دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری53 #پُشتوانه چشم باز کردم. حس کسی را داشتم که از عالمی دیگر برگشته. زمان
#داستان
#فیروزهی_خاکستری54
#اطمینان
_همین که میایم یه نفسی بکشیم یهو یه بلایی سرمون نازل میشه. واقعاً چرا؟!
از گوشهی چشم نگاهم کرد. لبخند ملایمی به لب داشت. با تفکر برایم شمرد:
_شاید نابرده رنج، گنج... شاید هر که طاووس خواهد، جور هندوستان... شاید هم اگر با من نبودش هیچ میلی...
بند کیفم را روی شانهام جابجا کردم:
_دُمِ همه ضرب المثلها رو چیدی که!
صدادار خندید. قوطی آب پرتقال را از پاکت بیرون آورد. با چشم و ابرو اشاره کرد که روی همین نیمکت بنشینم:
_اینا رو ولش کن مهم اینه که پایان شب سیه سپید است.
لبهایم خندید اما جای چیزی در قلبم خالی بود. سعی کردم آن را با هوای لطیف پارک پر کنم. درختان سرو در آسمان سیاه شب همراه با باد ملایم تاب خورد. همه چیز در فضای سبز کوچک نزدیک خانهمان به نظرم عجیب و تازه رسید. به ساعت روی مچم نگاه کردم.عقربهها برای رسیدن به ساعت یک عجله داشتند:
_هیچوقت این وقت شب اینجا نیومدم.
دو گربه آن طرف پارک دنبال هم میدویدند. با چشم دنبالشان کردم. یادم افتاد:
_البته هیچوقت غروب این پارک هم ندیدم.
_چرا خب؟! فقط دو، سه خیابون با خونهتون فاصله داره.
به سنگ فرش خیره شدم:
_بابا خیلی حساس بود که قبل از غروب حتماً خونه باشیم.
_خب من اجازه میدم شبها هم بری پارک به شرطی که نگی هر شب من شام بپزم و ظرف بشورم.
برای اینکه مطمئن شوم نگاهش کردم. ابرو و شانههایش را بالا داد. وسط خنده گفتم:
_حالا کی گفته شما باید اجازه بدی؟! مگه میخوای اسیر ببری؟!
چشمانش را گشاد کرد و با صدای بلندی گفت:
_بَح خانمو! مگه نمیدونی اجازه شوهر به پدر ارجحیت داره؟!
به دور و بر نگاه کردم:
_خیلی خب الان همسایهها میان یادآور میشن «خوبه هنوز عقدش نکردی اجازه اجازه میکنی»
با قاه قاهی شبیه عمو جمال خندید. بلندتر از قبل گفت:
_عقدش هم میکنم ایشالله
لبم را گاز گرفتم. مردمکم هنوز اطراف را میپایید. امیر به طرفم چرخید. مردمکم روی چشمانش قفل ماند. یکدفعه جای همان چیز در دلم خالی شد. ابروهایم در هم رفت. دقیقاً چشمهای خاله سودی بود. به زمین نگاه کردم.
_ببینم مگه من با تو اتمام حجت نکردم؟!
با بغض کلمات را دانه دانه بیرون دادم:
_تو تنها نمیتونی تصمیم بگیری.
دستانش را به اطراف چرخاند:
_مگه تصمیم تو چیز دیگهایه؟!
_مامانت چی؟
صورتش را برگرداند. بازدمش را از دهان بیرون داد. دستی به موهای مشکی و پرپُشتش کشید. ادامه دادم:
_امیر مامانت همه جوونی و زندگیش رو برا تو گذاشته. حق داره خوشبختی و...
با کلمات بریده گفتم:
_ بَـ چــه هات رو ببینه.
با چشمهای خاله سودی نگاهم کرد:
_فیروزه خواهش میکنم تو کاری به این مسئله نداشته باش!
بعد از یک دقیقه سکوت؛ فکری در سرم چرخید. اسمش را کشدار صدا زدم:
_امیـــر...
کشدار جوابم داد:
_جــانَـــم...
_اگه یه وقت با هم ازدواج نکردیم...
تند نگاهم کرد و از روی نیمکت بلند شد:
_بسه دیگه فیروزه... اَه!
_خب بذار حرفم رو بزنم
_نمیخوام حرف بزنی... پاشو بریم.
تا خانه بیحرف قدم زدیم. مغزم پر بود از فکر و خیال خوب و بد اما هنوز جای چیزی در قلبم خالی بود...
❥❥❥@delbarkade