#65
مازیار پشت سرم وارد اتاق شد و طبق عادت در رو بست و روی تخت نشست
همونطوری که لباس هام رو در میاوردم با خودم فکر میکردم.
از اومدن مازیار هم احساس خوشحالی داشتم و هم باعث میشد عصبی بشم
اینکه الان با توهماتم تنها نبودم یه نکته ی مثبت بود
ولی اینکه هیچ کس خونه نبود و تایم مازیار برای باز جویی ازم بی نهایت بود رو نمیتونستم نادیده بگیرم
لباس هام رو که عوض کردم سمت میز توالت رفتم
و همونطوری که ساعتمو در میاوردم و موهام رو باز میکردم صبر مازیار هم بالاخره تموم شد و به صدا در اومد
_ تموم نشد؟
از تعریف کردن ماجرا راه فراری نبود برای همین بدون اینکه موهام رو شونه کنم با یه گیره بالای سرم جمعشون کردم و پیش مازیار روی تخت نشستم
+ تموم شد
با حالت جدی سرش رو تکون داد
_ خب میشنوم
این تحکم لحنش من رو معذب میکرد
+ من الان امادگی حرف زدن...
حرفمو قطع کرد
_ از اونجا تا الان که رسیدیم حرف نزدم که امادگی به دست بیاری
اگه هنوز هم امادگی نداری دیگه مشکل خودته
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #64 با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#65
لب بهم فشردم و گفتم:
_آره... ولی فقط این نیست.
من و امیرعلی فقط هفت هشت ماهه میشه ازدواج کردیم و اون با عزیزترین آدم زندگیم بهم خیانت کرده.
اگه با یه دختر دیگه اینکارو میکرد میتونستم به راحتی طلاقمو با مهریه زیادی که دارم بگیرم.
حتی دایی بهم حقالسکوت زیادی میداد تا بهکسی نگم که پسرش خیانت کرده.
ولی پای عزیزِ خانوادم در میونه، که اگر دایی و زندایی بفهمن کسی که ضربه میخوره خانوادهی منه!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
_تنها کسی که تو ذهنم میرسه خواهرته... اون که دهسالش بیشتر نیست!
خندهی ناباوری کردم و با تاسف سرتکون دادمو گفتم:
_دقیقا خواهرمه. خواهرم... عسل!
این که دو تاشون بهم خیانت کردن مهم نیست.
من میتونستم یه جوری کنار بیام چون علی از چشمم افتاده.
موضوع اصلی اینه که عسل بارداره و اگه من به دادگاه و قاضی مدارکی رو نشون بدم سریع میتونم طلاق بگیرم. ولی...
حرفمو ادامه ندادم که خودش گفت:
_ولی اینکار مصادف میشه با ریختن کل آبروی خانوادت اللخصوص پدرت!
_دقیقا! من الانم گیجم که چیکار کنم.
حتی برای بازیگری هم که شده نمیتونم اون مرتیکه رو تحمل کنم. هر روز..
بغضی به گلوم نشست و به چشمهای سیاهش خیره شدم:
_هر روز با تو مقایسهاش میکنم.
نه رفتارش رو، نه تعهدی که بهم نداشت، همه چیزش منظورمه.
وقتی نفس میکشه میگم چرا ریتم نفساش شبیه مهراب نیست.
وقتی بلند میشه میگم چرا شبیه تو از خواب بیدار نمیشه؟ وقتی...
نیشِ اشک به چشمم خورد و غم صدامو داغون کرد.
چرا زندگیِ من باید یه تراژدی غمناک میشد که درست شدنی نیست؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻