eitaa logo
دلبرکده
15.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
دلبرکده
همراه با پاسخ های شما به هفته گذشته☺️ نکات بسیار ارزشمندی رو ذکر کردید خوشحالیم که مخاطبین فهیمی چون شما داریم☺️ ان شاالله ما هم شهید پرور باشیم✨ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری74 #دلبری یک لحظه یا یک ساعت بعد، چشم باز کردم. با دیدن پرده ساده آبی، نو
_اول که شگوم داره عقد تو خونه جاری بشه. بعد هم من اصلاً از محضر خوشم نمیاد. _درسته خانم شاهقلی. فقط... در جریانید که... هنوز چند ماه بیشتر از... _خدا رحمت کنه آقا بهادری رو! خیال‌تون راحت؛ ما که قصد بزن و برقص نداریم. مادرها، سر مراسم عقد بحث می‌کردند و من از سردرد به خودم می‌پیچیدم. امید توجهش به رنگ زرد من جلب شد: _عوارض اون لعنتیه. _تو بیمارستان خوب بودم. لبخند بزرگی زد: _با مورفین خوب بودی عزیزم. بیشتر به من نزدیک شد: _دکتر بِت مسکّن نداده؟ _چرا ولی اصلا جواب نمی‌ده! یک لیوان آب ریخت. از جیب داخل کتش قرصی درآورد: _بیا این حالتو خوب می‌کنه. _چی هست؟! از آن خنده‌هایش کرد: _نگران نباش مگه من چیز بد بِت می‌دم؟! قرار بود تمام زندگی‌ام را با او شریک شوم. جمعه‌ی هفته‌ی بعد، قبل از آمدن عاقد، کنار امید نشستم. از شدت سردرد، به امید پناه بردم: _مـ می‌گم ازون مسکّن‌ها پیشت هست؟ آرزو و آزاده سفره‌ی ساده‌ای جلوی ما چیدند. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد. مادر امید پشت سر ما ایستاد. زیر لب تند و تند چیزی خواند. *** _ یعنی مادرشوهرت طلسم برات گرفت؟! فیروزه آه بلندی کشید: _هی رؤیا جون دست رو دلم نذار... بدبختی‌های من یکی، دو تا نبود. صدای باز و بسته شدن در از سالن آمد. امید صدا زد: _کجایی؟ بدو بیا بینم. فیروزه به ساعت دیواری نگاه کرد: _خدا بخیر کنه! هیچ وقت قبل از ساعت شیش نیومده خونه. رؤیا دست و پایش را گم کرد. مانتوی تازه دوخته شده را از کنار چرخ خیاطی برداشت. فیروزه به طرف در رفت: _هول نکن الان می‌ره بیرون. هنوز ساسون‌های مانتو رو ندوختم. امید فندکی به سیگارش زد. بدون سلام به کیسه‌های خرید روی سکوی آشپزخانه اشاره کرد: _اینا رو واسه امشب دُرس کن. فیروزه کیسه‌های خرید را نگاه کرد. سه تا مرغ یخی یعنی ده، دوازده نفری مهمان داشت. لبش را کج کرد: _این همه آدم می‌خوای بیاری تو یه وجب خونه تا صُبـ... ادامه حرفش را خورد: _می‌خوای از اینجا هم بندازنمون بیرون؟! ابروهای امید درهم رفت: _بی‌خود کردن دستگیره در را گرفت: _سرت به کار خودت باشه. _پس من و بچه‌ها چی کار کنیم؟ لای در با سیگار زیر لبش گفت: _برین پیش فرانک. _فرانک؟ منتظر ادامه حرف فیروزه نشد. در را پشت سرش بست: _اونا که رفتن شمال خدا خیر نداده. بعد از رفتن امید به غر زدن ادامه داد: _واسه ما هیچ وقت پول نداره برا رفیقای نابکارش چند تا چند تا مرغ و کیلو کیلو برنج می‌خره... مغزش پر شد از کارهایی که باید انجام دهد. به اتاق برگشت. اخم‌هایش را باز کرد: _رؤیا جون راحت باش رفت. مانتو را برداشت. در فکر اینکه شب را کجا بگذراند، پشت چرخ نشست. _فیروزه جون یه چیزی بپرسم؟ نگاهی به رؤیا کرد و دوباره مشغول دوختن شد. _خاله سودی و امیر هم برا عقدتون بودن؟ _هان؟! نه بابا بهونه مریضی‌شو آورد. _چیزی شده فیروزه جون؟! بدون مقدمه گفت: _فکر نمی‌کنه من با یه دختر و یه پسر نوجوون شب کجا می‌تونم برم. رؤیا با شنیدن ماجرا فکری کرد: _خب شوهر من مأموریته. با هم بریم خونمون. _خدا از خواهری کَمِت نکنه! حالا یه فکری می‌کنم. _اتفاقا امشب عزا گرفته بودم برا تنهاییم. با اصرار رؤیا بالاخره فیروزه راضی شد. شام بزم امید را با هم پختند. ساعت از هشت گذشته بود که با سینا تماس گرفت: _امشب بابات مهمون داره من و ستیا داریم می‌ریم خونه خاله رؤیا تو هم پاشو بیا. _خاله رؤیا دیگه کیه؟! شما برید به فکر من نباشید _سینا کجا می‌خوای بری؟! _کارِت به من نباشه _این چه طرز حرف زدنه؟! _هوف... باز گیر داد... صدای بوق ممتد تلفن بلند شد. _نمیاد؟! با صورت وا رفته به رؤیا نگاه کرد: _چند وقته از کنترلم خارج شده نمی‌دونم با کی می‌ره با کی میاد. می‌ترسم! دست روی شانه‌ی فیروزه کشید: _نگران نباش! حتماً خجالت می‌کشه خونه من بیاد! ستیا با کوله پشتی و پیراهن گل‌دارش خنده به لب آمد: _مامانی بریم دیگه. رؤیا چشمانش برق زد. ستیا را بغل گرفت و بوسید. دم آپارتمان خودش، ستیا را زمین گذاشت. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثل فروردین بهاری 🌸 پا در دلم که می‌گذاری 🙈 بهشت می‌شود 🌳 جای جای سرزمینم..! 😍❣🌱 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ توصیه‌ای به زن و شوهرها 📝 رهبر انقلاب: هر چه که سازش با آمریکا و با صهیونیستها و با آدمهای بد، بد است، سازش با همسر خوب است. البته سازش با دوستان دیگر هم خوب است اما از همه‌ی سازشها بهتر همین سازش با همسرش است که انسان با همسرش بسازد. ۱۳۸۲/۱/۱۱ 🗓 یکم ذی‌الحجه، سالروز ازدواج امام علی(علیه‌السلام) و حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷مثل دو رفیق باشید 👈 توصیه آیت‌الله مجتبی تهرانی به یک زوج جوان پس از قرائت خطبه عقد ازدواج 🗓 یکم ذی‌الحجه، سالروز ازدواج امام علی(علیه‌السلام) و حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) و ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
#زناشویی 🔞اشتباهات زنان در رابطه زناشویی⛔️ 4⃣خاموش کردن چراغ‌ها حتماً می‌دونید که ساختار مغز خان
🔞اشتباهات زنان در رابطه زناشویی⛔️ 5⃣تعیین زمان رابطه زناشویی سلام و درود بر دلبران نازنین✋ سالروز ازدواج مولا امیرالمؤمنین و بانوی عالمین (علیهم السلام) بر همگی مبارک🌺 امشب اومدیم با یه عیدی زناشویی🚻 یکی از اشتباهات خانم‌ها در نزدیکی، تعیین زمان مشخص برای رابطه است. دقت کنید🔰 استفاده از پیام های شهوت ناک می تونه ضربان قلب شوهرجان رو چند برابر کنه؛🤩 اما تعیین زمان برای معاشقه فشار زیادی به همسرجان وارد می‌کنه📛. پیام هایی مثل: ((منتظرم تا بیای خونه)) یا ((بعد از باشگاه مال توام)) ((امشب شب جمعه است هان!)) باعث قابل پیش بینی شدن معاشقه میشه؛ خب بشه؟! 😳 خب اینطوری که نمیشه! 🙍🏻‍♂🙍🏻‍♀ چطوری میشه؟! 🤷 اینطوری👇 🧨این کار می‌تونه هیجان رابطه رو نابود کنه.💥 درسته با زمان بندی، وقت معاشقه بیشتری دارید، اما یادتون باشه که زمان دقیق را مرموز نگه دارید. 🥷 سعی کنید پیام‌هاتون کمتر دارای جزییات باشه مثل اینا: ((دنبال فرصتی‌ام تا هرچه زودتر با تو باشم)) یا ((چطوره بچه‌ها رو بعضی وقتا بزاریم خونه مامانم؟)) در کل، غافلگیرانه بودن رابطه حس خیلی خوبی به همسرجان می‌ده🤤 گاهی برای خودتون برنامه‌ریزی کنید🧾 و شرایط رو برای ایجاد رابطه فراهم کنید برای اینکه آقایی هم یه پیش آمادگی داشته باشه رفتارها و سیگنال‌های جنسی هم نشون بدین ولی زمان رابطه رو لو ندین👀 البته اگر هم غافلگیر شدین و یهو همسری گفت کار دارم و رفت، نبینم قهر کنید هان! 😬 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری75 #پناه _اول که شگوم داره عقد تو خونه جاری بشه. بعد هم من اصلاً از محضر
_الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذایی‌هامون رو تغییر دادیم. رؤیا ظرف خوراک مرغی که فیروزه آورده بود را جلوی ستیا گرفت: _بفرما خوشکل خاله رو به فیروزه ادامه داد: _من که هیچی، شاهین هم خیلی تغییر کرده. فکر می‌کردم دیگه عمر عشق‌مون تموم شده. الآن که به اون روزها فکر می‌کنم می‌بینم که خیلی رفتارهای اشتباهی داشتم که باعث سردی رفتار شاهین شده بود. فیروزه به گوشه‌ی میز زل زد: _من که هیچ امیدی برام نمونده. همه زندگیم بند طلسم و جادو شده. حتی طلاق هم نمی‌تونم بگیرم. _اتفاقا چند روز پیش حاج آقا تو کانال یه سری مطالب در مورد سحر و جادو گذاشت. اگه موافق باشی برات یه نوبت مشاوره می‌گیرم. سرش را تکان داد: _هی خبر نداری پیش چند تا دعانویس و رمال رفتم! این مادرشوهر گور به گوری یه طلسم سر عقد برام خونده که تا وقتی امید زنده‌اس از شرش خلاص نمی‌شم. رؤیا لقمه را به زور پایین داد: _باورم نمی‌شه یه آدم انقده خبیث باشه! اما به نظرم ضرری نداره حداقل یه بار پیش حاج آقا برو. قضیه رو بگو ببین چی می‌گه. فیروزه شانه‌هایش را بالا برد. _کی فهمیدی مادر امید طلسم برات گرفته؟ _بعد از عقد خیلی بهم احترام می‌ذاشتن. امید انقده بهم محبت می‌کرد که عیب و ایرادهاش رو نادیده گرفتم. هر چی مصطفی برا فهیمه می‌خرید، یکی، دو روز بعد امید برا من می‌گرفت. اولین عیدی هم که برام گرفت یه گوشی موبایل بود. لبخندی روی لبش نشست: _ یه گوشی نوکیا هشتاد و دو_ده با یه جلد صورتی. یادمه فهیمه همون شب به مصطفی با شوخی گفت: گوشیمو عوض کن. یک نگاه به ستیا انداخت. تک سرفه‌ای کرد: _مامان جان میشه یه لیوان آب برام بیاری؟ _الان خودم میارم. فیروزه ابرویی بالا برد: _اوهو اوهو... نه خاله. ستیا هر وقت برام آب میاره خوب می‌شم. رؤیا منظورش را فهمید. ستیا به طرف آشپزخانه دوید. فیروزه تند تند گفت: _حرف موبایل رو زدم یادم افتاد. بگو بعد عقدمون کی زنگ زد؟ _لابد امیر! یک ماه بعد از عقد من و امید، تلفن همراهم، وسط بازی مار، زنگ خورد. امید بعد از ناهار خوابش برده بود. صدای خر و پفش هوا بود. دکمه بی‌صدای گوشی را زدم و از اتاق پذیرایی بیرون رفتم. کمی به صفحه نگاه کردم اما شماره آشنا نبود. دکمه سبز را فشار دادم. بعد از چند لحظه سکوت، صدای غریب و آشنایی سلام کرد: _خو خوبین فیـ... روزه خانم؟ به مغزم فشار آوردم. _ممنونم بفرمایید. _خیلی وقته خواستم باهاتون تماس بگیرم... یکدفعه یادم افتاد: _آ... خوبی آقا مصطفی؟ ببخشید نشناختم! با شماره کی زنگ زدی؟!... هنوز داشتم حرف می‌زدم که گفت: _فیروزه خانم مصطفی نیستم. مهرزادم. یخ کردم. از تونل زمان رد شدم و به آن روز شوم رسیدم. دوباره امیر سرم داد کشید. تنهایم گذاشت. مرد مزاحم دنبالم کرد. دویدم. پاشنه‌ی کفشم شکست. زمین خوردم. مزاحم نزدیکم شد. _فیروزه خانم هستین؟ الو... قبل از اینکه کسی متوجه شود، به حیاط رفتم. نفس زنان گفتم: _بله بفرمایید... ببخشید اشتباه گرفتم! _نه بابا چه اشکالی داره! خیلی از رُفقای مشترک‌مون هم من و مصطفی رو پشت تلفن اشتباه می‌گیرن. چیزی نگفتم. منتظر ماندم تا بفهمم برای چه زنگ زده است! دوست داشتم بپرسم شماره‌ام را از کجا آورده؟! فکر کردم خب حتماً از مصطفی گرفته! جوابی برای چرا و چطورش پیدا نکردم. کمی ساکت ماند. بعد اینطور ادامه داد: _عذرخواهی می‌کنم که مزاحم شدم! پاتون بهتره؟! _بله خدا رو شکر به لطف زحمات شما... باز هم ساکت ماند. _حقیقتش خیلی وقته دست دست می‌کنم تا باهاتون حرف بزنم. هزار فکر از سرم گذشت: «یعنی فهیمه و مصطفی مشکل پیدا کردن؟! اون روز دکتر حرفی بهش زده که به من نگفته؟! چیزی از من پیشش جا مونده؟! شاید فقط می‌خواد حالمو بپرسه!...» _پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون... _اتفاقی افتاده؟! _نه نه نه. _در مورد مصطفی ست؟! _نخیر نگران نشید. _آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟! _در موردِ... خودمون. _خب بفرمایید... _ام... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟ به ساعت گوشی نگاه کردم. پنج دقیقه به پنج بود و یک ساعت دیگر امید به مغازه می‌رفت. خواستم قبول کنم که به خودم نهیب زدم: «چته دختر؟! تو شوهر داری عقلت کجا رفته؟! اما اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟» _اگه میشه همین الآن بگین من نمی‌تونم بیام. _ام خب چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار می‌رم که... چطور بگم؟! یکدفعه لامپ مغزم روشن شد. آب دهانم را قورت دادم. مهرزاد با تته پته ادامه داد: _راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمی‌دونم اهل کجام. تک خنده‌ای کرد: _می‌گن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی لبم را گاز گرفتم. _خوا خواستم نظرتون رو بپرسم زبانم به دهان چسبید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸✨فروشگاه جواهر؛ یکی از بزرگترین تخفیف ها را به مناسبت سالروز وصال حضرت علی و حضرت فاطمه سلام الله علیهما گذاشته🤩 هر چه نیاز دارید بخرید و لذت ببرید ☺️. مکمل، عسل، سه شیره و روغن اینها تو اولویت خریدتون باشه خرید از اینجا😉👇 https://eitaa.com/FJawaher/2157
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کار رو بکنی برکت از زندگیت میره...🚫🏡 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی دلبرم! صبحونه خوردن کنار تو و از دست تو عجیب میچسبه😋😍 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 امیر المومنین علی علیه‌السلام: «از خدا همسری بخواهید كه اگر یاد پروردگار كردید، یاری و همراهی‎تان كند؛ و چنانچه در سایه غفلت، خدای را از یاد بردید، یادتان آورد.» حسین نوری: مستدرك الوسائل، ج 14، ص 217. 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟 پاسخ: خیلی ساده‌ست👇 «خودتون به جشن عقد برید و لذت ببرین» 🥰 هر چی با مردها سر این مسائل چک و چونه بزنید بیشتر لج می‌کنن 🔸توصیه می‌کنیم به دنبال یک حتما باشید تا حساسیت‌های بی‌جا که مربوط به غلبه‌های مزاجی هست رفع بشه✅ 🔸دوم، کلاس‌های همسرداری استاد و مطالبی که در کانال با هشتک هست رو دنبال کنید 🔸حفظ اقتدار آقا رو یاد بگیرید تا درخواست‌هاتون همراه با اقتدارشکنی نباشه 🔸اتفافا رفت و آمد خانوادگی‌تون رو با دایی‌های ایشون بیشتر کنید تا شما و اون‌ها از هم شناخت بیشتری پیدا کنید🤝 شاید برداشت‌هاتون از رفتار همدیگه فقط سوء برداشت و سوء تفاهم باشه🤷‍♀ مطمئنا شناخت بیشتر خیلی از این‌ها رو رفع می‌کنه و اطمینان بیشتری در روابط ایجاد می‌کنه. (ممکنه بین دایی‌ها و شما از سر آقاتون یه جنگ تصاحبی ناخواسته شکل گرفته که هر کدوم می‌خواین اون یکی رو شکست بدین و آسیبش به همسرتون و روابط شما می‌رسه) موفق باشید🌹 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با تکه پارچه ها؛ کش موی زیبا بدوز🪡🙆‍♀ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری76 #شماره_ناشناس _الآن یه مدته زیر نظر این حاج آقا رژیم غذایی‌هامون رو تغ
_الو فیروزه خانم آرام لب زدم: _من یک ماهه عقد کردم. حس کردم نفسش بالا نمی‌آید. بعد از یک دقیقه سکوت، بوق ممتد تلفن بلند شد. چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. نفهمیدم چقدر گذشت. گوشی لرزید و پیامکی ظاهر شد. شماره مهرزاد بود. بازش کردم: «بابت جسارتم عذر می‌خوام! خیال‌تون راحت باشه هیچ‌کس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی می‌کنم براتون! خداحافظ برای همیشه.» نفهمیدم چرا اما تا چند روز حالم گرفته بود. پیامش را به جعبه پیام‌های ذخیره شده، منتقل کردم. هر روز یک بار پیام را باز می‌کردم. همه فکر کردند با امید بحثم شده. امید پا پیچم شد. شروع کرد به قلقلک دادن: _تا نگی چته ولت نمی‌کنم... با خنده‌های عصبی گفتم: _باشه باشه... بریم سر مزار بابا؟! از بابا خواستم برایم دعا کند. شب بعد از رفتن امید، پیام مهرزاد را پاک کردم. یک ماه بعد از سالگرد بابا، عروسی فهیمه را برپا کردیم. مامان جهیزیه هر دوی ما را با هم آماده کرد. شب عروسی فهیمه، امید زیر گوشم زمزمه کرد: _حداقل سه، چهار میلون خرج این بریز و بپاش کردن. با خنده گفتم: _امید جانم یا باید بگی میلیون یا مِلیون. تمرین کن درست بگی: میلـ...یون. دستش را در هوا پرت کرد: _ول کن بابا من بازاری می‌گم شما بلد نیستین. یک تای ابرویش را بالا برد: _حالا نظرت در مورد ماه عسل چیه؟! _من که خیلی دلم مشهد می‌خواد! اشاره ماشین را به راست زد. دنده را عوض کرد و پا روی گاز گذاشت. _چی کار می‌کنی؟! ماشین عروس رفت چپ... _ بَخبَختا می‌خوان برن دنبال زندگی‌شون ما هم مثِ کَنه چسبیدیم بِشون _وا امید مثل اینکه من خواهر بزرگ عروسم. ماشین را کنار زد: _واستا می‌خوام دو کَلوم بات حرف بزنم. حدس زدم هوس عروسی به سرش زده. به صورتش خیره شدم. از وقتی عقد کردیم یکی، دو کیلو اضافه کرده بود و از چروک‌های صورتش کم شده بود. هر وقت از مریضی‌اش می‌پرسیدم، از جواب طفره می‌رفت. _ببین فیروزه من می‌خوام از دُکون بابام بیام بیرون. اصَن حوصله‌ی ای کارا رو ندارم. دنبال یه کار نون و آبدارم. _خیر باشه مثلا چه کاری؟ _تو کارت نباشه. اگه من ساربونم می‌دونم کجا شتر رو بخوابونم. فقط پول نیاز دارم. _خب؟! _خب اگه بخوایم عروسی بگیریم همه سرمایه‌مو باید بدم برا چلو و پلو بریزم تو حلق مردم. از چند نفری شنیده بودم که به جای عروسی به ماه عسل رفته‌اند. مامان هم برای تهیه جهیزیه تمام درآمدمان از مغازه را خرج خرید و دادن اقساط کرده بود. کمی فکر کردم و گفتم: _اگه بگم برام مهم نیست دروغ گفتم. اما اگه باعث پیشرفت کارت می‌شه من مشکلی ندارم. فهیمه و مصطفی خیلی برا جشن‌شون حرص خوردن. آخرش هم یکی گفت شامش فلان بود اون یکی گفت آرایشش بهمان بود... حرفم را در هوا قاپید. با دو انگشت لُپم را کشید و همان انگشتان را روی لب‌هایش گذاشت: _آ باریکلا خانم خوشکل خودم. به اطراف چشم چرخاندم: _چی کار می‌کنی امید؟! تو خیابونیم هان. زد زیر خنده. _یالا منو برسون خونه فهیمه تا اثر این قرص لعنتی نرفته. _اگه می‌خوای یکی دیگه بهت بدم؟! _معتادم نکنی صلوات... با دست به کمرم کوبید. آخم بلند شد. _آخه کسی با این قرصا معتاد میشه دیونه! دو روز بعد از عروسی فهیمه، مادر امید زنگ زد. از صحبت‌های مامان فهمیدم قصد آمدن دارند. بعد از تلفن، مامان پرسید: _تو خبر داری برا چی می‌خوان بیان؟! _امید چیزی نگفت اما حدس می‌زنم برا تاریخ عروسی باشه. مامان در فکر فرو رفت. روبرویش نشستم: _من و امید نمی‌خوایم عروسی بگیریم. چشمان مامان گرد شد: _وا یعنی چی؟! مگه میشه؟! _یه مشهد می‌ریم و خرج عروسی رو می‌ذاریم برا زندگی‌مون. _جواب مردم رو چی بدم؟! _مگه ما برا مردم زندگی می‌کنیم؟! همین عروسی مجلل فهیمه رو ببین چقدر این و اون حرف زدن... هر چه گفتم مامان یک جواب داد. منتظر ماندم تا ببینم خانواده امید چه می‌گویند. _خانم بهادری جان والا ما پنج میلیون گذاشتیم کنار برا عروسی اینا اما فیروزه جون، قربونش برم، نظرش اینه این پول رو بذاریم برا امید که ایشاالله یه کار مستقل راه بندازه. با اینکه من اصلا با خانواده امید در این باره حرف نزده بودم اما از احترامی که مادرش به من گذاشت، خوشحال شدم. بر خلاف تصورم، مامان بعد از توضیحات کامل امید و خانواده‌اش بدون چون و چرا موافقت کرد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade