eitaa logo
دلبرکده
11.9هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
امیر بدون گفتن یک کلمه رفت. مامان تازه به خودش آمد که نباید جلوی امیر حرف می‌زد. تا شب زیر پتو گریه کردم و افسوس خوردم. بالاخره تصمیم گرفتم. تلفن را برداشتم و به اتاق خودمان بردم. شماره خانه ننه جان را گرفتم. صدای الو الوی ننه از آن طرف خط آمد. گوشی را گذاشتم. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریه کردم. کسی وارد اتاق شد. کنارم نشست. دست روی کمرم کشید. فهیمه آرام و مهربان در گوشم نجوا کرد: _نگران نباش آجی همه چی درست میشه. اما همه چیز در ذهن من سیاه و تاریک بود. هرچه که دیروز سر مزار بابا رشته بودم؛ پنبه شد. _با امیر حرف زدی؟ سرم را بلند کردم. _زنگ زدم نن جون جواب داد قطع کردم. _میخوای من زنگ بزنم بگم امیر بیاد پای تلفن؟! سرم را به بالا تکان دادم: _نه. اصلا خجالت میکشم باهاش حرف بزنم. چشمانش برق زد: _بذار میگم خود مامان زنگ بزنه این را گفت و سریع از جا بلند شد. _خودش خراب کرده خودش هم درستش کنه. هان؟! با لبخند بیرون رفت. مامان در همان احوالپرسی با ننه جان متوجه شد امیر هنوز به خانه نرفته است. بدون اینکه به رو بیاورد خداحافظی کرد. از افکاری که به سرم زد، ضربان قلبم نامنظم شد. مامان به پیشنهاد فهیمه شماره خانه عمو جمال را گرفت. آنها هم از امیر خبر نداشتند. دلشوره به جان همه‌مان افتاد. تا صبح خواب‌های آشفته دیدم. مامان ظهر دوباره زنگ زد. اینبار با خود خاله حرف زد. گوشم را به تلفن چسبانده بودم: _ما خوبیم الحمدالله دلم تو فکر امیره. برجستگی گلوی مامان بالا و پایین شد: _خیر باشه خواهر! _از وقتی برگشته باز چَپیده تو اتاقش. مامان نگاهی به من کرد و گفت: _ان‌شاءالله خیره! _باید یه فکری برا این بچه‌ها بکنیم. مامان فقط گفت: _خیره صدای پر از هیجان و خنده خاله بلند شد: _تِه خِنا بِدون (خونه‌ات آباد) سهیلا معلومه خیره! من و مامان بدون لبخند به هم نگاه کردیم. با خودم فکر کردم اگر خاله از اتفاقاتی که امیر شاهدشان بود خبردار شود، چه می‌گوید؟ دلم لرزید. چند روز بدون هیچ خبری از امیر گذشت. چهارشنبه چشم به راهش بودم. گاهی درِ کوچه را باز می‌کردم و تا انتها سرک می‌کشیدم. با هر زنگ تلفن قلبم از جا کنده می‌شد. شب برای آمدن امیر نذر کردم. مامان مشغول آشپزی بود. _مامان می‌تونم صبح برم امام‌زاده صالح؟! مامان از گوشه چشم نگاهی انداخت. _بریم. به فرانک و فهیمه هم بگو نفس عمیقی کشیدم: _می‌خوام تنها برم... اگه اجازه بدین. چپ نگاهم کرد: _نه. اخم‌هایش درهم رفت: _ چه خبره؟! یادت رفته بابات چقدر حساس بود؟ زیر لب تکرار کرد: _تنها برم. شروع کرد: _الان شما امانتین دست من. مخصوصاً تو! الان امیر اومد من چی بگم بهش؟! بگم نامزدتو فرستادم تنهایی بره زیارت؟! اونم با ماجراهای چند روز پیش... بالاخره همه با هم راهی امام‌زاده صالح شدیم. گوشه‌ی خلوتی گیر آوردم. تمام رنج‌های گذشته را خالی کردم. ته دلم می‌دانستم که امیر می‌آید. در راه به این فکر کردم شاید آمده و ما نبودیم. تا به خانه برسیم ضربان قلبم تند و تندتر شد. دم در مردی دیدم. گردنم را کشیدم. قدبلند و لاغر با پیراهن سفید و شلوار جین یک پایش را به دیوار کنار در زده بود. همه با چشمان از حدقه بیرون زده به هم نگاه کردیم. تاکسی مقابل در ایستاد. مامان در خانه را باز کرد. بدون توجه به امید یکی یکی در سایه حضور مامان داخل شدیم. مامان در را محکم بست. _اجازه بدین فقط چند دقیقه با فیروزه خانم حرف بزنم. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade