🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۱
گوشم زنگ زد، قلبم تیر کشید، سوسن هم پشت سرش گفت
-ته تغاریمون داره زودتر میره خونه بخت، مبارکه...
همه آماده بودن، همه ی خانواده و فامیل،
برای یه وصلت درون خانواده ای فرخنده، فقط این من بودم که دلم جای دیگه اسیر بود و فقط بنا به شرایط میخواستم تن به این ازدواج بدم..
بابا هم اومد بهم خوش آمد گفت و همگی نشستیم، بابا گفت
-دوسال بیخود کشش دادی پسر، الان بچه تون هم دنیا اومده بود
مامانم نگاش کرد و گفت
-تیمور، بس کن بچه خجالت کشید...
ساسان با خنده گفت
-این؟ اصلا میدونه خجالت چیه؟ خواهر و برادر بزرگترش هنوز مجردن میخواد داماد بشه
بعد هم خندید، همه شون خوشحال بودن، یهو گفتم
-نترس، برای شما هم خواب دیده شده جناب ساسان خان
خنده اش قطع شد، نگاهم کرد و پرسید:
برای من؟ چه خوابی؟
-همون خوابی که برای من دیدن، توام باید داماد بشی
مامانم کنجکاو پرسید:
چی میگی سروش؟ کی گفته؟
بلند شدم برم سمت اتاقم، همونطوری گفتم: بابابزرگ دیگه، کی خواب میبینه اینجا؟
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که ساسان خودش و بهم رسوند، جلوم وایساد و گفت:
چی میگی سروش؟ درست حرف بزن..
جمله اش تموم نشده بود که تلفنم زنگ خورد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۲
فهیمه بود، جواب دادم: بله؟
-سروش کجایی؟ به دادم برس سروش، فقط الان تورو میخوام
با دلهره پرسیدم: چی شده؟
-دوتا، دوتا زور..زورگیر
بیشتر نگران شدم، خیلی ترسیده بود، بلند پرسیدم: زورگیر چی؟
گریه اش گرفت، ادامه داد
-نشستن تو ماشین میترا، من تنها بودم، میترا رفته بود مغازه خرید کنه، ماشین و طلاهامو بردن
-یعنی چی؟ به همین راحتی؟ کجایین؟ به پلیس زنگ زدی؟
-آره میترا زنگ زد، تهرانیم، بیا پیشم، تروخدا بیا میترا اصلا حالش خوب نیست منم بدتر
-خیل خب، هول نکن، آدرس بفرست من الان میام پیشتون
تلفن و که قطع کردم همه نگران شده بودن، ساسان هم باهام اومد، دوتایی راه افتادیم سمت آدرسی که فهیمه فرستاده بود،
خیلی نگرانش شده بودم، عصبی رانندگی میکردم تا فقط بهش برسم، ساسان اعتراض میکرد
-آرومتر بابا، به کشتن میدی مون
-دوتا دختر دیدن کثافتا، نامردا
حرص میخوردم و به طرف آدرس میرفتم..
وقتی رسیدیم نه خبری از پلیس بود نه میترا و فهیمه..
تلفنمو برداشتمو شماره شو گرفتم، فوری جواب داد
-جانم سروش؟ اومدی؟
-آره، من و ساسان اومدیم، شما کجایین؟
-کف پاتو بلند کنی ما رو میبینی
صداش دیگه اضطراب نداشت، انگار داشت میخندید، یهو دیدم با یه دسته گل بزرگ داره میاد طرف ماشین
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۳
ساسان با دیدنش گفت:
سرکاری بود داداش
یدونه زدم روی فرمون ماشین و گفتم: کار این میترای دیوونه ست...
از ماشین با بیحالی پیاده شدم و به طرفش رفتم، روبروم که رسید گل و گرفت طرفمو گفت
-تو که بلد نیستی از این کارا ولی من یادت میدم، قابلی نداره
-کشتی منو با مسخره بازیت حالا گل میدی بهم؟
فرصت خوبی دستم اومده بود تا یه مدت همه چیز و عقب بندازم، لااقل چند روز، باید فکر میکردم..
برگشتم نشستم پشت فرمون، اما قبل از اینکه استارت بزنم فهیمه روی صندلی شاگرد نشست و گفت:
ببخشید، میترا گفت هیجان داره براتون خاطره میشه
-توام عقلتو دادی دست میترا؟
-دیگه دخترداییمه، هرچند من فکر میکردم از اینکه ببینی اتفاقی برامون نیفتاده خوشحال میشی
نگاش کردم، به روبرو زل زده بود، دوباره داشت میشد همون فهیمه ی مغرور، گل رو از لای دستاش کشیدم بیرون و گفتم
-اینکه سلیقه ی میترا نیست؟
-نخیر، سلیقه ی خودمه
گل و بو کشیدم، تو اون شرایط بهترین کار بود، نفسم تازه شد، گذاشتمش روی صندلی عقب و گفتم:
شما باید آخرشب میرسیدین هنوز که سرشبه
-ناراحتی برمیگردیم آخرشب میایم
-چقدر عنق، سوال پرسیدم فقط
این بار برگشت طرفم و نگاهم کرد، بعد از مکث چند ثانیه ای گفت:
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۴
انقدر دوستت داشتم که تنمو در اختیارت گذاشتم، کاری که تو خوابم نمیدیدم قبل از ازدواج انجامش بدم اما تو...
-دوسم داشتی؟
سرش و انداخت پایین، باید میگفتم، همونجا باید همه چیز و تموم میکردم، نتونستم..
سرش و بلند کرد و گفت:
آره داشتم، تو فقط میخواستی ازم سواستفاده کنی، خاک بر سر من
پیاده شد و رفت، هنگ کردم، این چی گفت؟
پیاده شدم و دوییدم دنبالش، بهش که رسیدم جلوش وایسادم و گفتم
-چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن
-شنیدی چی گفتم، از اون شب یه بار شماره ات روی گوشیم افتاده؟
همش من دارم بهت زنگ میزنم، الانم که خواستم سورپرایزت کنم خیرسرم اینطوری حرف میزنی
-خب نگرانت شدم دختر خوب، هزار بار مردم و زنده شدم تا اینجا رسیدم، گفتم نکنه بلایی سرتون آورده باشن بهم نمیگی
میترا با شیطنت پرسید
-مثلا چه بلایی؟
برگشتم نگاش کردم و گفتم:
برای تو یه نفر که من دارم، صبر کن
شیشکی اومد و گفت:
زرشک، فعلا جواب علیاحضرت و بده تا برسی به من
دوباره به فهیمه نگاه کردم، نمیدونم چی شد زبونم چرخید که بگم: علیاحضرت منو میبخشه مگه نه؟
این بار فهیمه خندید و سرش و پایین انداخت، ساسان گفت
-خب مثل اینکه همه چیز امن و امانه، بریم که تو خونه یه لشگر منتظرن مصدومان حادثه رو ببینن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۵
فهیمه گفت:
وای نه، به بقیه هم گفتین؟ خدا خفه ات کنه میترا....
فهیمه که اینو گفت خنده ام گرفت، یاد ساسان و میترا افتادم که به زودی میفهمن باید باهم عروسی کنن،
اون موقع انقدر بیخیال بودن که مطمئن بودم اصلا بهم فکر هم نمیکردن،
تلفنم زنگ خورد و من یه خورده ازشون فاصله گرفتم، شماره ی نسترن و که دیدم دلم براش پر کشید، فوری جواب دادم
-جانم نسترنم؟
-میترسم سروش، خیلی میترسم
-از چی میترسی قشنگم؟ درو قفل کن راحت بخواب، من میام پیشت
یه نفر گفت:
پیش کی میخوای بری؟
برگشتم دیدم فهیمه کنارم وایساده،
گفتم: مهران وزیر جنگ اومد، کاری نداری داداش؟
نسترن گفت:
سروش، وزیر جنگ کیه؟ میگم میترسم تنهایی
-زنگ میزنم چشم، دیگه نمیشه
قطع کردم،
فهیمه گفت: چیکارت داشت مهران؟
-یعنی چی؟ تو دوستات بهت زنگ بزنن چیکارت دارن؟
فهمید ناراحت شدم، گفت:
منظوری نداشتم، آخه تازه از هم جدا شدین کنجکاو شدم
-بریم همه منتظرن، شانس بیاری خاله و دایی نفهمیده باشن
من و فهیمه تو ماشین من نشستیم و ساسان رفت با میترا بیاد، وقتی راه افتادم گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۶
-میترا کسی تو زندگیشه فهیمه؟
با تعجب پرسید:
چطور مگه؟ تو چرا درباره ی میترا میپرسی؟
نگاش کردم، واقعا منو مال خودش میدونست،
لبخند آرومی زدم و گفتم:
فکر کن من و میترا باهم، دوروزه یا من اون و میکشم یا اون منو، نترس برای ساسان میپرسم
-ساسان؟ خودش گفته؟
-وای دختر چقدر سوال میپرسی؟ یه کلمه بگو کسی هست یا نه؟
-چرا هست، خیلیم همو میخوان
یخ کردم، نگاش کردم و پرسیدم
-واقعا؟ کی هست؟
-هم دانشگاهیش، هفت هشت ماهی میشه باهمن،
چرا میپرسی سروش؟ ساسان...
-نه، کاش ساسان بود فهیمه، بابابزرگ، خودش گفت بهم،
میدونی که وقتی تصمیمی بگیره کوتاه نمیاد حتی اگه تو دلت نخواد
-درست مثل من و تو آره؟ دلت نمیخواد سروش؟
فوری نگاش کردم، صورتش قرمز شده بود،
قلبم میگفت بگو آره، مثل ما، بگو من نسترنم همه ی داروندارمه، اما عقلم گفت
-من حرفی از خودمون زدم فهیمه؟ من فقط مثال زدم
-خیل خب دیگه ادامه نده، نگران میترا نباش، خودش از پس بابابزرگ برمیاد، تک فرزنده و حسابی خودرای
ادامه ندادم، الان خودم مشکلات بیشتری داشتم، یه پیام برام اومد، اما جلوی فهیمه بازش نکردم،
مطمئن بودم نسترنه..
به باغ که رسیدیم فهیمه و میترا رفتن خونه هاشون،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۷
خوشبختانه بابا اینا به دایی و خاله حرفی نزده بودن، مامانم وقتی شنید داستان چی بوده گفت
-خل شدن دخترای ما، این چه شوخی مسخره ای بود آخه
سوسن گفت:
خواسته خودشو لوس کنه فهیمه خانوم
و همه به حرفش خندیدن...
خانواده ام هنوز حرف میزدن که پیامک نسترن و باز کردم،
نوشته بود:
دارم برمیگردم خونه ی بابام سروش، من نمیتونم تو پستو بمونم هروقت خواستی منو بیرون بیاری،
با این وضعیتم دیگه هیچ کس نگاهمم نمیکنه چه برسه باهام عروسی کنه، توام به زندگیت برس
خون به مغزم نرسید، فوری بلند شدم و دوییدم سمت حیاط، باید میرفتم و نمیذاشتم زندگیم بره،
این حجم از دوست داشتن و نمیتونستم باور کنم، همه پشت سرم صدام میزدن اما هیچ جوابی ندادم
فوری پشت فرمون ماشینم نشستم، انقدر تند و یهویی اومدم بیرون از خونه که کسی به گرد پامم نرسید،
نمیدونستم کجا برم، اگه دیر برسم خونه چی؟ رفتم سمت خونه ی پدر نسترن، اگه میومد اونجا زودتر بهش میرسیدم.
وقتی سر کوچه شون پارک کردم خبری از نسترن نبود، شماره شو گرفتم،
جواب داد: جانم سروش؟
-جونت هستم انقدر عذابم میدی؟ رفتی که بری نه؟ کجایی؟
-تو آژانس، دارم میرم سروش، مواظب خودت باش عشقم
فقط گفتم: توام همینطور
تلفن و قطع کردم، پیاده شدم و منتظرش موندم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۸
یه ربع بعد یه ماشین آژانس میخواد بپیچه تو کوچه که جلوش وایسادم، راننده پیاده شد اعتراض کنه
اما من به طرف نسترن رفتم، در ماشین و باز کردم و گفتم: بیا پایین نسترن، بیا
-اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
-مهمه مگه؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ بری تو اون خونه چی میشه؟ یا باید زن یه اشغال بشی یا با مادرت بری این مهمونی اون مهمونی، اینو میخوای؟
-من فقط تورو میخوام، توام که..
-من چی؟ د لامصب من خاک برسر گفتم چند روز دندون روی جیگر بذار، چرا اینطوری میکنی؟
-تو امشب دخترخاله ات اومد تلفن و روی من قطع کردی، من چطوری بهت اعتماد کنم؟
کیفش و برداشتم و گفتم:
بیا پایین باهم حرف میزنیم، بیا عزیزدلم کمتر عذابم بده
کرایه ی آژانس رو حساب کردم و نسترن و تو ماشینم نشوندم، وقتی خودمم نشستم گفت
-تو که رفتی مامانم زنگ زد
نگاش کردم و گفتم: خب؟
-کلی گریه کرد برگردم خونه، میگفت دلش برام تنگ شده
-خب؟
-میگفت سروش خیلی زود ازت سیر میشه، میگفت ولت میکنه اونوقت تو میمونی و...
-توام باور کردی؟
-چرا باور نکنم؟ تو چیکار کردی که باور نکنم؟ منو گذاشتی تو خونه ات خودت رفتی
-اگه من فردا ببرمت مهمونی خانوادگی، به همه معرفیت کنم باورت میشه قلب منی؟
تصمیمم یهویی بود ولی نسترن ارزشش برام خیلی بالاتر بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۹
نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟
-آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه...
نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم،
نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم،
دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم،
حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن..
تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون
-میمونم عزیزم، حتما میمونم
اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم،
به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم..
صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم،
از خونه، فهیمه، بابابزرگ..
دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم،
دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟
-دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟
-ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۰
-یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن
-ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم
تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم
-چشمات بهم زندگی میده، سلام
-چی شده سروش؟
-هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون
با نگرانی پرسید:
الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه
-میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم
این بار نشست و گفت: سروش؟
-جان دلم؟
-برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی..
-قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت
-چقدر؟
پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم:
انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم،
بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه
این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم،
قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست...
جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۱
-عیبی نداره بریم خرید؟
زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟
-بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم
رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد،
اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم
ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه..
جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم،
بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود،
نسترن گفت: فهیمه ست؟
بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم
-سلام فهیمه
-سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی...
-بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم
-چی شده؟ نگران شدم، سروش جان
نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا
-سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟
-بیایین میگم، همه بیایین
تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟
-باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۷۲
به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم..
جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان
دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد،
از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل،
ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟
-بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن
-میشه بهشون خبر بدین من اومدم
خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم،
نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت
-بابابزرگت چقدر پولداره سروش
-آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره
یهو صدای بابابزرگ اومد:
سروش، کجایی تو پسر؟
دوتایی برگشتیم طرفش،
گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر
نسترن هم گفت: سلام
بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام..
بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد
-خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥