#داستان
#فیروزهی_خاکستری35
#پشتِ_در
_اون انگشتر لامصب رو چرا دستت نمیکنی؟! نکنه هنوز نتونستی بین من و اون انتخاب کنی؟! خب اگه دلت با من نیست بگو الکی منو سر کار نذار
امیر تند و تند و با صدای بلند اینها را گفت. برای تک تک حرفهایش جواب داشتم اما فرصت حرف زدن به من نداد:
_ببین فیروزه اگه عمو خدابیامرز و دیگران به زور راضیت کردن همین الان بهم بگو.
_امیــــــر
چشم گرد کردم و صدایش کردم. بیتوجه به من ادامه داد:
_فیروزه حرف این دل لامصب من مال امروز و دیروز نیست خودت خوب میدونی؛ نمیتونم اجازه بدم یکی از راه نرسیده لگدمالش کنه...
_امیر میذاری من حرف بزنم؟!
انگشت اشارهاش را بالا برد و با همان لحن و آهنگ ادامه داد:
_من خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم به عمو کمال...
کمال را کشید و به قبر بابا اشاره کرد. مکثی کرد. چشمهایش پر از اشک شد. با صدای بغضآلود گفت:
_حرف دلم رو بزنم. همش میترسیدم از اینکه با این خواسته، تو و عمو کمال رو که جایِ...
صدایش گرفته و لرزان شد. شمرده و با فاصله باقی کلمات را گفت:
_بابایِ نَداشـ تم میدیدم؛ از دست بدم.
نفس عمیقی کشید. پای قبر بابا نشست و دستش را روی صورت گذاشت. شانههایش لرزید. دوباره دلم برای او بیشتر از خودِ تازه یتیم شدهام سوخت. نفسم را بیرون دادم تا بغض رهایم کند.
_امیر اینایی که تو داری بهش فکر میکنی فقط یه سوء تفاهمه.
خواستم از فرصت بدست آمده خوب استفاده کنم:
_تو اگه منو چنین دختری دیده بودی؛ خواستگاریم که هیچ، حتی بهم فکر هم نمیکردی.
سرش را بلند کرد. دوباره فرصت حرف زدنم را از دست دادم:
_به خاطر همین تمام این مدت لام تا کام بهت حرف نزدم.
_خب حرف میزدی. من همش منتظر بودم یه چیزی بگی. اصلاً چرا وقتی دیدی من از ماشینش پیاده شدم نیومدی بزنی تو صورتم؟!
چشمان امیر گرد شد. خودم هم از حرفی که زدم جا خوردم. یک لحظه ساکت شدم تا کلمات مناسبی برای جبران پیدا کنم. امیر آرام و سرزنشگونه جای من حرف زد:
_من تو رو دختر عاقلی میدونم. چرا باید سوار ماشین کسی بشی که میدونی چشمش دنبالته؟! من باید بهت بگم این کار غلطیه؟!
سرم را پایین انداختم. صادقانه گفتم:
_واقعا نمیدونم چرا! من حتی از ریخت و قیافه این پسره هم بدم میاد...
یاد آن طلسم عجیب افتادم:
_اما نمیتونم در برابر مامانش مقاومت کنم و هر چی میگه انجام میدم.
_ این چه حرفیه فیروزه؟!
ابروهایش در هم رفت.
_ یعنی به این فکر نکردی که بقیه که تو رو ببینن چی میگن؟! اگه میپرسیدن چه نسبتی باهات داره چی میگفتی؟
تمام حرفهایش درست بود و من جوابی نداشتم.
_فیروزه تا بابات اجازه نداد تو با من بیرون نیومدی؛ اونوقت...
صورتش را برگرداند و زیر لب لاالهالاالله گفت. تصمیم گرفتم با یک کلمه همه چیز را جبران کنم:
_ببخشید! هر چی میگی درست میگی.
زیر چشمی نگاهم کرد. معلوم شد دلش نرم شده.
_حالا منو آوردی پیش بابام شکایتمو کنی یا پَسَم بدی؟
اخم ریزی کرد. به چشمانم زل زد.
_نکنه این کارا رو میکنی که پَسِت بدم؟
لبهایم را آویزان کردم.
_حالا تا آخر عمرم میخوای اشتباهم رو به رخم بکشی؟
_نه ولی اگه اذیتم کنی شکایتت رو به عمو میکنم.
تا شب ساعات به یاد ماندنی را کنار هم داشتیم. صبح برای خداحافظی به خانه ما آمد.
_خاله جان ما که دیروز ندیدیمت لااقل برا ناهار بمون.
_ممنون خاله. مامان و ننه تنهان. این مدت هم اصلا سری به شالیزار نزدم.
ابرو بالا انداختم و اعتراض آمیز گفتم:
_ما رو که دیدی یاد شالیزار افتادی؟!
لبخندی زد و نگاهم کرد. نگاهش صدای قلبم را درآورد. سر پایین انداختم. لبهایم را به هم فشار دادم. مامان یکدفعه گفت:
_خاله یه دقه صبر کن الان میام.
رفتن مامان را تماشا کردم.
_شما رو که دیدم خون تازه به رگهام اومد؛ جون تازه گرفتم.
نتوانستم لبخند بزرگم را قایم کنم اما از نگاه کردن به چشمانش فرار کردم.
_خدا بخواد آخر هفته میام دنبالتون یه مدت بیاین اونور.
خودم را جمع و جور کردم:
_ما که تازه زحمت دادیم.
یادآوری آن روزها، برایم هم خوشایند بود و هم تلخ. امیر با چشم و ابرو به من و خودش اشاره کرد:
_بالاخره صابکار باید بالا سر کارگر باشه تا از زیر کار در نره.
مامان لقمه بزرگی برای امیر آورد. خداحافظی طولانی کردیم. چند ضربه آرام به در آهنی حیاط خورد. امیر بدون عجله در را باز کرد. صدای سلام کردن آشنایی را از آن طرف شنیدم. امید در کنار مادرش با یک دسته گل رز آبی جلوی من و امیر ایستاده بود.
❥❥❥@delbarkade