🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۷
فهمیدم زیاده روی کردم، خون چیزی نبود که به همین راحتی بشه بیخیالش شد،
مامانش اومد بغلش کرد، حالم داشت بهم میخورد از اینهمه وقاحت.
عصبی از محضر زدم بیرون و روی جدول نشستم، یه سیگار از جیبم بیرون کشیدم و بهش پک زدم،
با خودم فکر کردم چه آرزوهایی داشتم برای شب عقد و عروسیم، اما چی شد، اینطور غریبانه اونم با مادرزنی که...
ساسان اومد کنارم نشست، اونم یه سیگار روشن کرد و گفت
-خانواده ی نسترن مشکلی دارن؟
چطوری میگفتم مادرزنم شبا میره تو مهمونیا و...
هرچند مهران میدونست، شاید به ساسان میگفت، بهتر دیدم از خودم بشنوه تا از مهران،
دوباره به سیگارم پک زدم و گفتم
-از راه های کثیف پول درمیاره،
میخواست نسترنم مثل خودش کنه ولی از دامنش کشیدمش بیرون، نذاشتم
-مطمئنی نذاشتی؟
تندی نگاهش کردم و گفتم:
بله که مطمئنم، نسترن خودش هم با من فهمید مادرش چکاره ست، برای همین از خونشون زد بیرون
-پس نذار باهم رابطه داشته باشن، اینطور آدما مثل سم میمونن حتی اگه مادر باشن
-نمیذارم، خواب رفت و آمد با زن و زندگیمو ببینه، بذار امروز بگذره
نمیدونستم میشه یا نه، میشه رابطه ی مادر و دختر و برای همیشه برید؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۸
باید سعیمو میکردم چون نسترن و خیلی میخواستم
به ساسان گفتم:
داداش این قضیه فقط بین من و توخ میمونه، مهرانم میدونه ولی جز پیش تو مطمئنم دهنش قرصه،سوسن و بقیه نفهمن یه وقت
-باشه خیالت راحت، نمیگم
سوسن اومد و گفت:
داداش بیا امضا کن باید بریم نوبت نفر بعدی داره میشه، زودباش
با ساسان برگشتم داخل، دفتر و عقدنامه رو امضا میکردم بدون اینکه گره ی ابروم و باز کنم و به نسترن و مادرش نگاه کنم،
به معنای واقعی سگ شده بودم..
وقتی از محضر اومدیم بیرون به نسترن گفتم:
تو ماشین منتظرتم
از بقیه خداحافظی کردم و رفتم طرف ماشینم،
مامان نسترن دویید دنبالم، جلوم وایساد و گفت: میخوای منو از دخترم جدا کنی؟ خدا رو خوش نمیاد
-چرا اتفاقا خوش میاد، تو حقی درباره اش نداری، بهتره دیگه اسمشو نیاری، برو پی کارت
نشستم پشت فرمون و درو محکم کوبیدم، بهترین روز زندگیم گند خورد بهش،
نسترن از مادرش خداحافظی کرد و اومد کنارم نشست،
نگاه تند و تیزی بهش انداختم و درهای ماشین و قفل کردم، وقتی راه افتادم چشماشو بست،
عصبی گفتم
-آره چشماتو ببند، حرفی نداری بزنی، چرا خبرش کرده بودی؟
-چون مامانمه، میخواستم روز عقدم کنارم باشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۹۹
-مامانته؟ من مامان نداشتم؟ چرا داشتم دارم
ولی به خاطر تو قید خودشو آرزوهاشو زدم
این بار نگاهم کرد و گفت:
قرار نیست سرکوفت بزنی
-نه قرار نیست، منم سرکوفت نزدم
فقط میخوام بگم رفت و آمد با مامانت ممنوعه، تا آخر عمر...
نسترن چیزی نگفت، خودم میدونستم داری تلخی میکنم روز عقدمون،
ولی نمیتونستم بذارم یه زن به اسم مادر بودن گند بزنه به زندگی عاشقانه ام،
اون آدم کاری کرده بود که تا آخر دنیا نمیتونستم باهاش کنار بیام..
همینطور بی هدف تو خیابونا میچرخیدم، تلفنم که زنگ خورد و اسم مامانم افتاد روی صفحه اش
فوری یه جا پارک کردم و جواب دادم:
سلام مامان جون
نسترن صورتشو به طرف خیابون چرخوند، نگاهم بهش بود و گوشم به تلفنم،
مامانم گفت
-فدات بشم مامان، ببخشید امروز نیومدم، ترسیدم به گوش بابابزرگت برسه ناراحت بشه
-هنوز تو قیافه ست مظفرخان؟
-اینطوری نگو مامان، بابابزرگت کم زحمت ما رو نکشیده، توام خیلی بد تو روش وایسادی
-آهان، اینکه از حقم دفاع کردم و گفتم نمیخوام یه عمر به زور با کسی زندگی کنم که دوسش ندارم یعنی تو روش وایسادم؟
-خیل خب مامان، این حرفا الان خوب نیست، شگون نداره، تو تازه عقد کردی،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۰
بابابزرگت هم کم کم راضی میشه، باید یه جشن مفصل برات بگیرم پسرم
-فدات بشم مامام، عاشقتم چون بهترین مامان دنیا خودتی
این بار نسترن در ماشین و باز کرد و پیاده شد، دیدمش که ماشین و دور زد و رفت به صندوق تکیه داد،
نباید جلوش قربون صدقه ی مامانم میرفتم، تلفنم که تموم شد نفس عمیقی کشیدم،
درو باز کردم و رفتم کنارش وایسادم، آروم گفتم: ببخشید
-من چرا ببخشم؟ اصلا من کی هستم که ببخشم؟ دختری که مامانش...
-نسترن، نگو بابا ولش کن
-تو باید ببخشی که اومدم تو زندگیت، من نباید دلم هوس یه عشق ممنوعه رو میکرد
دستشو گرفتم و گفتم:
ممنوعه چیه بابا؟ گفتم ببخشید دیگه، بریم خونه؟ ها؟ نسترن؟
نگام کرد، بمیرم براش، نگاهش هم بغض داشت، میخواستم بغلش کنم تو خیابون نمیشد،
کشوندمش طرف ماشین و در شاگرد و باز کردم، گفتم: بشین دردت به جونم، تقصیر منه،
خربازی درآوردم ببخشید، بشین بریم که خانه ما را میخواند
-خانه ما را میخواند؟
با لودگی گفتم:
آهان، باید میگفتم راه ما را میخواند؟
این بار خندید، خنده شو که دیدم گفتم:
باشه بابا یه مسافرت کردی تو پاچه مون، بریم آماده بشیم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۱
-نوکرتم به مولا
-دیگه خودتو لوس نکن خانوم، قبل از راه یه چیز دیگه هم ما را میخواند، بزن بریم
بلندتر خندید، باید هرطوری شده از دلش درمیاوردم، من تازه بهش رسیده بودم، عاشقش بودم..
سرخوش نشستم پشت فرمون و راه افتادم غافل از اینکه بدونم روزگار چه خواب هولناکی برام دیده...
وقتی برگشتیم خونه نسترن یه خورده از اون حال و هوا دراومده بود، خودمم روحیه ی بهتری داشتم،
حداقل الان دیگه مطمئن بودم نسترن زنمه و کسی نمیتونه ازم بگیرتش...
رفتم تو تراس تا به حامد زنگ بزنم، در تراس رو هم بستم تا نسترن صدامو نشنوه،
حامد بعد از چندتا بوق جواب داد
-سلام شادوماد، چه خبر؟
-خبرا همش زحمتای ماست، حامد میدونم گفتی صبح باید بیام شرکت ولی نسترن دلش میخواد...
-برو بسلامت عزیزم، ماه عسل واجبه برای همه ی زن و شوهرا
-آخ قربون عقل و شعورت برادر، چند روزه برمیگردم
-مثلا چند روز؟ سی روز هم میشه چند روز برادر
خنده ام گرفت و گفتم:
نه میام، نهایت سه چهار روز، قول
-برو بسلامت، فدای تو
وقتی تلفن و قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و رفتم داخل،
همون موقع نسترن داشت لباسشو درمیاورد که بره حموم، کت سفیدش رو از روی تخت برداشتم و گفتم:
کت و شلوارت خیلی بهت میومد امروز
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۲
-دیگه سلیقه ی آقامونه، بایدم بهم بیاد، با کی حرف میزدی؟
رفتم جلوتر و گفتم:
حامد، گفتم دارم خانوممو میبرم ماه عسل فعلا نمیتونم بیام شرکت، منتظرم بمونید
-ای شیطون، قبول کرد؟
-مگه میتونه قبول نکنه، نیرویی مثل من کاربلد کجا پیدا میکنن؟
-واقعا؟ میخوای چیکار کنی اونجا؟
این بار رفتم نزدیکش و گفتم
-نمیدونم، باید برم تا بفهمم، فعلا خودم و خودتو عشقه، نسترن، باورت میشه تموم شد،
بهم رسیدیم، من که انگار خوابم
دستشو انداخت دورم و گفت
-من هنوز باورم نمیشه بهت رسیدم، منم انگار خوابم
-پس بیا واقعا بخوابیم، خیلی خوبه
-الان وقت خوابه؟ باید وسیله جمع کنیم، چمدونم نداریم
-چمدونم میخرم برات، فعلا بخوابیم خواب ببینیم
یهو فهمید چی میگم،
نگام کرد و گفت:
سروش دلقک، فکر کردم داری حرفهای احساسی میزنی
-احساسیه دیگه، دومادم مثلا
خودشو از اغوشم کشید بیرون، دویید سمت حموم و گفت:
از این خبرا نیست، امروز تعطیل
منم دوییدم اما تا برسم در حموم رو بست،
یدونه زدم به در و گفتم
-تن پوش نمیخوای نه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۳
-نه، برو چمدون بخر تا من دوش میگیرم
-باشه میرم، زود میام ولی
در بیرون و محکم کوبیدم و آروم برگشتم سمت اتاق، نسترن بدون لباس اومده بود بیرون تن پوش برداره که بازوش و کشیدم،
جیغ بلندی کشید و پرت شد تو اغوشم، موهاشو از پشت گرفتم و گفتم
-دیگه از دستم فرار نکنی ها
-سروش الان اصلا نمیتونم، استرس دارم
-استرس چی؟ ما که...
-به خاطر اون نه، استرس زندگی اینطوری، تک و تنها...
باید فقط بهش امید میدادم، نسترن حالا دیگه فقط امیدش به من بود،
نباید میذاشتم پای مامانش به خونه ام باز بشه، حالم از قیافه اش بهم میخورد،
همش اون شبی که با اون وضع تو اغوش این و اون دیدمش جلوی چشمم بود،
فقط حرف مهران که گفت دخترش برای بار اول داره میاد باهاش و سالم بودن نسترن بهم امید میداد که زنم پاک رسیده بهم،
برای همین بغلش کردم و گفتم:
میدونم عزیزدلم، از این به بعد دیگه فقط تو منو داری منم تورو، باید هوای همو داشته باشیم،
باید باهم روراست باشیم
-من همیشه باهات روراستم سروش، هیچ وقت بهت کلک نزدم و نمیزنم
-میدونم عزیز دلم، فقط قول بده تا آخر دنیا تا وقتی باهمیم بهم دروغ نگی، منم قول میدم
-قول میدم سروش، بخدا قول میدم بهت دروغ نگم
خیلی از دروغ متنفر بودم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۴
دلم نمیخواست دیوار اعتمادم ترک برداره، برای همین تاکید کردم
-نسترن، اگه یه روزی هم دلت برای مامانت تنگ شد میتونی تلفنی باهاش ارتباط داشته باشی،
حتی بری بیرون ببینیش فقط قول بده نه اون بیاد خونمون نه تو بری خونشون، باشه؟
سرش و بلند کرد، بهم زل زد و گفت:
چقدر تو خوبی سروش
-خوب نیستم، عاشقم، طوری عاشقت شدم که میخوام برم تو یه شرکت ساده کارگری کنم،
منتی نیست گل من، خودم خواستم، نمیدونم شاید هم دارم با خودم با بابابزرگم که همیشه به همه زور گفته میجنگم ولی اگه اینطوریم باشه باعثش تو بودی، تو که خیلی میخوامت
بازم فقط نگام کرد، حرفامو بهش زده بودم و حسابی سبک شده بودم،
نوک دماغشو بوسیدم و گفتم:
کجا بریم ماه عسل؟
-هرجا تو بگی، نمیدونم
یه خورده ادای فکر کردن و درآوردم و گفتم:
هووووم، الان آخر تابستونه و هوای شمال حسابی ملس، بزن بریم
-آخ گفتی، خیلی دلم دریا میخواد
سه چهار روز باهم رفتیم شمال، اولین مسافرتمون بود و حسابی بهم خوش میگذشت،
حالا ماشین خارجیم با پراید عوض شده بود ویلای لب آبی که میتونستم اجاره کنم شده بود یه سوییت نزدیک ساحل، مهم نبود،
مطمئن بودم همه ی اونا رو دوباره به دست میارم، مگه بابابزرگ چقدر میتونست باهام قهر بمونه،
اصلا بمونه، بابای خودم که بی پول نبود، خلاصه که حسابی خوش گذروندیم و برگشتیم..
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۵
روز اولی که میخواستم برم شرکت هیچ وقت یادم نمیره، کلی به خودم رسیدم و لباس مارک پوشیدم،
عطر گرونقیمت زدم و بعد از خداحافظی با نسترن از خونه اومدم بیرون اونم ساعت ۹صبح، سرحال و قبراق...
وقتی رسیدم شرکت حامد با دیدنم گفت:
ساعت خواب برادر، مگه نگفتم ۷ اینجا باش
با تعجب گفتم:
ساعت ۷ صبح کی کار میکنه؟ گفتم شوخی میکنی
-ببین، اینجا گالری بابابزرگت نیست سروش، حساب کتاب داره، کار از ساعت ۷ شروع میشه تا ۷ غروب،
حقوق و مزایاش خوبه ولی باید دووم بیاری، هستی؟
-۱۲ ساعت؟ چه خبره بابا؟
-دیگه همینی که هست، فکر آبروی من باش،
من پنج سال اینجا سابقه دارم، اگه هستی بریم پیش مدیرعامل
-آره بابا هستم، بریم
اون روز قرارداد بستمو قرار شد کارمو شروع کنم، بهم لباس فرم دادن، لباس مخصوص حراست،
وقتی پوشیدمش خودمو نشناختم، حامد موقع عوض کردن لباس با خنده میگفت
-آخه این لباسهای گرون چیه پوشیدی اومدی؟ حالا کارگرا چه فکری میکنن، قیمت لباسهای تو اندازه ی سه ماه حقوق اینجاست
-چیکار کنم لباسم همینه دیگه
روز اول خیلی بهم سخت گذشت،
طوری که وسط روز میخواستم بزنم زیر همه چیز و برم دست بابابزرگمو ببوسم اما غرورم اجازه نمیداد..
وقتی شب برگشتم خونه نسترن یه غذای خوشمزه درست کرده بود و منتظرم نشسته بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۶
با دیدنش از خودم خجالت کشیدم که میخواستم برگردم خونه ی بابابزرگم، اون شب همه ی بدنم از کار زیاد درد میکرد
اما صبح هرطوری بود دوباره بلند شدم، یه دوش گرفتم و صبحونه نخورده رفتم سمت شرکت،
جلوی در شرکت موقع پیچیدن همزمان با ماشین مدل بالایی که میخواست بره داخل حیاط پیچیدم،
شیشه رو که پایین کشید دیدم یه دختر جوون پشت فرمونه، بهم گفت
-شما کارگر همین کارخونه ای؟
-بله، چطور؟
-اولا که نیم ساعت دیر رسیدی دوما کارگرا حق ندارن ماشین بیارن داخل حیاط، همینجا پارک کنید لطفا
-چرا؟ از حیاط کارخونه کم میشه؟ شما چیکاره ای؟
همکارم دویید طرفمو گفت:
سروش، کیمیاخانوم دختر رییس کارخونه هستن
تازه فهمیدم طرف چیکاره ست،
فوری دنده عقب گرفتمو ماشین و پارک کردم، کیمیا همینطوری زل زده بود نگاهم میکرد،
وقتی پیاده شدم و به طرفش رفتم گفت:
بهتون نمیخوره کارگر باشین
-چرا؟ کارگرا شاخ دارن یا دم؟
بازم همکارم یدونه زد بهم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۷
حرفمو خوردم، به اون چه ربطی داشت، پرسید: خب؟
-به جمالتون، مهم نیست
راه افتاد رفت داخل،
همکارم گفت:
گند زدی، آقای بابک خیلی روی دخترش حساسه، تازه از خارج برگشته از شوهرشم طلاق گرفته...
به طرف کیوسک نگهبانی رفتم و همونطوری گفتم: چقدر اطلاعاتت دقیقه، به من چه بابا؟
اون روز هم گذشت، کیمیا دوباره اومد از کارخونه بره بیرون و من مجبور شدم درو براش باز کنم،
تک بوقی زد و رفت، اون روز واقعیت مثل پتک خورد تو سرم، تا کی میتونستم اینطوری زندگی کنم؟ اصلا میتونستم؟
یک ماه گذشت، یک ماه سخت اما شیرین، هربار که از کارگری و کم پولی خسته میشدم و کم میاوردم
بودن نسترن کنارم دلگرمم میکرد..
یه روز ساسان بهم زنگ زد و خواست منو ببینه،
از خداخواسته قبول کردم و بعد از ساعت کاری رفتم پیشش، تو ماشینش که نشستم گفت:
چقدر چشمات خسته ست سروش
-دوازده ساعت بدو بدو برات جون نمیذاره بمونه که
-می ارزید سروش؟ به اینهمه سختی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم
-من برات نسخه نمیپیچم، اگه جونشو نداری جلوی بابابزرگ درنیا، میترا هم دختر بدی نیست
-مگه فهیمه دختر بدی بود؟
با شنیدن اسمش جیگرم کباب شد،
پرسیدم: حالش چطوره؟
-نمیدونم برات مهمه یا نه اما بهت میگم، حالش خوب نیست
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۸
-ای وای، چیکار کردم من؟
-با دخترخاله مون بد تا کردی سروش، نباید امیدوارش میکردی
-خودم میدونم، خیلی خوب
-سروش بیا برو با مهرزاد کار کن، موبایل فروشی که بهتره
-مهرزاد سرمایه میخواد بابا
-من میدم، تازه حساب خودت هست،
برو بانک بگو کارتم گم شده، اون حساب به نام توئه، خونه تم همینطور
-بابابزرگ و نمیشناسی؟ دودمان من و همه رو به باد میده به این پولا دست بزنم،
حالا بذار یه مدت بگذره بابابزرگم نرم میشه
-من چیکار کنم؟ میترا یکی دیگه رو میخواد،
میگه یا اون یا خودمو میکشم یا باهاش فرار میکنم، اصلا منو نمیخواد
-تو چی؟ میترا رو میخوای؟
-نمیدونم، بعد از داستان تو بابابزرگ میخواد خودی نشون بده
افتاده به جون من و میترا، بابای میترا و بابای ما هم که ماستن ماست
-نگو اینطوری، نمیدونم چی بگم، من خوشبختم، مشکلی هم ندارم
اون روز ساسان رفت و من چقدر به خودم بالیدم که رو پای خودم وایسادم،
میدونستم الان بابابزرگ مثل مار زخمی میمونه، خیلی وقتا دلم براش پر میکشید برم ببینمش
اما امان از غرور من، امان از غرور بابابزرگم..
زمستون سال ۸۷ همچنان داشتم به کار تو شرکت ادامه میدادم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥