دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری15 #امیر با لبخندی ملایم و چشمانی گشاد سلام کردم. _چیه ترسیدی دخترخاله؟!
#داستان
#فیروزهی_خاکستری16
#ماست_مالی
_بالاخره مستأجر خوب پیداکردی برا خونه؟
_آره شهلا جون از دعای خیرت خداروشکر پیدا شد. الان یه ماهه نشسته.
_خب خداروشکر.
داشتم بشقابها را میبردم که زنعمو یواش گفت:
_والا خوب میتونی با مادرشوهر زیر یه سقف زندگی کنی.
گامهایم را آرام کردم تا جواب خاله را بشنوم.
_نمیگم آسونه ولی این پیرزن تنها افتاده تو این خونه، منم که بعد اون خدابیامرز جز امیر کسی رو ندارم تو این شهر.
امیر دم آشپزخانه رسید و بشقابها را از دستم گرفت. من هم کنار قابلمه خورش نشستم و ظرفها را آرام در سینی چیدم. خاله ادامه داد:
_ امیر هم که رفت خدمت دیگه تنها بودم. هر روز هم باید سر میزدم به ننه جان.
زنعمو لبخندی زد و گفت:
_هم خدا خیرت بده هم صبر و طاقتت رو زیاد کنه. من که نمیتونم.
خاله قیافه گرفت و از گوشهی چشم نگاهش کرد.
_بله دیگه شما بچه شهری هستی مثل ما دهاتی نیستی که.
هر دو خندیدند. سینی خورشها را بلند کردم و در دلم گفتم خوش بحال مامان که جاریهای خوبی دارد. یکی خواهر بزرگترش است و دیگری دوستش زنعمو شهلا.
سر سفرهی شام کنار ننه و خاله سودابه نشسته بودم. امیر کنار عمو جمال طرف دیگر سفره بودند. طبق معمول سر به سر هم میگذاشتند. سر اینکه کی دیس برنج را دوباره پر کند بین خاله و زنعمو تعارف افتاد. من بدون حرف از بین آنها دیس را برداشتم. بی مقدمه عمو خندید و گفت:
_آ باریکلا عروس خانم...
نفس در سینهام حبس ماند. همه ساکت شدند. زنعمو به عمو سقلمه زد. عمو خواست درستش کند، گفت:
_هان یادم رفت؛ عروس فراری
و قاه قاه خندید. مات لبهای عمو شدم. پاهایم قفل شد. حس کردم دارم آب میروم. نفهمیدم زنعمو چه گفت. عمو جمال با اخم جوابش داد:
_ اِه تو چیکار داری؟!
زنعمو با صدای بلند گفت:
_هیچی عزیز دلم میگم اون سالاد رو بده.
زنعمو شهلا برای ماست مالی رفتارهای ناگهانی عمو بهترین بود. هرچند این سالادمالی الانش دردی از من دوا نکرد ولی حداقل عصبانیت عمو فروکش کرد و باعت شد به شوخی نابجایش ادامه ندهد.
همه در سکوتی رنجآور سرشان را در سفره گرم کردند. انگار که اتفاقی نیوفتاده است. یکدفعه یگانه بلند گفت:
_مامان برنج
به آشپزخانه رفتم. دیس را کنار قابلمه گذاشتم. یاد امید و مادرش تنم را یخ کرد.
_عروس خوشکل خودمی... فکر کردی ولت میکنم خوشکلم... امید از فکرت خواب نداره خوشکل خانمم...
نفهمیدم چند دقیقه آنجا به قابلمه خیره بودم. زنعمو آمد. بغلم کرد.
_عزیزم فیروزه جون ببخشید بابت شوخیهای عموت.
عکسالعملی نشان ندادم. بازوهایم را فشار داد.
_عموت منظوری نداره فقط شوخیهاش این مدلیه.
دلم خواست بگویم اگر اینجام برای فراموش کردن آنهاست؛ اما زبان در دهانم نچرخید. آب دهانم را قورت دادم و فقط گفتم:
_اشکالی نداره
زنعمو دیس برنج را پر کرد و برد. همانجا خودم را مشغول مرتب کردن آشپزخانه کردم. آرام اشک ریختم و هزار فکر از سرم گذشت.
برای ظرف شستن، خاله و زنعمو آمدند. هیچکس هیچ حرفی برای گفتن نداشت. دلم سکوت و تنهایی میخواست. بعد از تمام شدن ظرفها بیرون رفتم. عمو و ننه جان گرم حرف بودند. عمو و ننه جان گرم حرف و بچهها سرگرم منچ بازی بودند.
خبری از امیر نبود. آرام از اتاق به طرف ایوان خارج شدم. نفهمیدم چرا از اینکه امیر نبود حس خوبی داشتم. نیم ساعتی در هوای خنک ایوان نشستم. بوی فاش درختهای پرتقال حال خوشی داشت. از پلهها پایین رفتم. در روشنی چراغ کم سوی حیاط قدم زدم.
فکر کردم که چه چیز حرف عمو اینطور ناراحتم کرد. اینکه گفت عروس؟! یا عروس فراری؟! اینها چیزی نبود که مرا ناراحت کند. تمام افراد حاضر هم دلیل آمدن من به اینجا را میدانستند. اما وقتی عمو گفت عروس؛ امیر را دیدم که یکدفعه به طرف عمو چرخید. یعنی خاله در این چند ماه چیزی به او نگفته بود؟
غرق افکارم بودم که صدای باز شدن در آهنی کوچه آمد.
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
ೋ💘ೋ💘ೋ