دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری94 #بچه امید جلوی مصطفی ایستاد: _گم شو اَ خونه من بیرون... مصطفی او را ر
#داستان
#فیروزهی_خاکستری95
#تصمیم
گوشی تلفنم زنگ خورد. مادر امید بود. عمو بلندگوی گوشی را روشن کرد:
_حرف حسابتون چیه خانم؟!
_به به آقای بهادری! راستش از فیروزه جون بپرسین که رفته دادخواست طلاق داده.
عمو لبهایش را به هم فشار داد و نفس عمیقی کشید:
_خانم اون بچه به مادرش نیاز داره باید شیر بخوره.
_نگران نباشید! سر راه براش شیر خشک خریدیم. قربونش برم داره تو بغل باباش میخوره. اتفاقاً شیر حرص و دعوا نخوره بهتره براش.
_خانم من نمیدونم منطق شما چیه؟! یعنی بعد ازهمه این اتفاقات هنوز از پسرتون دفاع میکنید؟
_پسر من که چاقو نزده. برین از هر کی چاقو زده شکایت کنین.
اخمهای عمو درهم رفت:
_خانم بردارین بچه رو بیارین پیش مادرش. بشینیم دو کلمه حرف حساب بزنیم.
_فیروزه اگه بچهشو میخواد، شوهر و زندگیش هم باید بخواد. وقتی اومد، میشینیم حسابی با هم حرف میزنیم...
گوشی را گذاشت. عمو سر تکان داد و عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. صدای گریه من بلند شد:
_عمو بیا منو ببر پیش بچهام...
فهیمه شانههایم را ماساژ داد:
_بیتابی نکن. دادگاه بچه رو میده به تو...
مامان وسط حرفش پرید:
_کِی؟ هر وقت هلاک شد؟
_یعنی میگین برگرده به اون زندگی؟!
عمو رو به زنعمو داد زد:
_شهلا چرا بچه رو دادی دستشون خب؟!
دهان زنعمو باز ماند:
_حالا تقصیرا افتاد گردن من؟! اونوقت که تو و مصطفی رفتین تحقیق باید خوب و بد این آدم رو در میآوردین که این دختر اینجوری با یه بچه اسیر نشه...
فهیمه جلوی زنعمو ایستاد:
_زنعمو مصطفای بدبخت برا فیروزه کم نذاشت...
بحث بالا گرفت. صدای آیفون بلند شد. فرانک در را باز کرد:
_آقا مصطفیست.
همه ساکت شدند. فهیمه ادامه داد:
_شوهر بدبخت من که یه کلیهاش هم داد.
مامان به او چشم غره رفت:
_خیلی خب دیگه بسه.
مصطفی بعد از شنیدن ماجرا نظرش را گفت:
_ببین فیروزه اگه ثابت بشه امید اعتیاد داره دیگه نمیتونه حضانت بچه رو بگیره. پس نگران این موضوع نباش.
_چقدر طول میکشه تا من حضانت بچهام رو بگیرم؟
عمو گفت:
_فکر نکنم زیاد طول بکشه.
مصطفی سرش را پایین انداخت:
_ کمِ کم، دو ماه.
با بغض گفتم:
_یعنی باید بچهام دو ماهش بشه که بتونم ببینمش؟
همه سکوت کردند.
تمام شب گریه کردم. شیر لباسم را خیس میکرد و بغلم از نوزادم خالی بود. ساعت هفت صبح مامان را صدا زدم:
_من دارم میرم پیش بچهام. هر چی میخواد بشه بذار بشه.
تاکسی خبر کردم. مامان تازه از جایش بلند شده بود که سوار تاکسی رفتم.
خیلی در زدم تا بالاخره مادر امید در را باز کرد. با دیدن من چشمهای خوابآلودش باز شد. انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده گفت:
_کجایی که این بچهات تا صبح نذاشته ما بخوابیم.
بچه کنار امید، وسط سالن خواب بود. با چشم اشک بار پسرم را بغل کردم. فشارش دادم و سر تا پایش را بوسیدم. کش و قوسی به تنش داد. چشمان کوچکش را باز کرد. نگاهی به من انداخت و دوباره خوابید. از بین آن همه اشک، لبخند زدم. به اتاق آزاده رفتم. بچه با اشتیاق زیادی از من شیر خورد. اشک ریختم و خدا را شکر کردم. دنیا مال من بود. از تصمیمی که گرفتم در پوست خودم نمیگنجیدم.
با وجود خستگی، خواب به چشمم نیامد. ساعت نه و نیم گوشی تلفنم زنگ خورد. فهیمه بود:
_فیروزه باورم نمیشه که این کار رو کردی!
_چون مادر نیستی.
چند ثانیه سکوت کرد. منتظر کنایهاش ماندم:
_خیلی خوب لااقل بچه رو ور دار و بیا.
انتظار چنین حرفی را نداشتم. این دفعه من ساکت شدم.
_با این کارت بهشون ضعف نشون دادی. دیگه هر طور بخوان باهات رفتار میکنن.
امید در اتاق را باز کرد.
_بهت زنگ میزنم
امید با همان لبخند بزرگش کنارم نشست. دست دور کمرم گذاشت:
_آ قربونت برم میدونستم طاقت نمیاری.
لبهایش را به صورتم نزدیک کرد. رویم را برگرداندم. به رویش نیاورد:
_دیدی چقد شبیه منه!
در دلم گفتم خدا نکند!
یک ساعت بعد، امید کنار بچه خوابش برد. از گرسنگی به آشپزخانه رفتم. یخچال را گشتم. چیزی برای خوردن پیدا کردم. خبری از کسی نبود. به اطراف نگاه کردم. مادر امید پتو را روی سرش کشیده بود. به اتاق برگشتم. بچه را بغل کردم. دستگیره در را با وسواس پایین آوردم. تِق صدا داد. به مادرشوهرم نگاه کردم. تکان نخورد. بیشتر فشار دادم. در باز نشد. بیشتر فشار دادم.
_قفله خوشگلم.
❥❥❥@delbarkade