eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.6هزار دنبال‌کننده
155 عکس
94 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #401 حالم اینقدر گرفته بود که مامان متوجه شد. فکر نمی کردم اینجور
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ الان که دیگه به ثبات رسیدی. تکلیف زندگیت معلوم شده مدرکت رو گرفتی. داری واسه کار اقدام می کنی. دیگه مشکل چیه الحمدلله که با حال روحیت هم کنار اومدی خواستم بگم نه کنار نیومدم. ولی پشیمون شدم. بهتر بود اونا رو کمتر درگیر کنم. سر تکون دادم. نفس عمیقی کشیدن و گفتم : درسته. یکم دیگه که با خودم خلوت کنم درست میشه. _ نه دیگه. اونجوری ممکنه به خلوت خودت عادت کنی. و دیگه بیرون نیای _ خب مشکلش کجاست؟ مهم اینه از شرایطم راضی باشم. _ مشکل اینجاست که توی سن ازدواجی. دیگه وقتشه کم کم فکر سر و سامون دادن به زندگیت باشی. باز مازیار اومد جلوم. نوچی کردم و گفتم : نه مامان. من فعلا هیچ قصدی ندارم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #402 _ الان که دیگه به ثبات رسیدی. تکلیف زندگیت معلوم شده مدرکت رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب تا کی؟ _ نمی دونم. فقط می دونم اصلا نه وقت دارم به این چیزا فکر کنم. نه حوصله. خودت شرایط منو می دونی. _ کی می خوای با این ماجرا کنار بیای؟ _ از کجا می دونی همین الان کنار نیومدم؟ _ معلومه نیومدی دیگه. _ ینی چون فعلا نمی خوام ازدواج کنم ینی کنار نیومدم چه ربطی داره. _ راستش. همکار بابات بود. همون که سرش طاسه _ خب؟ _ اجازه گرفته واسه پسرش بیاد خواستگاری. اخم کردم و گفتم : خب؟ _ خب چی؟ _ چی گفتید؟ رد کردید دیگه؟ _ خب... نه. چرا باید رد کنیم؟ با بهت گفتم: مامان؟ _ یامان @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #403 _ خب تا کی؟ _ نمی دونم. فقط می دونم اصلا نه وقت دارم به این چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دختر... کوتاه بیا دیگه! _ سر چی کوتاه بیام؟ می خواید به زور شوهرم بدید؟ _ کسی نمی خواد تو رو به زور شوهر بده. این فکر و خیال ها رو بریز دور. _ پس چی؟ _ میگم بالاخره یه گذشته ای داشتی و تموم شده. نباید خودت رو پاسوز اون کنی _خب میگی چی کار کنم. میگم نمی خوام کسی توی زندگیم باشه. _ ما هم نگفتیم بیا به زور ازدواج کن. فقط می خوان بیان برا آشنایی بذار بیان. نهایت اینه که قبول نمی کنی _ حالا اومدیم و خوشتون اومد و اصرار ها بیشتر شد. اونوقت تکلیف چیه؟ _ نه نگران نباش. این همه مدت مگه ما برات تصمیم گیری کردیم که اینو میگی؟ تو اصلا مگه می ذاری ما بخوایم تصمیم بگیریم همش حرف حرف خودت بوده به هر حال @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #96 عسل در رو باز کرد و با دیدنم ، با چشمای گرد شده خودشو جمع و جور
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با تردید شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. من برای طلاقم به مهراب نیاز داشتم. جدا از عشق و علاقه‌ای که بهش داشتم بهش احتیاجم داشتم. اگه مهراب با اون همه نفوذی که تو دولت داشت ، بهم کمک میکرد تا طلاق بگیرم کارا خیلی سریعتر پیش میرفت. حتی میتونستم مهریه‌ام رو همون لحظه از حلقوم امیرعلی بیرون بکشم. نباید دشمنم میفهید که از اشتباهش خبر دارم وگرنه برای زمین زدنم برنامه می‌چید. باید هنوزم دایی و امیرعلی فکر میکردن که از هیچی خبر ندارم، نباید میفهمیدن که تو فکر طلاقم. اون زن‌دایی مارمولکی که من دیده بودم تا می‌فهمید میخوام از امیرعلی جدا بشم سریع دنبال یه عروس جدید میرفت! کی بهتر از عسل ؛ برای چزوندن من؟ به فکر آبروی خودش و شوهرش که نبود، ولی به فکر زمین زدن من، چرا! بوق اشغال که به گوشم خورد، گوشی رو طرفی پرت کردم و سرمو تو دستام گرفتم. آروم زیر لب گفتم: _ای‌کاش میتونستم دوباره به عقب برگردم. چند تقه به در اتاقم خورد و صدای امیرعلی اومد: _آنا... خوبی عزیزم؟ چطور روش میشه وقتی عسل در رو توی صورتم بست بازم بیاد و حالمو بپرسه؟ از جام بلند شدم و دماغمو بالا کشیدم. دختر، تو نباید گریه کنی! در اتاق رو محکم باز کردم و با تندی گفتم: _بله؟ کاری داشتین؟ میتونی بری پیش عسل بخوابی چون من اصلا امشب نمی‌تونم از همسر احمقم جانب‌داری کنم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #97 با تردید شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. من برای طلاقم به مه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 چشماش گرد شد و طلبکار گفت: _تو اون مغز خرابت چی میگذره؟ چرا انقدر شکاک شدی جدیدا؟ نکنه خودت خیانت میکنی که فکر میکنی منم مثل توئم؟ پوزخندی زدم و گفتم: _منظورت چیه من دارم خیانت میکنم؟ دست پیش گرفتی که پس نیوفتی؟ من مگه مثل توئم که عکسم همه جا پخش بشه؟ میدونی دوستم میخواد عکس تو و اون دختره‌رو پخش کنه؟ _قبل از این خودت بهم توضیح بده، تو چرا یهویی تصمیم گرفتی بیای تهران و از دانشگاهت انتقالی گرفتی؟ به پشت سر امیرعلی نگاه کردم، عسل زیرچشمی ما رو می‌پایید. دستشو کشیدم و تو اتاق بردم. در رو محکم بستم و گفتم: _چه مرگته هی داری جلوی عسل آبرومو میبری؟ محکم دستشو روی در کوبوند و داد زد: _تو بگو... بخاطر مهراب یهویی تصمیم گرفتی که بیای تهران؟ پوزخندی زدم. هول کرده بودم، با اینکه گناهکار نبودم هول شده بودم ؛ پس چطوری امیرعلی انقدر میتونست بازیگر خوبی باشه؟ عصبی گفتم: _من تقصیری نداشتم. وقتی رفتم تو دانشگاه و درسامو انتخاب کردم، نمی دونستم که استادم... وسط حرفم گفت: _که همسر سابقته؟ نه؟ یهویی هم خواستی از اصفهان پاشیم بیایم تهران؟ کنترامو از دست دادم و کنسول میز رو توی دیوار کوبوندم. جیغ زدم: _لعنتی جلوی چشمم با خواهرم بهم خیانت میکنین و منو داری متهم میکنی؟ لعنت بهت! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #404 _ دختر... کوتاه بیا دیگه! _ سر چی کوتاه بیام؟ می خواید به زو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سکوت کردم. ادامه داد : الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره. فقط اجازه گرفتن بیان خواستگاری. یکم حرف بزنیم. یه آشنایی صورت بگیره. ته تهش اینه که میگی نمی خوام و می رن _ مامان بببین من همین الانم میگم نمی خوام. حرصش گرفت و گفت : چه زبون نفهمی تو دختر باشه. اونا رو میگم. به اونا نخواستی بگو نه. هوف. _ چرا عصبانی میشی حالا. _ نشم؟ تو که ما رو دق دادی دختر. _ خیلی اذیت تون کردم این مدت؟ یکم خیره نگاهم کرد و گفت : لا اله الا الله. نه نکردی. بلند شد بره که گفتم : مامان؟ برگشت سمتم. _ ببخش اگه اذیتت ن کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از ایران سین
🇮🇷🇵🇸مسابقه عکس با پرچم فلسطین وایران 💠نام شرکت کننده : زهرا حق شناس ۱۳سال ازشهرگرگاب 🎁جوایز: 📲۲ عدد تبلت سامسونگ 🥪۱ دستگاهِ اِسنک ساز ☕️۱ دستگاه چایی ساز 🥗۱دستگاه خرد کن برقی برای ۵ نفر بازدید بیشتر 😍 ✅به ۱۰ نفر هم به قید قرعه کشی نفری ۱۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون ریال اهدا خواهد شد . ❌محدودیت سنی نداریم ❌ ❌جنسیت مونث ومذکر❌ 📣مهلت مسابقه تا ۵ تیرماه ( عید سعید غدیر خم) 🔷همین الان به یکی از آیدی زیر ارسال کن تو مسابقه شرکت کن: @mfahmfzp @F7185m 🆔 آدرس کانال : https://eitaa.com/joinchat/2653422168C0fb7af2870
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #98 چشماش گرد شد و طلبکار گفت: _تو اون مغز خرابت چی میگذره؟ چرا انق
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم اومد. با لبای لرزون و پاهایی که میلرزید، نزدیکم شد و گفت: _تو... تو.. از کجا فهمیدی؟ چشمام حالتی داشتن که انگار به خونم تشنه‌ست. پوزخندی زدم و گوشیمو تو دستم فشار دادم. هیچی نمیتونست جلوی من و عسل رو بگیره. با چاقو به سمتم حمله کرد و جیغ زد: _نمیذارم آبرو و عشق و بچمو بگیری. نمیذارم..! قبل از این که چاقوش باهام بخوره امیرعلی جلوش رو گرفت و مچ دستشو تو مشتش گرفت. چاقو رو از دستش کشید و با چشمای سرخ‌زده و حیرون، سرش داد زد: _معلومه داری چه گوهی میخوری؟ میخوای آنا رو بکشی؟ حالت جنون به عسل انگار دست داده بود و با غیض امیرعلی رو هول داد و چونه‌شو بالا داد، عصبی گفت: _نمیذارم دوباره چیزی که برای منه، بگیره! به سمتم برگشت و با چشمای به خون نشسته، گفت: _تو، تو زنیکه‌ی ه*زه میدونی چیکار کردی با زندگی خواهرت؟ من... منه احمق پنج‌سال بود که عاشق امیرعلی بودم. منتظر بودم که منو ببینه ولی توئه آشغال همون موقع که داشت عاشق من میشد، باهاش ازدواج کردی. پوفی زدم زیر خنده و با قهقه گفتم: _احمق تو همین چندوقته که داری میری توی پونزده‌سال! یعنی از ده‌سالگی عاشق مردی بودی که نزدیکه پونزده بیست‌سال ازت بزرگتره؟ که شوهرخواهرته؟ راست میگن بزرگترین دشمن آدم، نزدیک‌ترین آدمه! زدم تخت سینه‌اش و داد زدم: _تو به من خیانت کردی. به شوهر من ، خیانت کردی! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #405 سکوت کردم. ادامه داد : الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو. خندم گرفت. از هم جدا شدیم. گفت : بابات می خواد بگه فردا شب بیان. مشکلی نداری؟ باز یه جوری شدم. خواستم غر بزنم. ولی جلوی خودم رو گرفتم و تو دلم گفتم : نهایت یه دو سه ساعت تحمل کن دیگه. ردشون می کنی تموم میشه می ره _ باشه مامان. بگو بیان. _باشه. پس باید هم به خودت برسی. هم بری خرید. لباس داری؟ _ مامان ینی چی؟ مگه من به خودم نمی رسم در حالت عادی؟ _ مراسمه ها. این فرق می کنه. _ نگران نباش. لباس هم نمی خواد. دارم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #99 خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم او
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت. به چاقویی که دست امیرعلی بود نگاه کردم و با اشاره بهش گفتم: _میدونی چیه؟ بنظرم بهترین کار اینه که بری و با همون چاقو تو شکم خودت بزنی تا بچه‌ی لعنتیت نابود بشه، نه این که انقدر طلبکار از من، شوهرمو بخوای. امیرعلی که بی‌طرف وایستاده بود با این حرفم شوکه نگاهم کرد، دستمو روی شکم عسل گذاشتم که ترسیده عقب کشید. انگار جدی گرفته بود! بیخیالِ ترسوندنش شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که جلوم رو گرفت. با چشمای به خون نشسته نگاهی به امیرعلی کرد و گفت: _باید آنا رو بکشیم! اگه زنده بمونه ازت طلاق میگیره، اونموقع دیگه کاری از هیچکس بعید نیست. مهریه‌اش رو که بذاره اجرا؛ هردومون بدبخت میشیم. امیرعلی مبهوت به هردوتامون نگاه میکرد. چاقو از دستش افتاد و سر خورد کنار پایِ عسل! عسل با حرص خم شد تا چاقو رو بگیره که وحشت‌زده از اتاق بیرون اومدم. عسل از پشتم دوید، سریع کیف پولم رو از روی اپن چنگ زدم و در خونه رو باز کردم. امیرعلی اسممو با عصبانیت فریاد میزد *آنا، صبر کن*! دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، بخاطر خیانتشون میخواستن منو بکشن؟ اونی که گناهکار شده بود، من بودم؟ باورم نمیشد، داشتم دیگه از عسل می‌ترسیدم. عسل به کلی ذات واقعیِ خودش رو نشون داده بود. انگار که با طبلی توی سرم کوبونده باشن، همونقدر وحشت‌زده و پر از شوک بودم. امیرعلی از پشتم دوید، منم می دویدم. برگشتم که ببینم کجا هستن ولی با دیدن چاقوی توی دست عسل که زیر نورِ ماه برق میزد، سریعتر دویدم. تو کوچه شبیه دیوونه ها میدویدم و دوتا دیوونه‌تر از خودم وسط خیابون قصد جونم رو کرده بودن! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #406 _ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو. خندم گرفت. از هم جدا شدیم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ امیدوارم. همیشه همینجوری ای اولش میگی اینو دارم اونو دارم. ولی بعدش میگی نه. ندارم. چی کار کنم. خندیدم و گفتم : خوب منو یاد گرفتیا ولی نه. دارم نگران نباش. _ باشه. انشالله که خیره. از دست تو من یه روز سر به بیابون می ذارم. _عه مامان. _ یامان - نگو اینجوری. _ بلند شو بیا شام حاضره. _ حالا الان میام بیست دیقه.دیگه آماده میشه زیر لب خندید : بیا حرف نزن بلند شدم رفتم بیرون. بابا نبود. حتما سر کار بود. نشستیم وبا مامان شام خوردیم. بعدشم یه فیلم گذاشتیم دیدیم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥