ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #367 رفتیم نشستیم سر جامون. مامان قبل اینکه بابام رو بیدار کنه یهو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#368
محو اون لحظه شدم و همه چی یادم رفت.
دوست نداشتم زمان بگذره.
دوست داشتم همینجور ادامه بده.
دستاش دورم حلقه شد و روی کمرم حرکت کرد.
لحظه لحظه هر دو بی قرار تر می شدیم.
دیگه کم کم داشتم کنترلم رو از دست می دادم.
حتی نمی تونستم عقب بکشم.
وقتی صدای مامانم رو شنیدم که داشت صدام می زد و دنبالم می گشت مجبور شدم ازش جدا بشم.
با چشمای خمار به هم نگاه کردیم.
نفس نفس می زدیم.
یکم بهش خیره موندم.
بعد بدون اینکه چیزی بگم رفتم.
مامانم رو پیدا کردم و رفتم سمتش.
منو که دید گفت :
معلومه تو کجایی دختر؟
نگاهی به پشت سرم انداختم و گفتم :
ببخشید
اومدم
_ چرا نفس نفس می زنی؟
_ خب دویدم دیگه.
_ کجا بودی؟
_ همین پشت مشتا
_ بابات بیدار شد؟
_ آره. تازه غر زد که چرا بیدارم نکردین
دیر شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥