دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری27 #تسلیم ترسیدم در جواب مامان سکوت کنم! دم در پرسید: _بگم فیروزه نمیخو
#داستان
#فیروزهی_خاکستری28
#تیرِ_خلاص
امیر سعی کرد جلوی خندهاش را بگیرد. نمیدانم چند ثانیه یا دقیقه در سکوت گذشت. یکدفعه امیر گفت:
_نمیخوای چیزی بگی؟!
خیلی جدی گفتم:
_اینجام که حرفهای شما رو بشنوم.
مکثی کرد و گفت:
_تا دیروز همش نگران این بودم که نظرت در مورد من چیه؟ اما امروز همش با خودم میگفتم حق داری.
آهی کشید و رو به من پرسید:
_میتونم بپرسم دلیل مخالفتت چیه؟
برای اینکه خودم را از مخمصه نجات دهم پرسیدم:
_میشه شما دلیل این انتخابتون رو بگین؟
_کدوم انتخاب؟!
حرصم گرفت.
_چرا من؟!
_آهان. خب... اِم...
نفسش را بیرون داد.
_می دونی خودم هم خیلی خوب نمی دونم یعنی می دونم اما...
مستأصل نگاهم کرد.
_نمی دونم.
صورتم را برگرداندم.
_شما... یعنی فهیمه و تو و فرانک برام مثل خواهر بودین. با همه فرق دارین. حالا... حساب تو هم که همیشه از بقیه جدا بود.
فکر کردم منظورش چیست که خودش گفت:
_مثل یــــه... رفیق بودی برام. اولش اینجوری فکر میکردم و نمیتونستم جور دیگه فکر کنم. تا...
ادامه نداد. دل توی دلم نبود که بدانم. هیچ نگفتم تا به حرف آمد:
_اگه یادت باشه تابستون ۸۰ بود که تازه دیپلم گرفته بودم. هنوز هم هیچ تصمیمی برا زندگیم نداشتم. فقط خوش خوشان تموم شدن درس و مدرسه میگشتم. با یکی از رفیقام اومدم تهرون.
نگاهم کرد.
_یادته؟!
یادم بود. با سر تأیید کردم.
_از مغازه عمو با هم اومدیم خونتون. وقتی داشتم شربت میبردم براش... یهو دیدم خودشو از کنار پنجره کشید کنار. چیزی به روش نیوردم. تا اینکه...
باز مکث کرد. کنجکاویام چند برابر شد. از نگاهم متوجه شد. به سختی لب وا کرد.
_یدفه گفت... ببینم چند تا دخترعمو داری؟ اولش رگ غیرتم زد بالا. زود فهمید. حرفش رو درست کرد. گفت: منظورم اینه خوب تحویلت میگیرن. خبریه ناقلا؟!
اخم کردم و هر طوری بود انکار کردم. اما... ول کنم نبود... منظورم فکریه که تو کلهام انداخت.
صدای جیک جیک و شلوغی چند گنجشک از درخت بالای سرمان آمد. امیر به درخت نگاه کرد و لبخند زد.
_آقا نمیشه برین درخت بغلی؟
بعد از رفتن گنجشکها ادامه داد:
_دیگه هر چی خواستم این قضیه رو انکار کنم بیشتر گرفتار شدم... یعنی خیلی تلاش کردم تا خودم رو راضی کنم که مثل فهیمه و فرانک برام فقط یه خواهر و هم بازی بچگی هستی. حتی یه مدت به خاطر عذاب وجدان از عمو کمال فراری بودم.
خندهاش گرفت و سرش را تکان داد.
_احساس گناه می کردم و مدام از خدا میخواستم منو ببخشه و فکر تو رو از سرم بیرون کنه!
منم خندهام گرفت. لبم را به دندان گرفتم و لبخندم را خوردم.
_تا اینکه یه حاج آقایی تو مراسم نیمه شعبان در مورد عشق و حالت های اون گفت. بنده خدا موضوع بحثش چیز دیگهای بود اما من فقط این حرفهاش رو شنیدم. انگار خدا میخواست بهم بفهمونه که عاشق شدن گناه نیست!
_نخیر گناه نیست اما منطق هم نداره. عشق مثل یه شعله است که اگر بهش هیزم نرسونی زود خاموش میشه. میخوام بدونم چه منطقی پشت این علاقه است؟!
_آره خب وقتی با دختری که رشتهاش انسانیه و تازه هم رمان دالان بهشت رو خونده، در مورد عشق حرف بزنی باید هم منتظر چنین سؤالایی باشی.
سعی کردم جلوی خندهام را بگیرم. نمیخواستم رابطهی خانوادگی و احساسی که بینمان ایجاد شده بود برای زندگی و آیندهمان تصمیم بگیرد.
_اونجوریکه فکر می کنی نیست. شاید قلبم درگیر این موضوع شد اما همش به خاطر همون هیزمهایی هست که باعث شعله کشیدن این حس شدن.
شروع کرد به تعریف کردن از من و خودش:
_میدونی که من آدم سطحی نگری نیستم. به خیلی چیزا پایبندم و اعتقاد دارم اما چشم و گوش بسته هم نیستم. برای هر مردی یه خصوصیاتی اهمیت داره و الویته.
با نشاط بودن در عین متانت، وقار، پختگی فکر و رفتار... خب خیلی چیزای دیگه هم هست که نذاشت از فکرت بیرون بیام.
قند در دلم آب شد. حس پرندهای را داشتم که تازه پرواز یاد گرفته. پرواز کردم به آینده و خودم را کنار امیر و بچههایمان روی شالیزار دیدم. صدای امیر رشتهی رؤیاهایم را شکافت.
_از وقتی در مورد تصمیمم مطمئن شدم شروع کردم به ردیف کردن برنامههام. اول رفتم سربازی هرچند که میتونستم معاف شم... این موضوعی رو که میخوام بگم فقط من و مامان میدونیم.
کوتاه نگاهش کردم. از لحن مرموزش مشتاق شنیدن رازی شدم که مرا برای فهمیدنش محرم میدانست.
_توی آزمون استخدامی مترو تهران قبول شدم.
فکر کردم اشتباه شنیدهام.
_الانم منتظر مصاحبهاش هستم.
با این حرف تیر خلاص را به من زد.
_البته هنوز هیچی معلوم نیست اما اگرم قبول نشم شالیزار هست... اگر عمو کمال اجازه بده.
در این مدت که از علاقه امیر خبردار شده بودم خودم را در مازوبن و نهایتا تنکابن دیده بودم. فکر اینکه با او بتوانم در تهران زندگی کنم تقریباً برایم محال بود.
@delbarkade