دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری40 #بَدقدم خاله صورتش را از من و مامان برگرداند. من در سکوت به زمین خیره
#داستان
#فیروزهی_خاکستری41
#پیچ_در_پیچ
_عجب ماجرایی شد؟!
_آره رؤیا جان زندگی من قشنگ مثل جادهی مازوبن پیچ در پیچه.
_بالاخره چی شد عمو جمال و زنعمو تونستن کاری کنن؟!
رؤیا با این سؤال دوباره او را به آن سالهای دور برد. فیروزه شانههایش را بالا برد:
_هیچوقت نفهمیدم دقیقاً بینشون چی گذشت!
عمو و زنعمو بعد از دو روز برگشتند. امیر حتی حاضر به شنیدن توضیحات من به صورت تلفنی نشده بود. مامان به خاطر بابا، آخرین تلاشش را کرد:
_خواهرِ من بیا از حق نگذریم.
صدای خاله سودی از پشت تلفن بلند شد:
_حق؟! مگه نه حق اینه که آدم سر قول و قرارش بمونه؟! راستش رو بگم؟ اگه امیر هم راضی بشه من خودم دیگه دلم با فیروزه صاف نمیشه...
از ذهنم گذشت که خاله سودابه از اول هم دلش به این وصلت رضا نبود. حرفی که زد باعث شد دلِ من هم از امیر کـَنده شود:
_والا من از اول هم به امیر گفتم نگو دختر عموته نگو دخترخواهر منه اینا شهری بزرگ شدن اونم تو تِــرون. دختری که با وجود نامزدی سوار ماشین پسر غریبه بشه...
مامان بلافاصله جواب داد:
_چی میگی سودی؟! میفهمی...؟!
خاله بین حرف مامان پرید:
_سهیلا تو پسر نداری نمیفهمی من چی میگم.
دوباره تن صدایش بلند شد:
_ببخشید فِکر کن اینا برن سر خونه زندگیشون پسر من بیاد ببینه این آقا فیلش یاد هندستون کرده اومده در خونهاش دل و قلوه میده به زنش...استغفرالله. حالا فیروزه باید به رُوش بخنده و از دستش گل بگیره؟!
صورت مامان قرمز شد. داخل گوشی فریاد زد:
_ببین سودابه اگه زنگ زدم بهت فقط به احترام روح اون مرد بود که خیلی علاقه به این وصلت داشت. التماسم کنی، دیگه جنازه دخترم رو هم روی دوشتون نمیندازم.
همزمان که گوشی را سر جایش میکوبید گفت:
_نمیفهمه چی میگه! هر چی هیچی نمیگم...
یک ماه تمام برای بخت سیاهم زاری کردم. نه از خانه بیرون رفتم نه کسی را دیدم.
❥❥❥@delbarkade