🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۵
شب خوبی بود فهیمه مرسی اومدی...
دیگه فقط در قبال فهیمه احساس مسئولیت میکردم،
اون علاوه بر قلب و روحش، جسمش رو هم بهم بخشیده بود..
همون شب وقتی تو اتاقم تازه روی تخت دراز کشیده بودم مامانم به در اتاقم تقه ای زد و وارد شد،
به احترامش بلند شدم نشستم، کنارم روی تخت نشست و گفت:
با فهیمه بیرون بودین؟
-آره، شام رفتیم رستوران، یه خورده باهم حرف زدیم
-خب؟ نتیجه چی شد سروش؟ من دیگه نمیدونم جواب پدربزرگتو چی بدم،
برای ساسان هم یه خوابایی دیده منتظره تکلیف تو و فهیمه معلوم بشه
-ساسان که از من بزرگتره، هر خوابی دیده عملی کنه دیگه، بابابزرگ که بلده برای همه تصمیم بگیره...
مامانم طعنه مو فهمید و گفت:
نمیخوای با فهیمه ازدواج کنی سروش؟
دوساله شما نامزدین، مشکلت چیه؟
-هیچی، مشکلی نداریم،
فقط دلم میخواست اگه فهیمه تنها دختری بود که من باهاش خوشبخت میشدم خودم انتخابش میکردم
نه بابابزرگ، نه هیچ کس دیگه
مامانم آهی کشید و گفت
-اگه مامان بزرگ زنده بود هیچ وقت اینطوری نمیشد، اون تنها کسی بود که بابابزرگت رو حرفش حرف نمیزد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۶
ولی خب الانم اگه تو راضی نباشی خودم با بابابزرگ حرف میزنم، میریم از این خونه، بهم بگو مامان
-نه نمیخواد باهاش حرف بزنین، من با فهیمه به توافق رسیدم، باهاش ازدواج میکنم،
فهیمه یه خورده مغروره ولی دختر خوبیه، نجیبه، همین بسه دیگه، حالا عاشقش نیستم نباشم، بیخیال
-تو دختر دیگه ای رو دوست داشتی مامان آره؟
نگاش کردم،
مگه میشه مادر از وضع و حال بچه اش بیخبر باشه، نه نمیشه، نسترن از خانواده ای نبود که بتونم روی خواسته ام پافشاری کنم،
به چشمهای منتظر مامانم نگاه کردم و گفتم:
تموم شد مامان، هرچی بود تموم شد،
با بابابزرگ حرف بزن، قرار خواستگاری بذار
مامان که رفت دوباره دراز کشیدم، به سقف زل زدم و گفتم
-میتونم فراموشت کنم نسترن؟
صبح که از خواب بیدار شدم سرم حسابی سنگین بود،
هنوز متوجه عمق وابستگیم به نسترن نشده بودم، هنوز مقاومت میکردم فراموشش کنم،
موقع صبحانه بابا گفت
-بالاخره سر عقل اومدی پسر،
مامانت گفت دیشب بهش چی گفتی، یه عروسی برات میگیرم تو تهران تک باشه
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
-شما یا مظفرخان؟
همه ساکت شدن، نتونستم تو اون جو سنگین چیزی بخورم،بلند شدم و گفتم
-چند روزی نمیام گالری، بذارین تو حال خودم باشم
تا راحت تر با شرایط جدیدم کنار بیام
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۷
موقع بیرون اومدن از آشپزخونه زیرلب گفتم:
و صد البته با این ازدواج اجباری...
فردای اون روز اتفاقی افتاد که کلا مسیر زندگیمو عوض کرد،
به مهران یکی از رفیقام زنگ زدم و گفتم بریم باهم شمال،
سه روز تا جمعه که باید میرفتیم خواستگاری فهیمه وقت داشتم، مهران فوری قبول کرد و گفت میاد دنبالم،
قرار شد با ماشین اون بریم، دونفری، به فهیمه پیام دادم:
آخرین سفر مجردیمو میخوام برم، با مهران، مرتب بهت زنگ میزنم و صبح جمعه تهرانم
فوری پیام داد:
خوش بگذره
دو سه دست لباس برداشتمو از خونه زدم بیرون، مغزم داشت میترکید،
هر لحظه قلبم اسم نسترن و فریاد میزد و من باهاش میجنگیدم..
مهران وقتی رسید بهم گفت
-سروش امشب یه مهمونی دعوتم کلی دختر خوشگل میان،
اول بریم اونجا آخرشب میفتیم تو جاده
-مهران من میگم حال خودمو ندارم تو میگی مهمونی، دختر؟
زد روی شونه مو گفت
-مگه نمیخوای بری قاطی مرغا؟ از دست نده دیگه بابا
چیزی نگفتم و به طرف خونه ای که مهمونی بود روند، غروب رسیدیم،
همونجا یه دوش گرفتمو لباس خوب پوشیدم، داشتم موهامو تو اتاق سشوار میکشیدم که در اتاق باز شد و یه نفر بیخیال اومد داخل،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۸
از تو آینه باهم چشم تو چشم شدیم، باورم نمیشد اونجا ببینمش، نایلون و تو دستش جابجا کرد و گفت
-چطوری پسر؟ اینجا چیکار میکنی؟
برگشتم طرفشو گفتم:
من که مشخصه برای چی اینجام، مهمونی رفیقامه، شما چرا اینجایی؟
نه سن و سالت به اینا میخوره نه وضع زندگیت
اومد جلوتر، زل زد تو چشمامو گفت:
شکم آدمای اون خونه رو من سیر میکنم وگرنه به بابای نسترن بود سه تامون از گشنگی میمردیم،
حتی سقف بالای سرمون از منه، باباش فقط هارت و پورت بلده
-والا از گشنگی میمردین بهتر بود
یقه مو گرفت و گفت
-بهتره مواظب حرف زدنت باشی، تا جای کسی نبودی قضاوتش نکن...
دستشو از یقه ام جدا کردم و گفتم:
حرف زدنت هم عوض شده، نسترن میدونه؟
-نه، بچه ام فکر میکنه من شبا میرم خونه ی پولدارا کلفتی
روی زمین نشست و دستاشو روی سرش گذاشت، نمیدونستم باید چیکار کنم،
در اتاق باز شد و مهران اومد، ما رو که دید گفت
-بیاین دیگه همه دارن میان، سروش بیا،
خانوم پاشو لباساتو عوض کن، الان بقیه هم میان
-برو مهران، میایم الان، برو
مهران گیج شده بود، رفت و درو بست، گفتم: نسترن که...
-نه، بخدا نه، نسترن مثل گل پاکه، چندباری خواستم بندازمش تو دامن پسرای پولدار اما زیر بار نرفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۲۹
میگفت باید عاشق بشم، آخرم عاشق تو شد، توام که...
-من چی؟ برم به خانواده اش بگم دختری که میخوام خانواده اش کی هستن؟ چیکاره ان؟
زخم زدم بهش، نگاهش روی صورتم قفل بود که از اتاق اومدم بیرون...
انقدر عصبی بودم کسی جرات نداشت بیاد طرفم، فکر اینکه نسترن تو اون خونه زندگی میکنه و منم قراره رهاش کنم داشت دیوونه ام میکرد،
یعنی سرنوشت نسترن هم مثل مادرش میشد، با کسی تو اون محله میخواست ازدواج کنه که مثل پدرش بی غیرت بود،
نمیتونستم از فکرش بیام بیرون، از اونطرف قول و قرارم با فهیمه و اتفاقی که بینمون افتاده بود خیلی تمرکزم رو بهم ریخت..
یه دختری که تو اکثر مهمونیا تو نخم بود اومد کنارم نشست و گفت:
سروش چته؟ بیا بیرون بابا
-از کجا بیام بیرون؟ تو جایی هستم مگه؟ نیستم که
یهو کوبید روی بازوم و گفت
-خدا نکشتت سروش، تو آدم بشو نیستی،
بیا بریم ببرمت تو جایی
یه لیوان نوشیدنی برداشتم و گفتم:
مگه اینکه تو بتونی منو از این برزخ بیاری بیرون، بریم
بلند شدم همراهش بریم تو اتاق که مهران اومد دستمو گرفت و گفت:
بیا یه دیقه کارت دارم
باهاش رفتم یه گوشه ی دیگه و آروم گفت:
دختر این زنه هم داره میاد، خیلی لعبته، بار اولشه داره میارتش
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۰
کلی خرج کردم تا بیاد، نرو بابا، شهره همیشه هست ولی این دختره خیلی...
وسط حرفش گفتم:
دختر کدوم زنه؟ کیو میگی؟
مغزم داشت منفجر میشد، به مادر نسترن که تو بغل یه مرد نشسته بود اشاره کرد و گفت:
خودش دیگه مالی نیست، رسش و کشیدن، ولی دخترش لامصب...
-بار اولشه؟ مطمئنی؟
مهران بی توجه به حال من گفت
-آره بابا، انقدر روی مخش کار کردم تا بیاد، هنوزم نمیدونه چه خبره،
رفته آرایشگاه فکر میکنه میاد عروسی دوست مامانش، خودش میخواد آماده اش کنه
دیگه نشنیدم، به طرف مامان نسترن رفتم و بازوش و کشیدم،
جیغ کشید اما من همینطور میکشیدمش، بردمش تو اتاق و درو بستم،
شهره و مهران و دو نفر دیگه دنبالمون اومدن و به در میکوبیدن،
یهو درو باز کردم و گفتم: چیه؟ کارش دارم برین
شهره گفت: خاک تو سرت، لیاقتت همین پیریه
گفتم: باشه تو خوبی، هری بابا
درو بستمو برگشتم طرفش، مثل گرگ وحشی شده بودم، گفت
-چیه؟ تو امشب اصلا اینجا چه غلطی میکنی کار و کاسبیمون و کساد کردی
-ببند دهنتو ، تف تو کاسبیت، نسترن داره میاد چه غلطی کنه اینجا؟
-میاد یاد بگیره چطوری اونقدر پول دربیاره که یکی مثل تو قالش نذاره، به تو چه اصلا؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۱
-خاک تو سرت کنن، تو مادری مثلا؟ چطوری دلت میاد؟
نسترن دخترته، میخوای بندازیش زیر دست و پای یه مشت پولدار به دردنخور برای پول؟
-گفتم به تو مربوط نیست
-حالا وقتی اومد جنازه شو انداختم کف اینجا میفهمی به من مربوطه یا نه...
نمیدونم از قیافه ام ترسید یا از لحن حرف زدنم که چیزی نگفت،
برگشتم نشستم تو سالن و چشم دوختم به در، دلم میخواست وقتی اومد منو ببینه،
میخواستم ببینم چه عکس العملی نشون میده، مادرش از اتاق نیومد بیرون
اما دیدم همون مردی که تو بغلش بود رفت تو اتاق، زیرلب گفتم: نکبت
یه ربع بعد در بزرگ سالن باز شد و اومد،
نسترن با یه لباس مجلسی خوشگل و موهای شینیون شده و میکاپ اروپاییش،
داشت اینطرف و اونطرف رو نگاه میکرد که میزبان به طرفش رفت،
واقعا داشتم از غیرت خفه میشدم، بلند شدم رفتم طرفش،
منو که دید گفت:
سروش..
میزبان پرسید:
شما همو میشناسید؟
گفتم: بله، اتفاقا مشتری امشب ایشون فقط خودمم، هرچقدر پول لازم باشه هم میپردازم
میزبان گفت:
اختیار دارین، شما که مهمون ویژه هستی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۲
نسترن گفت:
چی میگین شما؟ من با مامانم کار دارم
دستشو گرفتم و گفتم:
بیا، بیا بریم مامانتو ببین، بیا دیگه
جلوی نگاه متعجب بقیه در اتاق و باز کردم،
نسترن باید مادرشو میدید،
مرد همراه مامانش عصبی شد و گفت:
چیه یابو؟ چرا درو یهو باز میکنی؟
گفتم: ببند دهنتو رو تا خودم نبستم
نسترن نگاهش به مادرش بود و حرف نمیزد،
آروم کنار گوشش گفتم:
اینجا عروسی نیست خانوم اینه!
شما هم باید مثل مادرت خدمات بدی
برگشت با غیظ نگاهم کرد،
بعد هم برگشت تا از خونه بره بیرون،
داشتم دنبالش میرفتم که مهران جلوم وایساد و گفت
-چیه سروش؟ میشناسی این مادر و دختر و ناقلا؟
-بیخیال مهران، فعلا شمال منتفیه داداش، زنگ میزنم بهت
دوییدم دنبال نسترن، تو حیاط ویلا جلوش وایسادم و گفتم
-کجا میری عزیزم؟ نسترن...
-ولم کن سروش، نمیتونم تو چشمات نگاه کنم،
مامانم گفت دوستم پولداره یه نفرو میخواد برای پذیرایی، پول خوبی میده، به خودت برس بیا،
اون از بابام که با رفقاش جمع شدن و میکشن و میخورن،
اونجا امنیت ندارم اینجا امنیت ندارم، پیش توام که...
-پیش من چی؟ نسترن دیگه نمیذارم بری تو اون خونه، میبرمت پیش خودم خونه ی خودم، نسترن..
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۳
-نمیشه که، قانون پدرمون و درمیاره، بابام...
-بابات با من، یه کاری میکنم خودش بیاد رضایت بده
دماغشو پاک کرد و گفت:
خانواده ی خودت چی؟
-نمیدونم، واقعا نمیدونم، ولی امشب مهمه که دوباره برنگردی تو اون لجنزار، بریم نسترن..
دوتایی از اونجا اومدیم بیرون، ماشین نداشتم، نمیدونستم چطوری بریم،
به نسترن نگاه کردم و گفتم:
ماشینمو نیاوردم، بذار آژانس بگیرم...
قبل از اینکه شماره ی آژانس پیدا کنم مهران اومد دنبالمو وقتی دید میخوام با نسترن برم گفت
-مادرش دنبالش میگرده، سروش بیخیال اینا کارشون...
نذاشتم حرفش تموم بشه، یقه شو گرفتمو گفتم:
زر مفت ممنوع
مهران که از حرکت یهویی من ترسیده بود گفت: چته بابا؟ خیل خب باشه، ممنوع، کجا میری حالا؟
یقه شو ول کردم و گفتم
-قبرستون، چه میدونم، فعلا به پروپام نپیچ تا بعد بهت بگم جریان چیه،
مهران نفهمم کسی از خانواده ام جریان امشبو فهمیده ها
مهران گیج و منگ به نسترن نگاه کرد و گفت: داستان عشق و عاشقیه؟ شما باهمین نه؟
زدم تخت سینه شو گفتم:
کاری که من گفتم بکن، منو ببین
مهران سوییچ ماشینشو از جیبش بیرون کشید، گرفت طرفمو گفت
-ما دهنمون قرصه داداش، بیا برو خیالت راحت، هیچ کس نمیفهمه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۴
میدونستم با ساسان رفیق تره تا من،
تاکید کردم:
مخصوصا ساسان، شیرفهم؟
-باشه دیگه سروش، کلید نکن، برو بسلامت...
به سوییچ ماشین اشاره کردم و گفتم
-مرسی، فردا خودم میارمش برات...
با نسترن که تو ماشین نشستیم یه تک بوق براش زدم و راه افتادم،
نسترن گفت
-کجا میبری منو سروش؟
-خونه ی خودم دیگه، گفتم که
-نمیشه، من یه هفته دیگه عقدمه، بابام قول و قرار گذاشته
رگهای گردنم داشت میزد بیرون، غریدم:
بابات غلط کرده، بابات میدونه الان کجایی؟ میدونه مامانت کجاست؟
-نه نمیدونه، شایدم میدونه، ولی میره شکایت میکنه، میان میگیرنت جفتمون بدبخت میشیم
-نسترن یه ذره به حرفم توجه کن، گفتم فردا خودم میرم با بابات حرف میزنم، شک نکن میاد رضایت میده برای عقدمون
یهو برگشت زل زد به صورتمو گفت:
برای چی؟ سروش؟
خودمم نفهمیدم چرا اون حرف و زدم، کلافه گفتم
-بیخیال نسترن، یه طوری میشه دیگه،
فعلا بریم استراحت کنیم تا فردا...
به خونه ام که رسیدیم ماشین و پارک کردم و گفتم
-بفرمایید، رسیدیم
-من هنوزم میترسم، سروش منو ببر خونه، انگار که...
-هیچ اتفاقی نیفتاده، مامانت امشب نمیخواست...
-سروش، تروخدا، من طاقت تحقیر شدن و ندارم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۵
دلم براش کباب شد، گناهش چی بود که پدرومادرش عوضی بودن،
سرش و به سینه ام چسبوندم و گفتم:
من غلط بکنم تحقیرت کنم، بریم نسترن،
امشب واقعا بهت نیاز داشتم، منم تو برزخم، بریم
دوتایی پیاده شدیم و به طرف آپارتمانم رفتیم،
درو که باز کردم قسم خوردم نیاز و از خودم دور کنم، من نسترن و میپرستیدم، اون بهم پناه آورده بود،
نمیخواستم با کارهای خلاف انسانیت به خودم بی اعتمادش کنم...
نسترن رفت روی مبل نشست،
از روی عسلی کنار مبل یدونه دستمال کشید بیرون و چشمهای خیسش رو پاک کرد،
رفتم پایین پاش نشستمو گفتم
-برای چی ناراحتی نسترن؟ منم سروش،
مگه ما برای هم نمیمردیم؟ چرا اینطوری میکنی؟
لبخند تلخی زد و گفت:
خودت میگی میمردیم، تو تنهام گذاشتی سروش، تو موقعیت بدی تنهام گذاشتی،
جلوی بابام سنگ رو یخم کردی و رفتی
-غلط کردم، گوه خوردم، خوبه؟
-دور از جونت، اینطوری نگو
-تو اینطوری نباش تا من اینطوری نگم، نسترن میمیرم گریه کنیا
-سروش، از این حرفا نزن..
هنوز جمله اش تموم نشده بود که موبایلش زنگ خورد،
به صفحه اش نگاه کرد و گفت: مامانه
-جوابشو بده، بگو پیش منی
-بگم بهش؟ سروش خطرناکه
محکم گفتم:
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۳۶
کاری که گفتم انجام بده، فقط بگو پیش منی و دیگه برنمیگردی خونه شون
بعد هم دکمه ی وصل تماس رو زدم، صدای مامانش اومد: الو
زدم روی بلندگو، دوباره گفت
-نسترن، الو
نسترن ناچاری گفت: چیه؟
-درست حرف بزن دختره ی بی ادب، کدوم گوری رفتی؟
-هر گوری غیر از پیش تو، آبروی هرچی مادره بردی، میخواستی من امشب چیکار کنم؟
بهش اشاره کردم آفرین،
مادرش گفت:
خبه خبه، کم چرت و پرت تحویلم بده، آره مادرم، میخواستم از ننگ و فلاکت نجاتت بدم
تا نشی یکی مثل من، زن اون بی غیرت بشی،
یکی رو برات پیدا کرده بودم همه جوره هواتو داشت
نه مثل اون بچه سوسول که خودت پیدا کردی
نسترن با بغض گفت:
وای مامان ولم کن، خسته نشدی هر دفعه یه مرد پولدار زن و بچه دار پیدا کردی
هیچ کدومم راضی نشدن عقدم کنن، صیغه میخواستن اونم چند ماهه، بسه دیگه
-چی بسه؟ عاقبتت میشه مثل من، شوهر بی غیرت رفیق باز ،
اون پسره که بابات پیدا کرده پایه ی کثیف کاریاشه، مثل خودش به دردنخور و بی غیرت، اینو میخوای نسترن؟
بهش اشاره کردم بگه پیش منه،
نسترن آروم گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥