#73
موهامو سشوار کشیدم.. آرایش کردم.. همه ی برق هارو روشن کردم و خونه رو چراغونی کردم...
آهنگ شاد گذاشتم و ذهنم خالی از فکروخیال های مسخره کردم..
حالم بهتر شد..
حتی دیگه از دست مازیار هم دلخور نبودم... دلارام واقعی همینه.. ازاون دلارام ترسو و ناتوان بیذار بودم...
تصمیم گرفتم واسه شام غذای مورد علاقه ام یعنی رشته پلو درست کنم!
داشتم آشپزی میکردم که مامان برگشت!
طبق معمول مثل روح باهام برخورد کرد ونادیده گرفت..
اما من با خوشرویی به استقبالش رفتم..
_سلام مامانم.. خوش اومدی!
انگار این بار جدی جدی روح بودم و متوجهم نشده بود چون با دیدنم ترسیده تکونی خورد ودستش رو روی قلبش گذاشت!
_وای خدا.. ترسوندی منو.. علیک سلام! کِی اومدی؟
_ببخشید نمیخواستم بترسونمت! خیلی وقته که اومدم..
_پس ماشین کو؟ اومدنی ماشین رو ندیدم.. مگه تو نبرده بودیش؟
_چرا من بردم..
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #72 لبخندی بهم زد و گفت: _آبجی.. حالت خوبه؟ تب داری انگار.. ببخشی
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#73
گرمم شده بود. با حرص پتو و بالش رو از خودم کنار زدم و گفتم:
_مامان کجاست؟ داره غذا درست میکنه؟
امیرعلی غذا سفارش داد؟
_نه مامان و بابا، با زندایی و دایی رفتن اصفهان خونهشون!
شوکه به سمتش برگشتم.
باورم نمیشد انقدر راحت قضیه رو فیصله داده باشن.
نگاهی به عسل کردم و با شک پرسیدم:
_پس تو چرا اینجایی؟
لبخند مهربونی زد:
_مامان گفت بیام پیشت بمونم تا یکم حالت بهتر بشه.
تا وقتی حالت بهتر بشه، تو کارات کمکت کنم. برای امیرعلی غذا درست کنم و ... این جور چیزا!
وقتی من خواب بودم دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟
عصبی از اتاق بیرون زدم و بلند صدا زدم:
_ امیرعلی... امیرعلی.. بیا ببینم آبجیم چی میگه!
عسل اینجا چرا میمونه؟
من نمیتونم واست غذا درست کنم؟
به مامانم چی گفتی؟
امیرعلی سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با ناراحتی به عسلی که تو خودش جمع شده بود نگاه کرد و لبگزیده بهم چشمو ابرو اومد:
_آنا... عسل خجالت کشید!
بلند تر و حرصیتر از قبل گفتم:
_بدار خجالت بکشه... خجالت بکشه اومده تو زندگیِ خواهرش!
باید بفهمه اینکار درست نیست.
بدو توضیح بده ببینم اینجا چخبره؟
چرا مامان و بابام رفتن؟
تو چرا نرفتی غذا سفارش بدی؟
نگاه امیرعلی هنوز با شک و تردید روی عسل بود و هی بین من و عسل تو گردش بود.
حتما تو ذهنش میگه چقدر زرنگم هردوتا خواهر رو گول زدم و از هردوشونم یه ناخونکی زدم.
پوزخندی زدم، به همین خیال باشه.
چنان بلایی سرش بیارم که بفهمه یه مَن ماست چقدر ماست داره.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻