دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری52 #برزخ کلید را در قفل انداختم. به خاله تعارف کردم. سعی کردم خونسرد و بی
#داستان
#فیروزهی_خاکستری53
#پُشتوانه
چشم باز کردم. حس کسی را داشتم که از عالمی دیگر برگشته. زمان و مکان برایم گم شده بود. اولین حسی که سراغم آمد، ترس بود. با صدایی از ته گلویم بلند شدم:
_هِــــه
ابروهای فرانک بالا رفت و چشمانش گشاد شد:
_حالت خوبه؟!
با سر تأیید کردم. سر جایم نشستم و به زمین خیره شدم. دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید اما موج اطلاعات، پشت سر هم به مغزم هجوم آورد. همه چیز یادم آمد به جز اینکه الان چه وقت روز بود. به عقربه ساعت نگاه کردم. فرانک قبل از اینکه بپرسم متوجه شد:
_خاله به امیر گفت جریان آزمایش رو...
برجستگی گلویش بالا و پایین شد. مردمک چشمانش زمین را پیدا کرد:
_امیر همون موقع راه افتاد.
نگاهم کرد:
_از وقتی رسیده ننشسته زمین فقط میگه فیروزه
نگاهم را از فرانک گرفتم. انگار از نیتم خبردار شد. شانههایم را گرفت:
_فیروزه بذار خود امیر تصمیم بگیره
صورتم را برگرداندم.
_فیروزه دیونه نشو! کاری به خاله نداشته باش.
با صدای تق تق در برگشت. امیر پشت در بود:
_فیروزه جان...
دستگیره را پایین آورد:
_یا ﷲ... فرانک
با یاﷲ امیر زیر پتو قایم شدم. فرانک پشت در رفت.
_بذار بیام تو باهاش حرف بزنم...
از صدای امیر اشکهایم سرازیر شد. نخواستم ببینمش. میدانستم دلم با حرفهای عاشقانهاش نرم میشود. فرانک پتو را از سرم کشید. با صدایی که فقط من بشنوم گفت:
_کاری به حرفهای خاله نداشته باش.
روسری و مانتویی دستم داد:
_این زندگی تو و امیره. خودتون باید براش تصمیم بگیرین.
با یا ﷲِ دوباره امیر، سریع روسری را قاپیدم و سرم کردم. فکر کردم کاش قبل از دیدن امیر صورتم را میشستم. فرانک رو به در گفت:
_داره میپوشه یه دقه صبر کن
یک دقیقه بعد امیر روبرویم بود. فرانک بیرون رفت و در اتاق را پشت سرش بست. پتو را در مشتم فشار دادم. لبهایم را به دندان گرفتم. چشمانم به جای امیر روی پلنگ پتویم دو دو زد. امیر لای در اتاق را باز کرد. نیم متری من روی زمین نشست. صورتش را ندیدم اما ناراحتی و عصبانیت را در آن حدس زدم.
_نیگام نمیکنی بیمعرفت خانم؟!
لحنش آرام و مهربان بود. تنها عکس العملم این بود که لبم را از فشار دندانهایم آزاد کردم.
_میدونی از وقتی گوشی رو گذاشتی تا الان چی کشیدم؟
سعی کردم خودم را جای او بگذارم.
_نمیخوای دو کلمه حرف بزنی؟!
مکثی کرد و با سکوت من ادامه داد:
_نمیشه که همش بقیه به جای تو حرف بزنن
نمیتوانستم بگویم که با وجود این همه مشکل، باز هم زندگی با او را میخواهم. نگاهی به در اتاق کرد:
_میخوای بریم بیرون؟! دو نفری. اصلا بریم سر مزار بابا.
یاد چروکهای صورت خاله سودی افتادم. صدا به زور از گلویم بیرون آمد:
_ فرقی نداره...
از گوشه چشم دیدم که لبخند به لبش آمد.
_ عاقلانه اینه که سرنوشت رو قبول کنیم.
لبخندش محو شد:
_آهان اونوقت جنابعالی تنهایی شدی عقل کل؟!
انتظار این تغییر لحن را نداشتم. انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_ببین فیروزه من از اون بیدهایی نیستم که با این بادها بلرزم. حرف زدم تا آخرش هستم.
انگشتش را پایین آورد:
_چته فیروزه از چی میترسی؟!
دلم خواست به چشمانش زل بزنم و با لبخند بگویم «خیلی مردی» اما حرفهای خاله مغزم را خورده بود. از آهِ خاله میترسیدم.
«من همه زندگیمو سرِ امیر قمار کردم»
«اگه کمال بود، با این وضعیت، راضی به این وصلت میشد؟!»
اگر بابا بود به پشتوانهی او جلو میرفتم. ممکن بود جلوی خاله بایستد. شاید هم خودش مخالفت میکرد.
_فردا میریم با دکتر حرف میزنیم. اصلاً یه بار دیگه آزمایش میدیم.
صدایش را پایین آورد:
_ببین منو اگه پاش بیوفته قید بچه هم میزنیم.
به چشمانش نگاه کردم. جدی بود. خندید:
_بابا دو تا بچه یتیمیم؛ اصلاً خودمون رو به فرزندی قبول میکنیم.
لبهایم خندید اما چشمانم اشک ریخت. صدایم بین خنده و گریه گیر کرده بود. فرانک سرش را از لای در داخل آورد:
_مبارکه؟
امیر چشمکی زد و گفت:
_مبارکش میکنیم ایشالله!
❥❥❥@delbarkade