eitaa logo
دلبرکده
12.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به او نگاه کردم. نمی‌دانستم چه عکس‌العملی نشان دهم. خودش ادامه داد: _بعد از اون زندگی ما خیلی عوض شد. من خیلی زود مرد شدم. دو طرف لبش کش آمد: _چند سال از تو بزرگ‌تر بودم که تو یه فرش فروشی تو بازار کار می‌کردم. یه روز عمو مسلم با خانمش از در اومد تو. منو نشناخت اما من با وجود سفیدی موهاش خوب شناختمش. جلو رفتم و سلام کردم. به چشمام نگاه کرد و کمی تأمل کرد. از دیدنم خوشحال شده بود و دعوتم کرد که همو ببینیم. روی صندلی جابجا شد: _ همون شب با پاترول سبزش منو برد یه رستوران و با هم گپ زدیم. گفت که چند ساله از کویت رفته امارات و اونجا مشغول کاره. دعوتم کرد تا باهاش برم. چشمانم گشاد شد: _یعنی بهتون پیشنهاد کار داد؟! _آره. مامانم راضی نمی‌شد تا اینکه یه خواستگار برای مهری اومد و از ترس جهیزیه ردش کرد. منم که فرصت رو مناسب دیدم از این قضیه سوءاستفاده کردم تا راضیش کنم. هر دو خندیدیم. _تو دبی با اِجلال آشنا شدم. بحرینی و هم سن و سال خودم بود. دو تامون تو انبار برای عمو مسلم کار می‌کردیم. اون چند سال بیشتر از من سابقه کار داشت و بهم همه چی رو یاد داد. سرم را خاراندم: _چطوری با هم حرف می‌زدین؟! خندید: _اولش با ایما و اشاره. البته اجلال انگلیسی هم خوب بلد بود اما من انگلیسیم در حد یِس و نُو و اوکی بود. صدای خنده‌اش در سالن پیچید: _ولی خب آدم تو شرایط نیاز، راحت‌تر چیز یاد می‌گیره. هم من عربی یاد گرفتم هم اجلال فارسی. لب و لوچه‌اش را آویزان کرد: _البته اون شاگرد ضعیفی بود. فارسی رو در حد بچه دو ساله یاد گرفت. به ساعتم نگاه کردم. گفت: _بریم؟! _اینجا رو مرتب کنم و اجازه بگیرم. داخل ماشین برایم از بالا و پایین‌های شغلش گفت: _بعد از ده سال کار کردن تو دبی با اجلال شریک شدیم و شرکت واردات و صادرات راه انداختیم. خیلی سختی کشیدیم تا بتونیم به یه جایی برسیم. چندین بار کل سرمایه‌مون رو از دست دادیم. اما هیچوقت ناامید نشدیم. تکیه‌مون هم همیشه به لطف خدا بوده... _اشتباه پیچیدی آقا مهرزاد. _من همیشه از اینجا میام درست نیست؟! _چرا ولی مستقیم بری سر راست‌تره. دم خانه از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. یکدفعه پایین آمد و صدایم زد. در عقب ماشین را باز کرد: _کجا با این عجله آقا سینا؟! کادوهاتون یادت رفت. چشمانم را گرد کردم: _آقا مهرزاد نکنه کارگر مفتی لازم دارین، می‌خواید مامانم بیرونم کنه، منو ببرید. قاه قاه خندید: _فکر بدی هم نیست هان. کی میای ببرمت؟ _مامانم نمی‌ذاره وگرنه از خدامه. اخم کرد: _بشین بچه دَرسِت رو بخون. پاکت‌های هدیه را جلویم گرفت. سر کج کردم و به دستانش نگاه کردم: _من گیر کردم وسط شما و مامانم. هیچ کدوم‌تون هم کوتاه بیا نیستین. لبخند یک طرفه‌ای زد: _اول که من پول‌ها رو گرفتم. اما قرار نیست دیگه کادویی که دادم رو پس بگیرم... _خب این خیلی گرونه. _این اینجا خیلی گرونه اون‌ور قیمتی نداره. برجستگی گلویم پایین و بالا شد. پاکت‌ها را با بی‌میلی گرفتم: _فقط اینجا بمونید اگه مامانم انداختم بیرون لااقل با خودتون ببرید. از شوخی‌ام نخندید: _به مامانت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمی‌کنم که پایین بیاد.» *** فیروزه دستی به صورتش کشید و به فنجان دمنوش خیره ماند. سینا از گوشه چشم مادرش را پایید: _چی بهش گفتین که ناراحت شده. فیروزه به خودش آمد. روی مبل جابجا شد: _چیزی نگفتم. با چشم و ابرو راهرو را نشان داد: _برو بخواب خیلی دیر شده. سینا با اعتراض گفت: _مامان فردا جمعه است... جمعه ظهر در کارگاه بود که امیر زنگ زد: _مهرزاد اومده بود؟! لب‌هایش را به داخل فشار داد و به خانم‌های دور و برش نگاه کرد. بلند شد و بیرون رفت: _آره دیروز سینا باهاش قرارگذاشته بود تا با هم برن محل کارش و این پول‌هایی که پیش ما داره بهش بدن.. من و منی کرد: _منم دم در بودم که آقای سعادت رسید. بهت زنگ زد؟ _اوهوم. می‌خواست مطمئن بشه مهرزاد عموی سیناس. کاش بهم یه زنگ می‌زدی می‌گفتی جریان چی بوده! فیروزه لب‌هایش را گاز گرفت: _انقده فکرم درگیر شد که یادم رفت. حالا چی شد؟ _نگران نباش اما بیشتر ملاحظه کنید. می‌دونی که... تذکر امیر روی قلبش سنگینی کرد. یک ماه بدون هیچ خبری از مهرزاد گذشت. فیروزه هر روز به فکر تازه‌ای برای پس دادن پول مهرزاد می‌افتاد. گاهی ناخودآگاه در گوشی‌اش دنبال پیامی از او بود: «اگر به من اهمیت می‌داد نباید با یه تشر زود جا می‌زد... خوبه بهش پیام بدم برام یه شماره حساب بفرست.» گاهی هم با سنگدلی از او یاد می‌کرد: «خیلی هم خوب شد که فهمید باید مراقب رفت و آمدهاش باشه. اصلاً چه معنی داشت هی دم خونه ما ظاهر بشه! نباید فکر کنه چون بهش بدهکاریم هر جوری اون بخواد باید به سازش برقصیم...» تا اینکه تلفنش زنگ خورد.