#داستان
#فیروزهی_خاکستری5
#قرعهی_قسمت
با چشمان گشاد مات فهیمه شدیم. همینطور غرزنان و با ادا گفت:
_... وای نه پسر ما ازش کوچیکتره!
گوش تیز کردیم تا از حرفهایش چیزی دستگیرمان شود. با دهنکجی صدایش را نازک کرد:
_اون دخترتون متولد چنده؟ چشمم زیر پاش پسرمون فقط ۲۰ سالشه!
یکدفعه حالت صورتش تغییر کرد.
_زنیکه یه جوری میگه انگار من ۱۲۰ سالمه!!!
قبل از اینکه چیزی بپرسیم، مامان صدا زد:
_فهیم مامان...
فهیمه دمق وبی حوصله بلند شد. ما هم به دنبال او توی هال سرک کشیدیم. مامان نگاهی به ما انداخت و با لبخند محوی گفت:
_بیاین رفتن.
مثل مرغ از قفس آزاد شده بیرون پریدیم.
زودتر از من، فرانک پرسید:
_چی شد؟!
_بی فرهنگهای عوضی نامحترم
فهیمه بد و بیراه گویان به آشپزخانه رفت.
صورتمان به دنبال صدایش رفت.
_هیچی بابا معلوم نبود کیان.
به طرف مامان برگشتیم.
_نه معرفی نه حرفی از پسر. نم پس ندادن. فقط فهمیدیم پسره یه سال از فهیم کوچیکتره. راست و دروغش رو نمیدونم.
_چرا باید دروغ بگن؟
درحالیکه روبروی مامان نشستم، این را پرسیدم. انگار مامان یاد چیزی افتاد. خیره نگاهم کرد.
_صدبار گفتم با این سرو وضع نرو دم در. عروسی دعوتی؟
رنگم به قرمزی رفت. چشمان گرد شدهام را روی لباسهایم چرخاندم.
_مامان اصلا نمیدونی جریان چی بوده به تیپ من چرا گیر میدی؟!
_خب تو رو دیدن با این سر و وضع، لابد خوش زبونی هم کردی، خوششون اومده.
روی لبهای مامان مات شدم. نمیدانستم از اینکه کسی از من خوشش آمده خوشحال باشم یا به خاطر غرور فهیمه ناراحت. زبانم بند آمد. مثل یک سنگ سخت آب دهانم را پایین فرستادم. یک دفعه به یاد تفأل چند ساعت پیشم به حافظ افتادم:
«دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد
جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت
دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد
حافظ آن روز طربنامهٔ عشق تو نوشت
که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُــــــــرَّم زد»
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬