنیدم. یکدفعه در باز شد. عقب پریدم. مامان نگاهم کرد و در را بست. در چشمانش نگاه کردم و گفتم:
_رفتن؟!
پلک زد:
_نه...
آب دهانش را قورت داد.
_گفتن تو هم بیای تو.
با چشمان گرد پرسیدم:
_بیام؟!
فهیمه پوزخند زد:
_اونجوری که رفتین تو گفتم الان جدشون رو میارین جلو چشمشون.
چشمان مامان بین من و فهیمه دو دو زد.
ابروهایم را در هم بردم.
_فکر کنم خودم باید آب پاکی رو، رو دستشون بریزم
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640