#62
مازیار سرشو پایین انداخت
مازیار _ واقعا معذرت میخوام و نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم که با همه ی اتفاقات باز کنار خانومم بودین
خراسانی لبخند زد و گفت:
خراسانی _ این چه حرفیه وظیفم بود جای دختر خودمه گفتم حالش بد شده یه لیوان اب بیارم که اینطوری شد معذرت خواهی نکن اقای دکتر کسی مقصر نبوده که
به من اشاره کرد و گفت:
خراسانی _ ببین معلومه خانومت بدجور ترسیده از چیزی برو کنار ایشون باش الان دغدغه از اون بالاتر نیست برو پسرم خدا به همراهتون
مازیار باز هم معذرت خواست و تشکر کرد بعد با شرمندگی سمت ماشین اومد و سوار شد
_ بهتری دلارام؟
به یه سر تکون دادن ساده اکتفا کردم. میدونستم اگه حرف بزنم الان سوال پیچ میشم برای همین ترجیه دادم فعلا روند سکوت کردن رو پیش بگیرم تا بعد یه فکری به حال این اتفاقی که افتاده بکنم.
مازیار انگار فهمید که مایل به حرف زدن نیستم و بدون هیچ حرف دیگه ای شروع به حرکت کرد
سرم تیر میکشید برای همین به شیشه ی پنجره تکیش دادم و چشمام رو بستم.
یکم که گذشت ماشین از حرکت ایستاد با حساب کتاب مسیر هنوز خیلی زود بود که بخوایم به خونه برسیم پس واکنشی نشون ندادم و حتی چشمامو هم باز نکردم
صدای در ماشین نشون از پیاده شدن مازیار میداد. به محض پیاده شدنش با ترس لای پلکمو باز کردم و پنجره رو پایین کشیدم.
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #61 میخواستم بگم اشتباه کردم، میخواستم بگم برگرد بهم! اما چیزی نگفت
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#62
اون طرز نگاه عجیبش رو به منم کرد که سریع لب گزیدم و سر پایین انداختم.
عجب آدمی شده!
قبلا یادمه حتی به زور اخم میکرد.
جدی بود ولی مهربون، آروم و سر به زیر!
یه مرد کاملا جنتلمن..
که البته زنش قدرشو ندونست..!
اگه به گذشته بر میگشتم تنها چیزی که تغییر میدادم طلاقم از مهرابی بود که همهچیزشو پای من گذاشت.
ناراحت شدم از این بیمحلی که بهم کرد و سرمو سمت شیشه ماشین چرخوندم.
توقعی هم نداشتم، ولی بدجور دلم سوخت.
مهراب... مهراب.. تو چی میدونی من چی کشیدم؟
کنار کافهای ماشین رو پارک کرد و گفت:
_پیاده شو.
سرمای لحنش حالمو بد کرد. این همونی بود که اشکمو با انگشتش لمس کرد؟ این همون آدم بود؟ فکر میکردم تسلیم شده.
فکر میکردم سر عقل اومده ولی انگار لجبازیِ محراب تازه شروع شده بود.
بیحرف از ماشین بیرون اومدم و وارد کافه شدم.
مهراب هم در ماشین رو با ضرب کوبید و پشت سرم راه افتاد.
سکوتِ مهراب، داشت منو به شک مینداخت که کارم درسته یا نه. این مهرابی که میدیدم صد و هشتاد درجه با مهراب گذشته فرق میکرد.
اگه با گفتن ماجراهایی که پیش اومده، اگه ازش کمک بخوام و به ریشم بخنده چی؟ اگه ذوق کنه و دشمن شاد بشم چی؟
این ریسک رو کردم که همراهش باشم و صبر کردم تا اونم بیاد و باهم وارد کافه شدیم.
پشت میزی که تو حاشیه بود ونگاه های کمی روش زود، نشستیم و به اطراف نگاه کردم.
مهراب منو رو برداشت و گفت:
_چی میخوری؟
لب گزیدم و در سکوت نگاهش کردم.
میدونست چی میخورم.
همیشه وقتی کافه میومدیم بستنی میخوردم.
کنج لبش به زور بالا رفت و گفت:
_همون همیشگی؟
سر تکون دادم، نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
به تقاص نگاه سرد و سکوتش، میخواستم تلافی کنم.
اما کی میدونست کی داره تلافی میکنه؟
حرف نزدن باهاش بیشتر به من درد میداد تا به مهرابی که فراموشم کرده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻