🍀🌹🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀
🍀
#تشبیه_او
#پارت۱۵
چندساعتی خودم رو از مشکلات و زندگیم جدا کردم و درگیر جزوه و کتاب هام شدم تا اینکه زنگ خونه به صدا در اومد. فکر کنم وانت های اثاثیه بعد از ۳ساعت رسید.
شالمو که گوشهی مبل انداخته بودم برداشتم و سرم کردم. دستی به موهای آشفتم کشیدم و از جا بلند شدم.
آیفون رو زدم و دم در وایستادم تا سر کارگر بیاد.
نزدیکه ۴ تا وانت بار کرده بودیم که پر از وسیله بود.
سرکارگر که اومد دم در، چند تا برگه دستم داد و گفت:
_سلام خانم. روزتون بخیر.
اینجا ها رو امضا کنید تا من برم بگم کارگرای خونه بیان.
سری تکون دادم و برگه ها رو گرفتم و گفتم:
_چند لحظه اینجا منتظر بمونین.
شوهرم الان میاد آدرس اصلی رو میده.
ما اینجا زیاد موندگار نیستیم.
سرکارگر دستی به سرش کشید و گفت:
_نمیشه که خانم!
اونموقع پولش زیادتر میشه ها
عجب آدم پررویی بود. با جدیت گفتم:
_شوهرم گفته پول همه رو با انعام داده.
درمورد پولش با خودش حرف بزنین، به من مربوط نیست.
انگار حساب کار دستش اومد که نمیتونه از دو جا پول بکنه و *چشم* ای گفت. تقریبا شب شده بود که محمدعلی همراه دو تا از دوستاش با خنده نزدیک خونه شد.
وقتی من و سرکارگر ها رو همینطور معطل خودش دید، خندهاش از بین رفت و زودتر از دوستشا سریع اومد نزدیکتر. بازومو کشید و برد تو خونه.
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀
🍀🌹🍀🌹🍀