eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
19.1هزار دنبال‌کننده
276 عکس
93 ویدیو
1 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 درو باز کردم. با دیدن موسوی که دقیق داشت منو سروش رو نگاه می کردببخیال کاری که می خواستم کنم شدم و رفتم بیرون. وقتی داشتیم می رفتیم تو دفترش بهش گفتم چی کار کرد و باعث تعجبش شد. جلوی در دفترش که رسیدیم دیگه می خواستم حدلفظی کنم و برم که گفت : حدس بزنید کی اینجاست. تعجب کردم. کی؟ درو باز کرد. سرکی به داخل کشیدم. با دیدن استاد چشمام چهار تا شد. اونجا چی کار می کرد. نمی دونستم برم داخل یا نه. آخه اصلا هیچ ذوق و شوقی برای صحبت باهاش نداشتم. نه اون نه مازیار. جفتشون استاد های خوب من بودن. ولی توی همون یک ماه خیلی چیزا تغییر کرده بود. موسوی یاالله گفت و رفت داخل. نمی شد همینجور اونجا وایسم. منم رفتم داخل. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 استاد با دیدن ما بلند شد. با موسوی شروع کردن به تعارف تیکه پاره کردن. اما مثل سابق من حتی نمی تونستم باهاش حرف بزنم. ولی چاره ای نبود. رفتم جلو به زور لبخند زدم و گفتم : سلام استاد. البته لبخندی که زدم از صد تافوش بدتر بود با لحنمم که انگار آماده بودم بخورمش یکم براندازام کرد و گفت : سلام دخترم خوبی؟ _ هی بد نیستم ممنون. _ چقدر ضعیف شدی. دلم می خواست تیکه هام رو شروع کنم ولی احترام گذاشتم و چیزی نگفتم ' زندگی سخت شده دیگه. هوفی کشید. موسوی گفت : بفرمایید بشینید چرا سر پا. گفتم ‌: من دیگه یواش یواش باید برم. موسوی گفت : آخه استاد بخاطر شما اومدن. استاد گفت : اگه کار داری برو دخترم. مشکلی نیست. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** تا این که بالاخره بعد از دوسال زندگی، گیردادن های مهراب برای بچه‌دار شدنمم شروع شد. همش میگفت بچه میخوام. منم هنوز تو مغزم محمدعلی وجود داشت اما به زندگیم خو گرفته بودم. محمدعلی بخاطر فراموش‌کردن من، رفته بود تهران برای کار! توی یه دعوای سختی که با مهراب داشتم، از دهنم در رفت و قضیه عشق بین خودم و محمدعلی رو گفتم. بعد از اون اتفاق، هیچ‌چی مثل سابق نشد! مهراب مشکوک شده بود، شکاک، عصبی، خشن! داد میزد، وسایل خونه رو می‌شکست، دیر میومدم میگفت با کی بودی؟ کم کم زندگیمون به طلاق کشید اما من آخرش فهمیدم که عاشق مهرابم! زندگیم رو دو دستی با این زبون لعنتیم خراب کردم. خیلی هم خراب کردم. شاید تنها خوبیِ زندگی با مهراب، این بود که یکی از اخلاقای خوبش به منم سرایت کرده بود. من از مهراب صبوری و لبخند‌زدن رو یاد گرفتم! مهراب از من جدا شد و رفت آلمان برای فراموش کردنم. خب کم چیزی نبود، بحث فراموش کردنِ سه‌سال زندگی بود. منم خودمو با دانشگاه و کتاب و زندگی غرق کردم. سخت‌ترین رشته دانشگاهی و طولانی‌ترین رو برداشتم، پزشکی! اونم پزشکی مغز و اعصاب! میخواستم انقدر کار کنم انقدر تلاش کنم که یاد و خاطرات مهراب رو فراموش کنم. ۲سال بعد از طلاقم، محمدعلی با خجالت خیلی زیاد از من خواستگاری کرد! برای فراموش‌کردن خاطراتم با شوهرسابقم، سعی کردم خاطره‌های جدید بسازم. سعی کردم یه زندگیِ جدید بسازم، با عشق‌اولم...محمدعلی! ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** روزها میگذشت و من به زندگی با محمدعلی هم عادت کردم، اما اون شادی و خنده‌هایی که با مهراب داشتم؛ با محمدعلی غیرممکن بود! تمام سعیم رو میکردم، من فقط ۸ماهه زن‌محمدعلی شدم و اون با خواهرم بهم خیانت کرد! اونم با خواهری که فقط ۱۵سالش بود. بذار توی این باتلاقی که گیر افتادن و غلطی که انجام دادن انقدر فرو برن که نابود بشن! از من که چیزی کم نمیشه...فقط.. حس تحقیر داره نابودم میکنه!!! محمدعلی نزدیکه ۲۰سال از عسل بزرگتر بود، چطوری تونسته این بلا رو سر خواهر بی‌گناهم بیاره؟ هر چند که فکر میکنم عسل هم مقصره. از همون اول سر و گوش عسل می‌جنبید اما توقع نداشتم با شوهر خواهرش، با کسی که میدونست عشقِ‌اول خواهرشه اینکارو بکنه. کنار سی‌و‌سه پل نشستم و آهی کشیدم. شاید باید محمدعلی رو از عسل دور میکردم تا عسل بچه رو سقط کنه. من از اوناش نبودم که بخوام تن به هر خفتی بدم و چشم ببندم، اما آخه این یه بی‌آبرویی بزرگ برای بابا میشد که دختر بزرگش توی ازدواج دومشم طلاق بگیره! آبروی مامان و بابا به کنار... اگه میفهمیدن دلیل طلاقم اینه که خواهرم از شوهرم بارداره، مامان و بابا سکته میکردن! همینجوریش بخاطر طلاقم از مهراب، مرد همه‌چیز تمومی که هیچ عیبی نداشت، چه حرفها که از فامیل و بزرگای خاندانمون نشنیدن! پیامی از علی به گوشیم اومد: _ عزیزم کجایی؟ روتو برم مرد... تو دیگه کی هستی؟ نیشخندی زدم و براش تایپ کردم: ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** _میخوام انتقالی بگیرم تهران. تا فردا بگو بیان وسایلمون رو جمع کنن بریم اون خونه‌ای که تو تهران داشتی. پیام رو ارسال کردم و با خیال راحت به دریا خیره شدم. دماری از روزگارتون در بیارم که هردوتون بیچاره بشین. ساعت‌ها کنار پل نشستم و به دریا، غروب و آسمون، نگاه کردم و تو افکار درهم ریخته‌ام غرق شدم. ساعت از نیمه‌شب گذشته بود که بلند شدم تا برم خونه. پیامی از محمدعلی اومد: _چرا انقدر یهویی؟ بیا خونه با هم حرف میزنیم. سریع پیام نوشتم: _حرفی نمونده هر چی بود باید گفت رو گفتم. کاری غیر از این بکنی که بریم تهران، نه من نه تو! نمیخواستم الان بفهمه که میدونم با خواهرم سر و سِری داره. میخواستم خوب آچمزشون کنم و لحظه‌ی آخر... بوم! نابود بشن! اگه قراره طلاقم بده و با خواهرم ازدواج کنه، اگه قراره آبروی پدر و مادرم بره‌، اگه قراره غرور من شکسته بشه، نمیذارم راحت انجامش بده! مهریه‌ام نزدیکه ۸میلیارد بود و خداروشکر که میتونستم با همون مهریه، یه عمر بندازمش زندان! البته که محمدعلی انقدر خنگ نیست که مهریه ام رو بده و برای ندادنش چنگ به هر طنابی میزنه. *** صبح روز بعد درحالی که اسباب و اثاثیه‌مون جمع کرده و آماده توی چند تا وانت و نیسان بار شده بود، سمت تهران حرکت کردیم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** عسل لحظه‌ی آخر رفتنمون با گریه منو بغل کرد و گفت: _دلم برات تنگ میشه آبجی‌جونم! نمیشه یکم دیگه اصفهان بمونید تا منم باهاتون بیام؟ دلم از این دو رو بودن خواهرم آتیش گرفت و نزدیک بود همون لحظه دونه و تار به تار موهاش رو از خشم بِکَنم اما سعی کردم به خودم مسلط باشم و آروم گفتم: _منم همینطور فرشته‌آبجی! ولی باید برم. تهران جای بهتری برای دانشگاه رفتن و پیشرفت منه! بوسه‌ای روی گونه ام زد و با لبخند، اشکهاش رو پاک کرد. آروم تو گوشم گفت: _خیلی دوستت‌دارم! جوابشو ندادم و سوار ماشین شدم. محمدعلی دستی برای خانوادم و عسل تکون داد و راه افتادیم. حتی نتونستم دلیل این حرکت ناگهانیم رو به مامان و بابا توضیح بدم. بهشون چی میگفتم؟ میگفتم شوکه شدم که فهمیدم خواهرم و شوهرم به من خیانت کردن؟ اصفهان نحس‌ترین شهری بود که توش زندگی کردم. توی همین شهر، من دو دفعه زندگی متاهلی خودم رو داخل خرابه‌ها و بدبختی نگاه کردم و کاری از دستم برنیومد. علی دستم رو گرفت و گفت: _چیشده؟ چرا انقدر تو فکری عزیزم؟ نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم و گفتم: _تو فکر مهراب بودم. نگاهش خشک شده روی صورتم مات موند. نیشخندی زدم و از شیشه ماشین، به بیرون نگاه کردم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** عصبی گفت: _این حرفت یعنی چی؟ یعنی چی که به مهراب فکر میکردم؟ آنا خواهشا منو سگ نکن! چرا شبیه این مردای عصبی حرف میزد؟ مگه نمیدونست من خیلی‌وقته معیارهای علایقم به مردایی رفته که آروم و مهربونن؟ که لبخند رو لبشونه؟ که ساکت و مرموزن! که شبیه مهرابن! سرد گفتم: _حد خودت رو بدون! تو غلط میکنی خودتو واسه من سگ کنی وقتی که خودم الان منتظرم پاچه یکی رو بگیرم. با حرص زد رو فرمون و داد کشید: _چی‌شده؟ چی شده آنا؟ اون از دیروز که یهو از خونه زدی بیرون. اون از دیشب که گفتی اثاث رو ببند. اینم از الان که داری رَم میکنی! متقابلا سرش داد کشیدم: _دوستم دیروز گفت تو رو با یه دختر دبیرستانی دیده که همدیگه رو توی یه کوچه داشتین بوسه فرانسوی رد و بدل میکردین!!! دروغی بیش نبود اما برای سرخ شدن محمدعلی کافی بود. سریع ماشین رو نگه‌داشت و ناباور نگاهم کرد. پوزخندی زدم: _بخاطر همین انتقالی گرفتم تا مشکلاتمون رو خودمون حل کنیم و مادر و پدرم خبردار نشن. آب دهنش رو با ترس قورت داد و تند گفت: _دروغه... به قران خدای عظیم که دروغه! من چطوری میتونم به تویی که کل زندگیم حسرت داشتنش وجودمو میسوزوند خیانت کنم؟ ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** _همونطوری که من... با فکر و خیال تو، توی خونه‌ی مهراب، توی زندگی مهراب، تونستم به مهراب خیانت کنم! آب دهنش رو به سختی قورت داد. مونده بود چی بگه. دستامو توی دستاش گرفت و با التماس گفت: _عزیزم...باور کن من نمیخواستم اونکارو کنم. قسم میخورم اتفاقی شد! خب من مردا اینجوریم دیگه... یه دختر دبیرستانی دیدم فکر بد به سرم زد! خواهش میکنم عزیزم...من زندگیمونو دوست دارم. دستامو از دستش بیرون کشیدم و پوزخندی زدم: _منم بخاطر این که زندگیمونو دوست داشتم گفتم بریم تهران تا دیگه چشمت به دخترای دبیرستانی و ساده‌ی اصفهان نیوفته که فکر بد به سرت بزنه! سکوت کرد و چیزی نگفت. میدونستم شوکه شده، اما من کاری میکردم این شوک، در برابر ضربه‌ای که به غرورم هیچ باشه. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. هر از چند گاهی بهم نگاه پر استرسی میکرد و چیزی نمیگفت. امیدوارم همیشه انقدر استرس همراهش باشه تا بترکه! بی‌وجدان چطور تونست با خواهرم بهم خیانت کنه؟ چطور انقدر بازیگرای خوبی هستن که تونستن جلوی چشم من، خودشون رو خوب بگیرن. یکی انگار تو مغزم میگفت: _خودت پس چی؟ تو چطور تونستی دوسال مهراب رو بازی بدی؟ ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** اما کار من که بازی دادن نبود، سکوت و دروغ مصلحتی برای دووم آوردنِ زندگیِ اجباریم میشه گفت، بود! من هر کاری که کرده باشم هیچوقت بعد از ازدواجم، نخواستم با محمدعلی رو به رو بشم. حس میکردم رو در رو شدن با محمدعلی‌، حتی نگاه بهش باعث خیانت علنی و اشتباهیه که به مهرابه. اشک کوچیکی از گوشه چشمم ریخت و آروم گفتم: _خدا جواب همه رو میده. شاید من الان دارم تقاص دلِ شکسته‌ی مهرابی رو میدادم که دیوانه‌وار عاشقم بود. یعنی الانم عاشقمه؟ حدود ۴ساعتی توی راه بودیم تا این که به پامون به تهران باز شد. تهرانی که نمیدونستم قراره بیچارم کنه! دم در خونه‌ای که یه مدتی خونه‌مجردی محمدعلی بود، ماشین رو خاموش کرد. دستمو توی دستش گرفت و بالا آورد. بوسه‌ای روی دستم زد و گفت؛ _بریم عزیزم! لبخندی بهش زدم و گفتم: _باشه...بریم! حرفم طوری تهدیدآور بود که حالشو جا آورد. از ماشین پیاده شدیم و علی در خونه رو با کلید باز کرد. عقب رفت تا اول من وارد خونه بشم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** نگاه تمسخر آمیزی بهش انداختم و وارد خونه شدم. خونه از تمیزی برق میزد، این واقعا عادیه؟ خونه‌ای که صاحبش نزدیکه ۱ساله نیست، عادیه؟ روی مبل نشستم و گفتم: _خونه چرا انقدر تمیزه؟ خدمتکار گرفتی هر هفته بیاد اینجا رو تمیز کنه؟ هول زده لبخند مصنوعی زد و گفت: _آره آنا جان! یه لحظه منتظرم باش الان میرم یه چیزی میارم بخوری. چرا شبیه غریبه ها باهام رفتار میکرد؟ انگار که من... من مهمونم! حسِ بدی که بهم دست داد باعث شد داد بزنم: _لازم نکرده! من اینجا زندگی نمیکنم. میری یه خونه دیگه میخری محمدعلی؛ معلوم نیست تو اینجا چه غلطایی که نکردی. اشکی از گوشه چشمش ریخت و دلم رو لرزوند. نه از اون دل‌ریزه هایی که باعث عشقه، از اون دل‌ریزه هایی که ترحم‌برانگیزه! زندگیش رو درحال خراب شدن میدید، دقیقا مثل من! یادمه اون زمان مهرابم شبیه الان ِ من شده بود. شکاک، بد دل، توهین‌گر و بد دهن! شاید خدا میخواد حس و حال اونو به من بفهمونه. بفهمونه دل‌شکستن چه جرم سنگینیه. تنها خوبیه من این بود که خیانت محمدعلی فقط به غرورم ضربه زد و اگر من دلبستگیِ آنچنانی بهش داشتم، معلوم نبود الان وضعم چقدر خراب تر میتونست باشه. علی سریع سوئیچ ماشینش رو برداشت و گفت: _من یه سر میرم بیرون باد به کلم بخوره. ۱ساعت دیگه وانت اثاثیه میاد. وانت و خدمه رو پولشو حساب کردم فقط بگو برات بچینن، انعامشونم دادم. نگاهی به چشمام کرد و آروم گفت: _خدافظ! ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** جوابشو ندادم و از خونه زد بیرون. تا از خونه بیرون رفت، زدم زیر گریه! مهراب... تو چی کشیدی وقتی عاشقم بودی و تو فکرت منو یه زن خائن میدیدی که پشت سرت بهت میخندم و بهت خیانت میکنم! با مشت کوبیدم به سینم و زجه زدم: _من خیانت نکردم مهراب! من هیچوقت با محمدعلی بهت خیانت نکردم و تو آتیش میگرفتی... من چیکار کنم که شوهرم جلو چشمم بهم خیانت کرد و منو خر فرض میکنه؟ مهرابم چه زجری می کشیدی... چه زجری! چقدر دیر فهمیدم عاشقتم دیوونه... چقدر دیر! گوشیمو برداشتم و به مامان زنگ زدم. میخواستم هر جوری که شده تا آخر این ماه، مخ مامان رو بزنم که عسل رو شوهر بده. دیروز مامان داشت میگفت که یه خواستگار خوب داره. نمیخوام وقتی شکمش بالا و بالاتر اومد، از دهنش بپره که از محمدعلی حاملم. اونموقع دیگه‌ میتونه خواستگارش رو بهونه کنه. تا وقتی که زجر و آتیشِ توی دلم نخوابیده، اجازه نمیدم همه جا جار بزنه که با عسل به آنا خیانت کردم. مامان گوشی رو خیلی دیر جواب داد: _الو آنا صدامو با سرفه‌ای صاف کردم و گفتم: _الو مامان... خوبی؟ _آره مامان جان... چیزی شده؟ میخواستم درباره عسل و خواستگارش باهات حرف بزنم. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀 🍀 ** مامان با خوشحالی گفت: _خواستگارِ جدید داره عسل؟ از هم‌دانشگاهی هات؟ پوزخندی زدم. تو چه دلِ خوشی داری مادر من که دخترت خونه‌خراب‌کُن زندگیِ نو رسیده خواهرش شده. گفتم: _نه مامان. قصیه یه چیز دیگه‌ست. _چی شده مامان‌جان؟ جا گیر شدی اصلا که به من زنگ زدی؟ نگاهی به دور تا دورِ خونه کردم و گفتم: _نه مامان. خونه مجردیِ محمدعلی قرار نیست که زندگی کنم. محمدعلی رفته دنبال خونه بگرده اونجا بریم. نگران شد و توپید: _چرا انقدر تو خرج میندازی اون بچه رو؟ داداشم بفهمه ناراحت میشه آنا. همونجا زندگی کنید دیگه، چه ربطی داره قبلا خونه مجردی بوده یا نه؟ _مامان نمیشه. این پسرداداش شما باید تنبیه بشه. از صداش نگرانی میریخت: _نکنه دعواتون شده؟ _نه ولی یه اشتباهی کرده باید جبران کنه. _دخترم اذیتش نکن! مردا اشتباه زیاد میکنن. ما زنا کوتاه نیایم که زندگی برامون زندگی نمیشه. کلافه از اصرار های مامان، گفتم: _باشه مامان جان! چشم! من که فعلا دارم مدارا میکنم با این دامادت. _قربونت برم الهی! حالا جاگیر شدین بگین من و داداشم میایم خونتون نوتبریکی بگیم. مامان همش نگرانِ این بود که زندگیِ زناشویی قبلیم روی زندگی الانم تاثیر بذاره و دوباره کارم به طلاق بکشه، برای همین همه زورش رو میزد منو نصیحت کنه. ** 🍀 🌹🍀 🍀🌹🍀 🌹🍀🌹🍀 🍀🌹🍀🌹🍀