دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری126 #نا_آرام دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشمها
#داستان
#فیروزه_خاکستری127
#منظور
رؤیا زودتر از بچهها رسید.
_سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا کنم شوهرت بره مأموریت که یه سر به من بزنی؟!
رؤیا خندید و فیروزه را در بغلش فشار داد. به دور و بر نگاه کرد:
_پس این خوشگله کجاس؟
_مدرسه است. الانها با سینا پیداشون میشه. بشین تعریف کن ببینم چه خبر؟
_من میخوام جفت شوفاژ بشینم دارم یخ میزنم.
فیروزه به بخاری خاموش نگاه کرد:
_چه خبرته شب چله رو آوردی؟! انقدر هم سرد نشده هنوز.
رؤیا چشم و ابرویی بالا انداخت و دست به شکمش کشید:
_من که سردم نیست. یکی دیگه سردش شده.
فیروزه چشمانش را گشاد کرد و با لبخند بزرگی بغل رؤیا پرید.
_یواش خانم میدونی چقدر این فسقلی گرون پامون دراومده؟
فیروزه با عجله یک پتو و متکا برای رؤیا کنار بخاری پهن کرد:
_پس واسه این رفته بودین اصفهان؟
_نه بابا. همین مرکز رویان تهران بودیم. اصفهان رو همینطوری رفتیم آخرین ماه عسل قبل از دردسر بزرگ.
هر دو خندیدند.
_چه خبر از فرانک؟ هنوز بچهدار نشده؟
فیروزه چشم از رؤیا برداشت:
_هو اونم همش میگه ما خودمون بچهایم.
رؤیا سر تکان داد:
_ای بابا.
_فهیمه همیشه بهش میگه به من نگاه کن که چقدر دنبال دوا و درمون رفتم. اما گوش نمیده.
_منم اینطور بودم. حرف هیچکس رو گوش نمیدادم... حالا ایشالله براش مشکلی پیش نیاد ولی آدم تا جوونه حال و حوصله بچه داری رو داره.
رؤیا این را گفت و هر دو ساکت شدند. یکدفعه رؤیا رو به فیروزه پرسید:
_خیلی خب تو تعریف کن ببینم چه خبر از آقا مهرزاد؟
خنده روی لب فیروزه ماسید:
_بذار یه چای برات بریزم.
بلند شد. رؤیا دستش را چسبید:
_بشین در نرو چایی نمیخورم. برا بچه خوب نیست.
سعی کرد او را منحرف کند:
_خب بگو چی میلته برات بیارم...
رؤیا مردمکش را بالا برد:
_اوم... الان فقط میل دارم بدونم این آقا مهرزاد بالاخره ازدواج کرده یا نه؟ الان چند ماهه دارم از فضولی میمیرم.
فیروزه را روی پتو نشاند:
_یالا بگو پنجشنبه خونه فهیمه چی شد؟!
فیروزه لبخند ملایمی زد. هر چه از فهیمه شنیده بود را برای او تعریف کرد:
_ ...بعد از اون هم، دیگه ازدواج نکرده.
رؤیا با شنیدن ماجرای مهرزاد ابروهایش را بالا برد:
_عجب!
از گوشه چشم به فیروزه نگاه کرد:
_بنده خدا چه بدشانسه!
فیروزه چشمانش را از او قایم کرد:
_دیروز اومده بود اینجا هر چی پول بهش دادیم، گذاشت کف دست سینا. سینا هم گیج، نگاه نکرده ببینه چی داده دستش. حالا از دیشب داریم فکر میکنیم چطور پولها رو بهش برگردونیم.
رؤیا بیمقدمه گفت:
_میگم شاید منظوری داره!
فیروزه تند تند پلک زد و به این ور و آن ور نگاه کرد:
_بذار یه آبی لااقل بیارم.
صدای باز شدن در او را نجات داد. ستیا داخل شد. سینا پشت سر او، با پا در را بست.
از هشت سیخ کبابی که سینا خریده بود، سه سیخ باقی ماند. فیروزه دور از چشم رؤیا، در آشپزخانه سینا را گیر آورد:
_نگفتم زیاد نخر؟! رفتی برا ستیا هم دو سیخ خریدی؟
سینا با لبخند از مادرش جدا شد:
_مگه خراب میشه؟! بذار یخچال خودم میخورم.
_وایسا. برا آقا مهرزاد چی کار میکنی؟
سینا گوشی مادرش را از روی پیشخوان برداشت:
_اوه خوب شد گفتی. شمارهاش کدومه؟
مهرزاد بعد از دو، سه بوق جواب داد:
_سلام حال شما؟
فیروزه گوشی را روی بلندگو گذاشت. سینا فوری گفت:
_ممنون من سینا هستم. پسر خانم بها...
_به به آقا سینای گل! درخدمتم.
به طرف مادرش چشم چرخاند و شروع به صحبت کرد:
_میخواستم ببینمتون... امروز محل کارم ببینمتتون؟ واسه شب، یعنی شام.
فیروزه با سر پسرش را تأیید کرد.
_اِ...م... چیزی شده؟!
_نه. فقط خواستم... با هم... گپ بزنیم.
_آقا سینا اگه قضیه پوله...
_نه نه نه. شما بیاین حالا...
_اگه قراره گپ بزنیم، به روی چشم. فقط اینکه... الان فرودگاهم. دارم میرم دبی.
سینا به مادرش نگاه کرد. فیروزه با ایما و اشاره لب زد. سینا با تته و پته گفت:
_با باشه. به سلامتی. پس ببینمتون... دفعه دیگه.
_حتماً. به محض اینکه برگردم تهران خبرت میکنم.