eitaa logo
دلبرکده
16.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری1 #مثلِ_هر_روز پله‌های موزاییکی ساختمان را تا طبقه سوم نفس زنان بالا رفتم
عصری بهاری از روزهای آخرِ فروردین ماهِ هجده سالِ پیش بود... خسته از درسِ منطق، کش و قوسی به دست و کمرم دادم. کتاب مورد علاقه‌ام را برداشتم و با نفس عمیقی باز کردم. انگشتم را روی غزل نگه داشتم و کتاب را بستم. با لبخند زیر لب فاتحه‌ای خواندم. به این فکر کردم که لابد جناب حافظ از اینکه بی فاتحه به دیوانش تفأل زده‌ام، عصبانی شده است. بعد از فاتحه، دوباره غزل را خواندم. «... دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد» تقریباً کار هر روزم بود. تفألی بدون نیت به دیوان حافظ. مخصوصا وقتی از منطق و فلسفه و جغرافیا خسته می‌شدم. دفتر و کتاب‌ها را از روی زمین برداشتم و در قفسه‌ی کمدم جا دادم. جلوی آینه‌ی قدی، روی در کمد، ایستادم. شانه‌های چهارگوشم را با موهای بلند و لختم پوشاندم. لبخندی زدم و موها را بالای سرم پیچ دادم. گردنم را چپ و راست و بالا و پایین کردم. دماغ گوشتی و پهنم را که مثل چماقی وسط صورتم جا خوش کرده بود، فشار دادم و بالا و پایین کردم. با اخم لب‌هایم را بالا بردم. ابروهای مشکی و پر پشتم را با حرکت دست به سمت بالا مرتب کردم. ردیف‌های اضافی و پیوند وسط آن را در ذهنم حذف کردم. فهیمه یکدفعه وارد اتاق شد. _هوی دیونه باز رفتی تو آیینه؟! از جا پریدم. موهایم روی شانه‌ها و صورتم ریخت. پای فهیمه به کیف و کتاب فرانک خورد. فریادش بلند شد: _فَــــــــرانَــــــــــک. غرولندکنان ادامه داد: _خدا خفه‌ات کنه! کی می‌خوای آدم شی تو؟! خوشحال شدم که به موقع کتاب‌هایم را جمع کردم. فهیمه با گرهی که در ابروهایش بود، کتاب‌های فرانک را جمع کرد. دویدم تا زودتر به فرانک هشدار بدهم. جلوی تلویزیون مشغول خیار گاز زدن بود. _الان همه رو می‌ریزه تو حیاط هان! چشمانِ قهوه‌ای فرانک براق شد. خیار توی دستش کنارِ بشقاب افتاد. به طرف اتاق جهید. صدای بگو مگوی آن‌ها آمد. _بده من دست نزن. _برو بینم. صدبار گفتم چیزی ازتون رو زمین ببینم جاش وسط حیاطه. _همین الان پاشدم کمی استراحت کنم. _همیشه همینو میگی. الان پاشدم. الان گذاشتم. الان برداشتم... فهیمه با حجم کتاب و دفترِ فرانک در دستش، بیرون آمد. فرانک یک دست به کتاب‌ها و دست دیگرش به بازوی پر حجم فهیمه بود. فهیمه با هیکل درشت خود، او را به طرف ایوان حیاط برد. فرانک مثل نی ای در جیب چوپان به فهیمه چسبیده بود و هرجایی که او می‌خواست کشیده می‌شد. بالاخره صدای ریختن کتاب‌ها کف حیاط آمد. منتظر طوفان پر تلاطم این کشمکش بودم. صدای آیفون در جیغ فرانک محو شد: _فهیم می‌کُـــشَــمِــت... من که از کنار آیفون ماجرا را دنبال می‌کردم، صدای زنگ را شنیدم. به خیالِ آمدن مامان از خرید نان، دکمه‌ی دربازکن را زدم. صدای داد و فریاد خواهرها خیلی زود خوابید. فکر کردم حضور مامان کار خودش را کرد. اما این سکوت یکدفعه برایم مشکوک بود. از راهرو رد شدم و خودم را به ایوان رساندم. فهیمه روی ایوان و فرانک وسط کتاب و دفترهایش کف حیاط، خشک‌شان زده بود. دو تا خانم با چادرهای طرح دارِ مشکی مثل هم، از در وارد شدند... @Delbarkade ❣🍃✿●•۰▬▬▬▬▬