دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی1 #مادرِ_امید _من میخوامش. همین که گفتم. مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگ
#داستان
#ملکهی_برفی2
#ملکه
شاهپور با دیدن من، چشمهاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت:
_بفرمایید. خوش اومدین!
نیشخندم را قایم کردم. با ناز سلام کردم:
_چادری چی دارین؟
_برا کی میخواین؟
سرم را پایین انداختم:
_خودم.
طاقههای گلدار و زیبای چادری را پشت سر هم انداخت روی میز. شروع کرد به توضیح... چند ثانیه بعد، آرام تنم را سُر دادم و با برخورد به پیشخوان، روی زمین ولو شدم. شنیدم که شاهپور چند بار خانم صدایم کرد و بعد، از صدای پاهاش فهمیدم که به اتاق پشتی رفت. وقتی برگشت صدای نفسهاش را شنیدم. دوباره خانم صدایم کرد. کمی آب به صورتم پاشید که تکان خوردم. قبل از اینکه چشم باز کنم، آرام گفت:
_ملکه خانم
پلکهام را یواش باز کردم. تا به حال اینقدر بهم نزدیک نشده بود. وانمود کردم هول شدم:
_وای ببخشید! چم شد؟!
از جا بلند شدم. دستم را به پیشخوان گرفتم و نشان دادم که هنوز سرم گیج میرود.
_آب نمیخواین؟
از بغل چشم نگاهش کردم و نفسزنان گفتم:
_ممنون
لیوان را از دستش گرفتم.
_یه آبنباتی، شیرینی ندارید؟
دستپاچه به اتاق پشتی برگشت. سریع شیشه کوچک معجونم را از جیب سارافون بیرون آوردم.
با یک بشقاب از خروس قندی و آبنبات پرچمی برگشت. یک خروس قندی برداشتم و توی دهانم گذاشتم. لیوان آب را به طرفش گرفتم و خیلی شمرده گفتم:
_رنگتون پریده کمی آب میل کنید.
برای اولین بار در چشمانم نگاه کرد. اولین باری که دیدمش، چشمهای خمارش دلم را برده بود. آب را سر کشید. کسی وارد مغازه شد. بدون خداحافظی از مغازه زدم بیرون. تا خانه دویدم. عمه آفت مهمان داشت. رفتم بالا. مامانی با کفگیر از آشپزخانه بیرون آمد. چشمان ریزش را گرد کرد:
_کجا بودی تا حالا ورپریده؟!
چارقدم را درآوردم.
_تقویتی گذاشتن برامون.
تندی پریدم توی اتاق. از پشت در دو تا روح سفید پریدند جلوم. همین کار را جلوی آبجی فرح کرده بودند، حتماً پس میافتاد. ملحفهها را از سرشان کشیدم. افتادم دنبالشان. چند سال از هر دویشان کوچکتر بودم. با این وجود، عیسی یک پس گردنی ازم خورد و عباس اُردنگی. بساط خنده به پا بود. توی حیاط دنبال هم میکردیم که دمپایی برداشتم و به طرف عیسی پرتاب کردم. جا خالی داد و همان موقع در باز شد. دمپایی از کنار گوش داداش عنایت گذشت. آغا این صحنه را دید. عیسی و عباس تر و فرز پا به فرار گذاشتند. برای آغا فرقی نداشت سر کی داد بزند:
_اُهوی ذلیل مرده!
سر جایم ماندم. داداش عنایت دست آغا را گرفت:
_عیبی نداره آغا چیزی نشده که. بازی میکردن...
آغا دستهاش را در هوا چرخاند. به حالت مسخره گفت:
_هان فردا میخواد خواستگار بیاد از سر گرگم به هوا بازی خانم رو ببره سر خونه بخت.
فهمیدم مامانی با آغا حرف زده. یکدفعه در زیر زمین باز شد. عمه از پلهها خودش را بالا کشید. لباس و گردنبند مخصوص کار تنش بود. دست به کمر داد زد:
_هان آغا صفدر! چیه؟! صداتو انداختی تو سرت... مظلوم گیر آوردی؟ نکنه این بدبختم مثل من سر راهیه؟
آغا دستش را در هوا پرت کرد و صورتش را چروک:
_برو بابا حوصله تو یکی رو ندارم.
زیر لب غر زد:
_هر چی میکشم زیر سر توئه.
پله اول را بالا رفت. عمه ول کن نبود:
_ لابد میخوای این یکی هم ترشی بندازی!
آغا لاالهالاﷲ گفت و از پله بالا رفت. داداش عنایت آمد کنارم. دستی به موهایم کشید:
_از صبح اعصابش خورده. گریه نکنی ها.
به چشمهاش زل زدم تا بداند قطرهای اشک در چشمهام نیست:
_مگه من مامانی و آبجی فرحم.
در بین نگاه هاج و واجش، رفتم سمت عمه.
تا شب جلوی چشم آغا ظاهر نشدم. همه دراز به دراز خواب بودند. خودم را به خواب زدم تا آغا و مامانی بخوابند. آغا غرغرکنان داخل شد:
_من نمیدونم این ته تغاری به کی بُرده؟
مامان هن هن کنان دنبالش داخل اتاق شد:
_او روزی که گفتم دلت به حال این آفت نسوزه میشه آفت زندگی...
آغا وسط حرفش پرید:
_خیلی خب توام... میذاشتم تو حلبی آباد بمونه هر روز آبروم رو مردم سر پشت بوم جار بزنن؟
_دارم بت میگم بهش درس میده مرد.
_ ول کن زن. اگه مردم فک میکنن با حرفای آفت مشکلشون رفع میشه خو بذار کار مردم راه بیوفته. تو این وامصیبتا که کسی به فکر درد مردم نیس...
_باشه اصلاً تو درست میگی ولی هر چی آتیشه از گور این بلند میشه.
_من نمیدونم این یکی چطور انقده بیحیا دراومده!
مامانی من و منی کرد و بالاخره به حرف آمد:
_چند روز پیش حاج آقا رو منبر گفت: «پول نزول...»
صدای آغا یکدفعه بلند شد:
_چقد ور میزنی سرم رفت!
طبق معمول صدای گریه مامانی بلند شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلمات معجزه میکنند♥🌱
یکیشو انتخاب کن امروز به همسرت بگو👏😍
#مهارتهای_گفتگو_با_همسر
❥❥❥@delbarkade
#سیاست_های_زنانه 😍
خانوم گل🌸
وقتی همسرتون از سرکار میاد،بعد ازیه روز سخت کاری به تنها چیزی که احتیاج داره نگاه پرمحبت شماست😍👉
سریع با یه چای یا نوشیدنی خنک ازش پذیرایی کنید☕️🍫🥤🍧😍
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایتخت اسرائیل کجاست؟!🤔🤭
#طنز
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#چالش ⚠️یکی از دعواهای بین خود و همسر رو برامون بفرستید✍ پ.ن : البته که دعوا بَده👊❌ اما قطعا حین
سلام به همراهان سبز و زیبای دلبرکده🌷🌱
امیدوارم حال دلتون خوب که نه ! عااااالی باشه🌻😊
در رابطه با این چالش
بعضی عزیزان پیام های گنگ و نصفه فرستاده بودند؛
باید خدمتتون عرض کنم که در پیام هایی که میفرستید به لینک چالش،
هیییچ اسم و آیدی ازشما در نشان داده نمیشه
پس با خیال راحت برامون بنویسید😊👌
🌼🌼🌼
باید بدونی اگه تلاشت رو کردی و راهت رو درست انتخاب کردی پس بقیه ش دیگه دست تو نیست😊
بله ! تو وظیفه تو انجام بده بقیه ش دیگه دست خداست و خواست خودش
بسپاریم به خدا و آروم باشیم🌱
با وجود همه ی مشکلات و سختیها به زندگیت ادامه بده چون چشم بینایی و دست توانایی در تمام لحظات کنارته
برای خوب شدن حالت دست به کار شو.👌
با توکل بر خدا ،امید، تلاش و کمک خواستن از خدا
نگران دعاهاتم نباش هیچ دعایی بی جواب نمیمونه . روزی و جایی به بهترین شکل اجابت میشه
پس لطفا غصه ممنوع.❌
جهاندار عالم خداست خودش میدونه کِی و چجوری همه چی رو برات درست کنه✅
شبتون در آرامش✨🌙
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️وقتی به بچه فامیل رو میدی😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. سلام دوستای گلم🌷 دلبران خانه، حالتون چطوره؟ پیرو این کلیپ طنز، اومدم یه بحث جدی با هم داشته باشی
❓همسرم در کارهای منزل کمکم نمیکنه
چیکارکنم؟😢
1⃣غر زدن ممنوع❌
وقتی تو یک ریز غر میزنی
شاید همسرت برای فرار از غرهای شما مقداری همکاری کنه
ولی بعدش دوباره همون روال ادامه پیدا میکنه
2⃣ایراد گرفتن ممنوع❌
گاهی همسرت میاد تو کاری کمک کنه، مدام ازش ایراد میگیری
مثلا جارو کشیده، میای میگی چرا زیر مبلا رو نکشیدی؟ چرا اون گوشه خونه هنوز کثیفه و...
یا مثلا خرید کرده، میگی چرا اینو خریدی؟ وای تو اصلا بلد نیستی خرید کنی!
تو داری مدام حس ناکارآمدی میدی به همسرت، و خب طبیعتا نتیجش میشه اینکه کار رو دو دستی تقدیم میکنه به خودت تا با سلیقه و نظر خودت انجامش بدی‼️
این میشه که حتی کوچکترین کارهای بیرون منزل هم ممکنه بیفته گردن خودت🤷♀
3⃣توقع اشتباهی ممنوع❌
معمولا ما خانم ها
دلم مون می خواد طرف از تو چشمامون بخونه که ما چی میخوایم😳🤷🏻♂
مثلاً خونه کثیفه، بچه کوچیکه، مهمون میخواد بیاد یا اصلا کثیفی خونه رو مخ مونه
انتظارداریم آقامون خودش درک کنه و مثل مادر و خواهرمون یا هر فرد مؤنث دیگه که ما رو در این حالت می بینه، بیوفته به جون کارها و همه جا رو مثل دسته گل تحویل مون بده و آخرش بگه: سورپرایز! 🤩 تقدیم به همسرم با عشق🌹
این توقع فضایی رو لطفاً دور بریز‼️
هیچ وقت توقع نداشته باش مردت از توی چشمات نیازت رو بفهمه
باید از مردت بخوای که کمکت کنه، حتی اگه میدونی طفره میره یا بهانه میاره، اما نیازت رو بیان کن☺️
خدا بهت یه زبون داده، بستگی به خودت داره که از شیرینی جاتش استفاده کنی یا تلخی جاتش🥲😁
ازش خوب استفاده کن
خوب هان😉
🦋ادامه دارد...
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی2 #ملکه شاهپور با دیدن من، چشمهاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت: _بفرم
#داستان
#ملکهی_برفی3
#نامه
از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کسی و بیدار شود. دعایی را که برای زبان آغا، با کمک عمه آفت نوشته بودم، توی جیب تنها شلوارش گذاشتم. دوباره درش آوردم. داخل جیب پیراهنش انداختم. باز وسواسی شدم که شاید دولا شود و بیوفتد. آخر کار یک نخ و سوزن برداشتم و دعا را به جیب پشتی دوختم.
عید همان سال من و شاهپور عقد کردیم. قبل از عقدمان، آغا جلوی عاقد و فامیل شاهپور گفت:
_قبلا هم عرض کردم خدمت آقا شاهقلی بزاز به شرطی این خطبه خونده میشه که تا دختر بزرگم ازدواج نکرده، عروسی این دو تا برگزار نشه. در ضمن شازده دوماد هم تا بعد عروسی، حق رفت و اومد به این خونه رو نداره.
صدایش را پایین آورد:
_بچه عزب داریم ما.
پدر شاهپور که مثل خودش بیزبان و ساکت بود؛ همه شرایط آغا را قبول کرد.
بعد از عقد تا سه روز از شاهپور خبری نشد. شده بودم مثل اسپند روی آتش. آغا خونه بود و سر ساختمان نمیرفت. مدرسه هم تعطیل بود تا به بهانه کلاس تقویتی یک سری به دکان بزازی بزنم.
تنها راه استفاده از دعای قفل زبان بود. بدون مشورت با عمه دوباره دعا را نوشتم و توی جیب آغا دوختم. آنقدر بیخ گوش مامانی غر زدم تا راضی شد با هم تا بازار برویم.
_ای ذلیل نشی که با این سن و سال منو ذلیل کردی!
_خیلی خب اصلا نمیخواد بیای. میرم به عمه میگم.
_وایسا ذلیل مرده! میرم به عمه میگم.
چادرش را سر کرد. تا خود بزازی غرغر کرد. مغازه شلوغ بود. شاهپور با دیدن من چشمانش گرد شد. اول سرش را پایین انداخت. بعد انگار یادش بیاید که زنش هستم با لبخند نگاهم کرد. با ناز صورتم را ازش گرفتم. به اتاق پشتی رفت. اینبار به جای خروس قندی، با یک سینی شیرینی نخودچی و کلوچه و دو استکان چای آمد. مامان مشغول پارچهها شد. شاهپور برایم صندلی گذاشت. سینی را روی چهارپایه جلویم قرار داد. خودش سراغ مشتریها رفت. هر از گاهی نگاهی به من میکرد و لبخند میزد. چای را خوردم. طوری که ببیند، نامهای که برایش نوشته بودم را زیربشقاب گذاشتم.
مامان چایش را نخورده یاد آغا افتاد:
_بدو ذلیل مرده الانه که آغات شاکی بشه چرا انقده موندین خونه طوبی خانم؟
هنوز از مغازه بیرون نزده بودیم که شاهپور نامه را برداشت. بعد تا دم مغازه دنبالمان آمد.
توی نامه نقشهام را برای شاهپور نوشته بودم:
«دیراست که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
سلامی به گرمی عشق برای آقا شاهپور خودم. حقیقتش این چند روز خیلی به سختی برام گذشت. دور از شما گذروندن شب و روز سخته و هی دارم به این فکر میکنم کی میتونیم همو ببینیم. گذشته از دلتنگیهای این روزهام خواستم در مورد یک مطلبی نظر شما را بدونم و اون این است که اگر موافق باشید طبق برنامهای که من دارم برای ازدواج عمو عسکر شما و آبجی فرح من نقشه داشته باشیم و برای رساندن آن دو به هم همکاری کنیم تا شروط آغا جانم از سر راه ما برداشته شود و ما هم به خیرو خوبی بتوانیم سر خانه و زندگی خودمان برویم.
اگر با نظر من موافقید جوابیه خود را رأس ساعت یازده شب که آغاجانم خواب هستن زیر درب منزل ما بیاندازید. من همان موقع در حیاط منتظر میمانم.
نمکدان بی نمک شوری ندارد
دل من طاقت دوری ندارد
ملکه بانو
هشتم نوروز پنجاه و چهار»
ساعت ده، طبق معمول هر شب، خاموشی زده شد. تیک تاک ساعت در سرم خاموش نمیشد. ساعت ده و نیم به بهانه دست به آب به حیاط رفتم. تا ساعت یازده شود چند ساعت برایم گذشت. سر ساعت یازده، از زیر در کاغذی به داخل هول داده شد. خنده بزرگی نشست روی لبم. به در چسبیدم:
_آقا شاهپور خودتی؟
صدایی نیامد. با پشت انگشت ضربهای به در زدم. چند ثانیه طول کشید تا یک ضربه از در شنیدم.
_آقا شاهپور؟
_بـَ بله.
_یکم صبر میکنی تا نامهات رو بخونمش؟
_بــَ بله.
نامه را باز کردم. دو خط نوشته بود:
«سلام ملکه بانو. هر چی شما بفرمایید. دل من هم تاقت دوری شما را ندارد.»
قند توی دلم آب شد. نامه را چسباندم به سینهام. ریز ریز خندیدم. دهانم را گذاشتم به در:
_صبر بده برم یه قلم بیارم.
_زودتر.
دویدم داخل خانه. تازه متوجه هیجان زیادم شدم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. کیفم را پیدا کردم. وسایلش را ریختم زمین و یک قلم پیدا کردم. تندی زیر نامه شاهپور نوشتم:
«ممنونم که اومدی آقا شاهپورم♡ ممنونم که موافق نقشه من هستی. فردا شب همین جا، همین موقع، یک چیز به شما میدهم که باید به خورد عمو عسکر بدهی تا عشق و علاقه آبجی فرح را پیدا کند و بخواهد که با او ازدواج کند. البته خودت هم توی گوشش هی بخوان که فرح دختر خوب و باوقاری است و میتواند زن خوبی براش بشود...»
برگه را از زیر در دادم بیرون. صدای پای شاهپور را شنیدم که بیخداحافظی دوید و دور شد.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام حسین جان❤️🩹
در گوشه ای از مجلس اباعبدلله، پدر یک کودک کر و لال، برای او روضه ها را با زبان اشاره بازگو میکند
و کودک اینگونه گریه میکند...😭
❥❥❥@delbarkade
⛔️چک کردن موبایل همسر❌
در موبایل همسرتون دنبال چه چیزی می گردید؟!
دنبال خیانت ؟ می خواهید ببینید آیا با کسی در رابطه است یا نه؟ خب؟ بعدش می خواهید چه کار کنید⁉️
دعوا کنید؟ طلاق بگیرید؟ هر طور که حساب کنید این پروسه، پروسهٔ معیوبی است و شما عملا به او می گویید که اعتمادی که شیرازه و قوام زندگی هست را به اون ندارید...
به جای چک کردن موبایل همسرتون🙄👇
🔆روابط عاطفی تون رو قوی کنید
به اون احترام و عشق هدیه کنید، بیشتر محبت کنید.
🔆برای هم وقت بگذارید
حتی اگه پر مشغله اید حتما ساعتی از شبانه روز رو در نظر بگیرید و با هم وقت بگذرونید، گپ بزنید، از خاطراتتون بگید و بخندید🤍
🔆 اعتماد به نفستان را بالا ببرید
دنبال علت باشید، اعتماد را بیشتر کنید و اجازه ندهید این بازی خطرناک بین تون رایج بشه که از روی لج و لجبازی مُدام در حال کنترل وسایل شخصی و حریم خصوصی هم باشید.
احساس بازجویی، هم برای مرد و هم برای زن دردناک است. در عین حفظ صمیمیت به فردیت هم احترام بگذارید.
ارسال نظرات:
@admin_delbarkade
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌با این سرم دست ساز خونگی دستاتو شاداب کن 😉😎
#دلبری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکهی_برفی3 #نامه از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کس
#داستان
#ملکهی_برفی4
#نقشه
طرح ازدواج عمو عسکر و آبجی فرح بهانهای شد برای قرارهای من و شاهپور، پشت در بسته. نامه رد و بدل میکردیم و گاهی وسط نامهها شعرهای عاشقانه مینوشتم. نهایت ابراز علاقه شاهپور همان جمله «طاقت دوری تو را ندارم» با ت دو نقطه بود. بقیهاش فقط «من هم همینطور» و «من هم مثل شما» جواب میداد. طبق نقشهمان عمو عسکر بعد از خوردن معجون من، یک دل نه، صد دل عاشق آبجی فرح شد. اما من با وجود اینکه سه بار از معجون به خورد فرح دادم، خبری از عشق و عاشقی در او پیدا نکردم. تا اینکه یک بار که در آشپزخانه مشغول بود، سر مچش را گرفتم. ظرف میشست و با سوز ترانه
«دل میگه دلبر میاد
انتظارم سر میاد
پونه از خاک درمیاد
یارم از سفر میاد...» را زیر لب زمزمه میکرد. ریز ریز خندیدم. توی نامه برای شاهپور نوشتم:
«الان وقتشه که بیاین برا آبجیم خواستگاری. یادت نره خودت هم حتماً بیای تا همو ببینیم. خبرش رو فردا شب بهم بده.»
فردا شب رأس ساعت نامه را از زیر در داد تو. بازش کردم:
«ایشلا برا سیزه بدر حرفش را میزنیم.»
آغا ظهر که از نانوایی برگشت مامانی را صدا زد:
_عترت تو خبر داری؟
مامانی با ملاقه از آشپزخانه بیرون آمد:
_هان چی شده؟! خیره.
_آقا شاهقلی بزاز گفت سیزده رو با هم بدر کنیم ناهارم با خودشونه. عیالش چیزی بت نگفته؟
مامانی چشمهاش را گرد کرد:
_نه والا به جون...
_خیلی خب به ملکه بگی چادر سر کنه، سنگین و رنگین.
شب سر قرار پشت در با شاهپور کلی نقشه کشیدیم برای سیزده بدر:
«بند میارم یه تاب به درخت ببندیم»
«من عاشق تابم. هر سال داداش عنایتم تاب میبنده برامون...»
آن شب یک ساعت قرارمان طول کشید. قرار فردا را تعطیل کردیم تا شب زود بخوابیم و برای سیزده سرحال باشیم. موهایم را گیس کردم و چادرم را روی بلوز کوتاه و شلوار بیتل راه راهم پوشیدم. سراغ عمه رفتم شاید بتوانم راضیش کنم با ما بیاید.
_عمه قربون شکلت بشه میدونی که من از این جور مهمونیا خوشم نمیاد. در ضمن امروز روز مهمی برا عمه آفته خوشکلم.
_خب مگه امروز نحس نیست؟
_بله قربونت
_خب نباید خونه بمونی دیگه!
_امروز واس من سعده. یادت باشه تو کار ما همین روزاس که پیشرفت توشه.
بدون عمه آفت راهی شدیم. همه پشت وانت آغا راهی خانه آقا شاهقلی شدیم.
ننه و آغای شاهپور ترک موتور گازی افتادند جلو. خواهر و برادرهای قد و نیم قدش هم پریدند پشت وانت ما. من کنار خودم جا باز کردم تا شاهپور بنشیند. عباس خودش را انداخت وسط. با اخم به شاهپور نگاه کرد. شاهپور جثه نحیفش را جا داد پیش عباس. سقلمهای به عباس زدم. تند نگاهم کرد. با بیخیالی گفتم:
_خواستم چادرمو درست کنم.
به بهانه اینکه چادرم را درست کنم یکی، دوبار دیگر هم زدمش. لم دادم روی کمرش که یعنی جا تنگ است. توی دست اندازها خودم را کوبیدم به کمرش. تا اینکه اعصابش بهم ریخت و از مابین من و شاهپور بلند شد.
برعکس تصورم به لشکرک رفتیم. یعنی خبری از درخت و بستن تاب نبود. همان اول کاری مامانی نیشگونی از پهلویم گرفت:
_نشینی مثل عروسا بگن دخترشون هیچی بلد نیست.
چادرم را به دندان گرفتم و زنبیل را از دست ننه شاهپور قاپیدم. چشمهاش برق زد و زود دسته زنبیل را ول کرد. شاهپور خودش را رساند و خواست زنبیل را از من بگیرد. دلم نخواست دستم را از زیر دستش بردارم. نگاهش کردم و هر دو خندیدیم.
آن روز، از ترس چشم غره اطرافیان، سعی کردم با هیچکس چشم تو چشم نشوم. خودم را سرگرم خودشیرینی برای ننه شاهپور کردم. برای اولین بار تکههای مرغ به سیخ کشیدم. زغال روشن کردم. کنار جوی آب، ظرف شستم. چای زغالی بار گذاشتم...
به کل نقشهمان برای ازدواج عسکر و فرح فراموشم شد. تا اینکه آغا چایش را خورد و صدایش بلند شد:
_آقا شاهقلی دیگه کاممون رو تلخ نکن. معلومه چی میگی؟! همین عسکر عملی؟!
آغای شاهپور سرش را پایین گرفت. با صدایی که به زور از گلویش بیرون آمد گفت:
_من شرمندم آقا صفدر! گفتم بلکه زیر دست شما آدم شه.
آغا دستش را در هوا پرت کرد و با همان تن بلند صدا گفت:
_من جنازه دخترم هم رو دوش این عملی نمیذارم.
آب دهانم را قورت دادم و به شاهپور نگاه کردم. سرش زیر بود. آغا ادامه داد:
_اگه دیدی دختر دست گلم رو عقد پسرت درآوردم چون جربزه و مردونگی توش دیدم آقا شاهقلی. سر به زیر و باحیاس و چشم به ناموس اینو و اون نداره.
معلومم شد آغا از این پیشنهاد خیلی آتشی شده. بلند شد و رو به مامانی گفت:
_پاشید جمع کنید.
آقا شاهقلی بلند شد. قدش خیلی از آغا بلندتر بود. گردن باریکش را پایین آورد تا دست گوشتی آغا را ببوسد:
_آقا صفدر من اشتباه کردم تو راست میگی. این عسکر بیعرضه لیاقت شما رو نداره. حلال کن!
لبهام را گاز گرفتم و تا وقتی برویم به شاهپور نگاه هم نکردم.
❥❥❥@delbarkade