eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
133 عکس
55 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
بازم لحن دستوریش حرصم رو درآورد! باحرص جواب دادم: _آشپزی میکنم صبرکردم خورشتم جا بیوفته! توحموم چیکار میکنن؟ حموم میکنم دیگه! انگار جوابی که دادم به مزاجش خوش نیومد وبا دلخوری گفت؛ _اوکی پس همونجا بمون خورشت جابیوفته! اومدم بگم میخوام برم واسم کارپیش اومده منتظربمونم یا برم؟ باحرفش پوزخندی روی لبم نشست! خوبه بهش گفته بودم میترسم! خوبه گفتم تا مامان میاد پیشم بمون! این کارش یعنی از درقدرت وارد شدن! کاملا واضح بود که میخواست خواهش وتمنا کنم که بمونه وتنهام نذاره! بادلخوری سرمو چندبار تکون دادم و گفتم؛ _نه عزیزم منتظر نمون فعلا میخوام زیرآب گرم بمونم.. برو به سلامت.. _اوکی! بعدا می بینمت.. خداحافظ!_خدانگهدار.. ممنون که اومدی! دیگه صدایی نیومد واین یعنی مازیار رفته بود! یه لحظه حالم از خودم بهم خورد! ازاینکه از یه بیمار و آدم بی دفاعی مثل سروش ترسیده بودم حالم به هم خورد! از ترسو بودنم حالم به هم خور‌د ومقصر همه ی این ترس ها مادرمه و از بچگیم نشات میگرفت! اگه دختربچه ی ۵ ساله رو ساعت ها توخونه تنها نمیذاشت تا به مهمونی وجمع دوستانه اش برسه الان دخترش اینقدر ضعیف وترسو نبود!
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #70 امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد: _آنا من به خانوادم میگم برن... تو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گاهی وقتا آدم یه چیزایی میدونه ولی مجبور به صبوری و سکوته. اون لحظات به اندازه‌ی صدها سالِ طاقت‌فرسا کش میان. از جام بلند شدم و جواب هیچکدوم رو ندادم. گفتن حقیقت به سودِ من نبود که اون خوی وحشی و رویِ پررو و بی‌شرمیِ‌شون عود میکرد. سکوت کردم تا سر پدر و مادرم از هرزگیِ عسل پایین نیوفته. سکوت کردم تا خودم شرمنده نشم. سکوت کردم و سکوت کردم. این زنِ صبور، از مرد صبوری مثل مهراب ساخته شده بود. این من آروم، این منِ خوددار، مهراب سالهایِ گذشته بود. با این تفااوت که من نمی‌دونستم دارم تقاص چی رو پس میدم. خودمو تو اتاقم حبس کردمم و در رو قفل کردم. چه ها با خودم داشتم میکردم با تحمل آدمهایی که منو دارن میسوزونند؟ خودمو لای لحاف و پتو قایم کردم و با همون لباس‌های توی تنم میون دنیای خیال غرق شدم. غرق خیالِ مهراب! مهراب داشت نوازشم میکرد. با همون دستای بزرگ و با همون لبخند عجیب! با همون صبوری و با همون مردونگیِ عجیبِ تو دستاش! بین خواب و بیداری حس کردم که کسی رو پیشونیم رو بوسید. سرم درد کرد و زمزمه کردم: _مهراب! صدایی نشنیدم و به زور لای چشمام رو باز کردم. عسل بالای سرم نشسته بود. لبخند ناباوری روی صورتم نشست، داشت منو می‌بوسید؟ خواهری که کمر به بدبختیِ زندگیم بسته بود؟ چطور روش میشد؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻