eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.3هزار دنبال‌کننده
174 عکس
94 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -عیبی نداره بریم خرید؟ زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟ -بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد، اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه.. جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم، بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود، نسترن گفت: فهیمه ست؟ بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم -سلام فهیمه -سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی... -بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم -چی شده؟ نگران شدم، سروش جان نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا -سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟ -بیایین میگم، همه بیایین تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟ -باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم.. جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد، از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل، ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟ -بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن -میشه بهشون خبر بدین من اومدم خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم، نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت -بابابزرگت چقدر پولداره سروش -آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره یهو صدای بابابزرگ اومد: سروش، کجایی تو پسر؟ دوتایی برگشتیم طرفش، گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر نسترن هم گفت: سلام بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام.. بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد -خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ولی بابابزرگ من... -میدونم استرس داری، کی گفته استرس فقط برای عروس خانوماست؟ بعد از تموم شدن جمله اش خندید، دستشو گذاشت روی شونه مو منو برد یه طرف دیگه، وقتی از نسترن دور شدیم گفت -همه چیزو میدونم سروش، ارتباطت با این خانوم، از همون چندماه قبل، خونه تو هم بلدم، میدونم دو شبه این خانوم و بردی پیش خودت، فقط تا بقیه نیومدن و افتضاح به بار نیومده خودت جمع و جورش کن، فهیمه نباید چیزی بفهمه، فهمیدی؟ -شما اجازه بدین من حرف بزنم -اجازه نمیدم، کلی برنامه برات دارم پسر، تو جنم داری، جربزه داری، فرق میکنی با اون دایی بی عرضه ات، باباتو شوهرخاله تم که فقط دنبال پر کردن حساب بانکی شون هستن، از بقیه ی نوه ها هم نمیگم، ساسان که اصلا مغز نداره بقیه شونم دنبال عوض کردن ماشین و اکسسوری های تیپ و قیافه شون، من اگه پیشرفتی داشتم این چند ساله به خاطر ایده های تو بوده، نمیخوام از دستت بدم، تو با فهیمه رشد میکنی اینو قبلا هم گفتم -ولی من هیچ حسی به فهیمه ندارم، اون زن ایده آلم نیست به نسترن اشاره کرد و گفت -پس این خانوم زن ایده آلته؟ بابای معتاد و مادری که هرشب تو مهمونیا خودشو به حراج میذاره؟ خودش هم دقیقا مثل اوناست شک نکن یخ کردم، بابابزرگ همه چیزو میدونست، تا ته ماجرا رو درآورده بود، اصلا نمیدونستم چه جوابی باید بدم، در خونه ی بابابزرگ که زده شد نفس راحتی کشیدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بقیه اومدن، ولی من باید ادامه میدادم؟ مامان و بابام و سوسن و ساسان، دنبالشون خاله و شوهرخاله، دایی و زندایی و میترا، پشت سرشون برادرهای فهیمه، همه بودن، شب مهمون داشتیم و دستور بابابزرگ بود که همه از صبح خونه بمونن، همشون هراسون وارد شدن آخر از همه فهیمه اومد، چشمم که بهش افتاد قلبم وایساد، چی باید بهش میگفتم؟ چطوری میگفتم؟ مامانم اومد طرفم و بغلم کرد، گریه اش گرفت بیچاره، سوسن گفت: دق دادی مامان و دیشب، یهو کجا رفتی غیبت زد؟ زبونم قفل کرده بود، دنبال نگاه فهیمه بودم که روی صورت نسترن قفل شده بود. بابابزرگ گفت: خدارو شکر بخیر گذشته، سروش برای کمک به این خانوم محترم رفت، من ازش خواستم، الان که سالم پیشمونه فهیمه پرسید: این خانوم کیه؟ همه نگاهشون به نسترن بود، فهمیدم چقدر داره عذاب میکشه، بابابزرگ گفت -این یه مسئله ست بین من و سروش، این خانومم دختر دوست منه، بهتره برید به کاراتون برسید شب مهمون زیاد داریم تقریبا همه خیالشون راحت شده بود و میخواستن برن که گفتم -نه، بابابزرگ داره بهتون دروغ میگه بابابزرگ بلند گفت: سروش -نه بابابزرگ، شاید بقیه بتونن من نمیتونم مامانم پرسید: چی رو نمیتونی؟ به جای مامانم به طرف فهیمه رفتم، هر قدمی که به طرفش برمیداشتم انگار داشتم به مرگ نزدیک میشدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جلوش وایسادم و گفتم: امشب لباس عروس نپوش دخترخاله فقط بهم زل زده بود، اگه الان ازم جدا میشد بهتر بود تا چندماه یا چندسال بعد با کلی وابستگی، خاله ام گفت: دخترم مگه مسخره ی توئه سروش؟ ما امشب مراسم داریم، کلی مهمون دعوت کردیم بازم به فهیمه گفتم -دختری که اونجا وایساده دختر دوست بابابزرگ نیست، عشق منه همه تعجب کردن، سوسن گفت -خاک بر سرم سروش چی میگی؟ بازم نگاهم فقط به فهیمه بود، چشماش تکون نمیخوردن، مات صورتم بود و حرف نمیزد، میدونم به چی فکر میکرد، به اون روزی که باهم بودیم، خودمم تمام لحظاتش از جلوی چشمم کنار نمیرفتن، شوهرخاله ام اومد بازوم و گرفت، وقتی برگشتم طرفش یدونه محکم خوابوند تو گوشم، بابابزرگ داد کشید: چیکار میکنی محمود؟ اون نوه ی منه شوهرخاله ام برای اولین بار به بابابزرگم گفت: همین شما پرروش کردی، فهیمه نوه تون نیست؟ هیچ چیز برام مهم نبود جز اینکه فهیمه منو ببخشه، دوباره نگاش کردم و گفتم -منو ببخش، فهیمه، فقط همینو ازت میخوام فهیمه به جای جواب به طرف در ورودی رفت و از خونه ی بابابزرگ رفت بیرون، بی توجه به بقیه دنبالش دوییدم، نمیتونستم بی تفاوت از کنارش بگذرم، هنوز خیلی دور نشده بود که بهش رسیدم و جلوش وایسادم، دوباره میخواست از کنارم رد بشه، مجبور شدم دستشو بگیرم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اما داد کشید: به من دست نزن یه قدم رفتم عقب، چشماش گشاد شده بود و ترسناک، با غیظ گفت: دیگه هیچ وقت به من دست نزن کثافت عوضی -هرچی بگی حق داری فهیمه اما، به خدا قسم میخواستم فراموشش کنم، نتونستم، من عاشق نسترنم، تو درکم کن -تو یه اشغالی خیلی به اعصابش فشار اومده بود، بهش نزدیکتر شدم و آروم گفتم: بقیه نمیدونن چه اتفاقی بینمون افتاده فهیمه، توام که سالمی مشکلی نداری، پس همینجا برای همیشه تمومش کنیم. نالید: چیو تموم کنیم؟ دوسال احساسم به تو بی مروت چطوری تموم میشه؟ با این حرفش قفل کردم، فهیمه به من علاقه مند بود و من فکر میکردم اونم به زور بابابزرگ داره به این وصلت تن میده، پرسیدم تو عاشقم بودی؟ -سروش، گفتی فقط برات مهمه که من ببخشمت، ولی اینو مطمئن باش، من هیچ وقت نمیبخشمت فهیمه که رفت یه تیکه از قلبم ترکید انگار، عاشقم بود؟ سرخورده برگشتم داخل، هرکسی یه طرف نشسته بود جز نسترن که تا منو دید به طرفم دویید، مامانم گفت: تو این دخترو از کجا پیدا کردی سروش؟ پدرومادرش، خانواده اش، کی هستن؟ کجا زندگی میکنن؟ به بابابزرگ نگاه کردم، چی باید میگفتم؟ ناچار گفتم: نسترن کسی رو نداره، پرورشگاه بزرگ شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خاله ام گفت: پس دختر منو به خاطر یه بچه پرورشگاهی سنگ رو یخ کردی؟ خلایق هرچه لایق خاله ام که رفت شوهرخاله و پسراش هم دنبالش رفتن، داییم اومد و گفت: جواب مردم و چی بدیم سروش؟ این رسمش نبود دایی، تو باید زودتر میگفتی بازم به بابابزرگ نگاه کردم، این بار بلند شد اومد طرفم، به من نگاه میکرد اما خطاب به دایی گفت: زنگ بزن به فامیل بگو مراسم امشب فعلا کنسله از این فعلا گفتنش متوجه شدم که هنوز امید داره به این وصلت. بعد به من گفت: برو پسر، برو با این خانوم زندگی کن، دور از این خونه، دور از آدمای این خونه، برو بسلامت مامانم اعتراض کرد: بابا، سروش بچه ی منه، کجا بره جز اینجا؟ -دخالت نکن دختر، سروش باید بدونه بیرون از اینجا چه خبره، هرچی داری بذار و با این خانوم برو، سروش هرچی که داری، ماشین، کلید خونه، حتی کارت بانکی، همه رو بذار روی میز -ولی اینا همشون سندش به اسم منه، هم خونه هم ماشین هم... -من دارم بهت میگم، تو اینا رو با کمک من و پدرت خریدی، وقتشه رو پای خودت وایسی، یعنی نمیتونی؟ جلوی نسترن نباید کم میاوردم، کلید خونه و سوییچ ماشینمو روی میز گذاشتم، دوتا کارت بانکی رو هم گذاشتم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط عاشق بودم و به هیچ چیزی فکر نمیکردم، بابابزرگم گفت: برو، با این خانوم برو، اما هروقت دیدی سرت به سنگ خورده تنها برگرد دلم گرفت، چقدر آدما میتونن بی رحم باشن، نسترن که گناهی نداشت، به نسترن نگاه کردم و گفتم: پس مطمئن باشید هیچ وقت برنمیگردم دست نسترن و گرفتم و گفتم بریم مامانم گریه اش گرفت، دایی و زندایی سرشون رو پایین انداختن، بابا و ساسان به طرف پنجره ی قدی رو به حیاط رفتن، سوسن و میترا هم کنار هم روی مبل نشستن، گفتم: خداحافظ... از در خونه ی بابابزرگ که بیرون اومدیم دلم خون بود، هیچی نداشتم دیگه، فقط نسترن رو داشتم، موقع رد شدن از باغ یه نفر صدام کرد، برگشتم دیدم بابامه، خودشو بهم رسوند و گفت -پسرم، من باباتم، نمیتونم بذارم بچه ام اینطوری بره، پول هست هروقت خواستی... -بابابزرگ بفهمه کسی بهم کمک کرده باهاش چپ میفته، میدونم پول هست ولی همش زیر سایه ی بابابزرگه، چرا هیچ وقت نخواستی از زیر سایه اش بیای بیرون بابا؟ چرا نخواستی رو پای خودت وایسی که الان برامون اینهمه تعیین تکلیف نکنه؟ برای من، برای ساسان، لابد دوروز دیگه هم برای سوسن -من همین الانم رو پای خودمم -ولی اون گالری هنوز به اسم بابابزرگه، شما بعد از سی سال و اندی تجارت خودت هیچ اسمی نداری، الان اگه تنهایی گالری بزنی یا هر کار دیگه ای اعتبار و نفوذ بابابزرگ زمینت میزنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساسان هم اومد کنار بابا وایساد، من شده بودم نقطه ی تاریک فامیل، ادامه دادم -به هرحال میخوام یه مدت رو پای خودم وایسم، میخوام به بابابزرگ نشون بدم همه چیز زیر سایه ی اون و پولش نیست، اگه تونستم که چه عالی، نشد چشم ازتون کمک میگیرم ساسان اومد بغلم کرد، همون موقع یه کارت بانکی گذاشت تو جیبمو رمزشو کنار گوشم گفت، بعد هم آروم لب زد: ده میلیون توش پوله، فعلا برو هتل تا ببینیم چی میشه، برادر کوچیک تخس من نتونستم رد کنم، نسترن امیدش به من بود، تازه عمو و مادرش رو هم باید راضی میکردم برای عقد، واقعا درمونده شده بودم، منم آروم گفتم: مرسی داداش بزرگه دست نسترن و محکمتر گرفتم و از باغ زدیم بیرون، انگار با خودم لج کرده بودم، فکر فهیمه یه لحظه رهام نمیکرد، چشماش که بهم زل زده بودن و پلکهایی که تکون نمیخوردن داشتم روانیم میکردن، بابابزرگ به اون بیشتر بد کرد تا من، نباید اصرار به این ازدواج میکرد، من کششی به فهیمه نداشتم دست خودم نبود.. داشتیم با نسترن به طرف خیابون میرفتیم که گفت -چرا اینطوری شد سروش؟ اون از خانواده ی من، اینم که از... -بهش فکر نکن گل من، درست میشه، همه چیز -چطوری درست میشه؟ عموی بی همه چیزم نشسته منتظر براش پول مفت ببری، خانواده ی توام که کلا بیرونت کردن، وای -عموت غلط کرده، الان دیگه چه پولی بدم بهش، با گواهی فوت بابات میشه عقد کرد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نسترن وایساد و گفت: من که ندارم گواهی فوت بابامو، تازه اسم این تو شناسناممه -وکیل ازش میگیره نگران نباش، برای دادگاه معلوم بشه اون بابات نیست حله... رفتیم یه هتل خوب، دلم نمیخواست به نسترن سخت بگذره، بهمون بدون شناسنامه اتاق نمیدادن، مجبور شدم دوتا اتاق بگیرم، اونم با کلی اصرار و پول، قبل از اومدن رفته بودم خونه مدارکمو برداشته بودم ولی نسترن همچنان شناسنامه نداشت، وقتی نسترن رفت تو اتاقش منم به طرف اتاقم رفتم، یهو نسترن درو باز کرد و صدام زد: سروش برگشتم نگاش کردم، گفت: من.. -نترس نسترن، اینجا دیگه هتله، کلی هم اتاق و مهمون داره، منم چندتا اتاق اونورترم، برو راحت استراحت کن تا فردا یه فکری بکنم، برو عزیزدلم -باشه عشقم، دوستت دارم به روش لبخند زدم که رفت داخل، پا تو اتاق که گذاشتم دیوارهاش دارن انگار منو میخوردن، اصلا به رضایت عقد و بی پولی و بیکاری و غضب بابابزرگ فکر نمیکردم، فقط چشمهای فهیمه جلوی چشمم بود، من نباید با نزدیکترین فامیلم این کارو میکردم.. روی تخت نشستم، گوشیمو تو دستم گرفتم و شماره شو گرفتم، جواب نمیداد، پیام دادم -دارم میمیرم فهیمه جواب بده یه دقیقه نشده تلفنم زنگ خورد، خودش بود، جواب دادم -سلام فهیمه جان @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فهیمه جان؟ چی شده سروش؟ چرا داری میمیری؟ -از عذاب وجدان، فهیمه من نباید، نباید... -نباید چی؟ نباید اون روز دستت روی تنم کشیده میشد؟ آره نباید، ولی تو بیشتر قلبمو مچاله کردی تا تنم، من تورو شوهر خودم دیدم که اومدم تو بغلت، تو اون روز محرمم بودی -شرمندتم فهیمه، روم سیاهه پیشت دخترخاله، خر شدم، انقدر مغرور حرف میزدی که فقط میخواستم غرورتو بشکنم، میخواستم عاشقم بشی -عاشقت بشم؟ من میمردم برات سروش، تو فقط غرورمو نشکستی قلبمم شکستی، قلبی که حالا تیکه هاشو جمع میکنم بهم میچسبونم ولی بدون یاد تو، اسم تو، اصلا هرچیز مربوط به تو نامرده میریزم ازش بیرون داشت گریه میکرد، خودمم گریه ام گرفته بود، آروم گفتم -کار خوبی میکنی، نجاتم بده از این برزخ فهیمه، نجاتم بده، فقط بگو ازم میگذری که تنتو لمس کردم، فقط بگو همه چیز مثل قبله، خواهش میکنم -آره همه چیز مثل قبله به جز من، به جز من که از این به بعد تو سینه سنگ دارم به جای قلب تلفن قطع شد و من تازه فهمیدم چه زخمی به قلبش زدم.. روی تخت ولو شدم، به سقف زل زده بودم که بازم تلفنم زنگ خورد، از خونه مون بود، جواب دادم: بله؟ -قربون صدات برم مامان، این چه کاری بود سروش؟ چیکار کردی؟ -عاشق شدم مامان، همین -خب زودتر بهم میگفتی، من که ازت پرسیدم، بیا بریم خونه ی بابای نسترن، باهم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 پوزخندی زدم و گفتم: نداره مامان، نسترن هیچ کس و نداره، گفتم که پرورشگاه بزرگ شده.. مامانم دیگه اصرار نکرد و فقط گفت: پسرم من پس انداز دارم، انقدری که بتونی یه جایی رهن کنی، به من نه نگو، تو برای شروع زندگی سرپناه لازم داری، این قضیه هم فقط بین من و تو میمونه، باشه سروش جان؟ -مرسی مامان، تو یه فرشته ای، چشم به شما نه نمیگم وقتی تلفن و قطع کردم خیالم از بابت جا و مکان راحت شد، باید با پول ساسان فعلا یه ماشین برای خودم میخریدم، بدون وسیله خیلی سختم بود، تازه دستمزد وکیل هم بود برای شکایت از اون عموی لامروت نسترن، ولی یه شغل مناسب که بتونه تامینم کنه و منو به آرزوهای بزرگم برسونه بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده بود.. همینطور داشتم فکر میکردم که یهو در اتاقم زده شد، بلند شدم بازش کردم دیدم نسترن پشت دره، گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ -نمیتونم تنها بمونم سروش عصبی گفتم: یعنی چی نمیتونم تنها بمونم؟ برو بخواب، الان مسئول هتل یا یه نفر دیگه ببینه چه فکری میکنه آخه؟ -بذار بیام پیشت، کسی نمیفهمه -نسترن عصبیم نکن، برگرد اتاقت درو محکم به روش بستم، سنگدل شده بودم، حرفهای فهیمه بدجوری منو بهم ریخته بود.. پنج دقیقه بعد مثل سگ از کاری که با نسترن کرده بودم پشیمون شدم، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥