eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.7هزار دنبال‌کننده
144 عکس
70 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ابروهاشو بالا انداخت و گفت -اتفاقا میخوام اذیت کنم، دوست دارم...بعد هم دویید طرف سالن.. منم دنبالش دوییدم، چند بار دور میز غذاخوری چرخیدیم و آخرش با یه تغییر مسیر فوری گیرش انداختم. پنج شنبه از راه رسید و باید مثلا از شمال برمیگشتم خونه، نسترن خیلی نگران بود، روبروی خودم نشوندمش و گفتم -اولا که تا شب پیشتم، دوما وقتی هم برم همه ی فکر و حواسم اینجاست، پیش تو، نسترن یه وقت نزنه به سرت برگردی خونه ی بابات با بغض گفت: آخه چطوری بمونم؟ من الان چیکاره ی توام؟ -تو الان تاج سر منی، نسترن بخدا یه لحظه هم نمیتونم نبودنتو تصور کنم، میخواستم بیخیالت بشم نشد نتونستم، کار من نیست -خانواده ات قبولم نمیکنن سروش، اونا کلی برات آرزو دارن شونه شو تکون دادم و گفتم -الان این حرفا یعنی چی؟ آرزوی من مهم نیست آرزوی اونا مهمه؟ میخوای برگردی زن اون یالقوز بشی؟ تازه الان اگه زنش بشی قضیه رو بفهمه دیگه... -وای یادم ننداز سروش -عسلم، من پای کاری که کردم وایسادم، غصه شو نخور، گفتم تا شنبه بهم مهلت بده دیگه نسترن دیگه چیزی نگفت، خودمم نمیدونستم میخوام تا شنبه چیکار کنم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اون روز تا وقتی هوا تاریک بشه پیشش موندم و کلی باهم خوش گذروندیم، غذا درست کردیم، فیلم دیدیم، فقط میخواستم دلتنگ خانواده اش نباشه، بالاخره هرچی بود بیست و یک سال کنارشون زندگی کرده بود، خوب یا بد.. موقع رفتنم محکم بغلش کردم، زیر گوشش گفتم: نسترن جانم، نصف شب میام پیشت، نمیذارم زیاد تنها بمونی، غصه نخور خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت: میترسم، من از تنهایی و تاریکی خیلی میترسم -الهی بمیرم برات، بخدا اگه مجبور نبودم نمیرفتم، نترس، تند تند بهت زنگ میزنم وقتی داشتم از در بیرون میرفتم یهو برگشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم: از خونه بیرون نری نسترن، مخصوصا... -خونه ی بابام، نمیرم نگران نباش لپشو کشیدم و گفتم -حالا شدی دختر خوب، میمیرم برات -خدا نکنه، برو بسلامت پشت فرمون ماشینم که نشستم به آسمون نگاه کردم، باید با فهیمه ادامه میدادم؟ گناه داشت، اون دخترخاله ام بود، روش تعصب داشتم، اشتباه اون روزم ناگهانی بود، کاش اشتباه نمیکردم. برزخ به معنای واقعی حال و روز اون روزهای من بود، جلوی باغ بابابزرگ تپش قلبم بیشتر شد، انگار نه انگار بیست و شش سال اینجا زندگی کرده بودم، انگار تازه داشتم پا میذاشتم داخلش.. هرطوری بود رفتم تو، مامانم با دیدنم انقدر ذوق کرد که حد نداشت، اومد بغلم کرد و گفت -داماد خوش تیپ فامیل اومدی بالاخره، خوش اومدی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 گوشم زنگ زد، قلبم تیر کشید، سوسن هم پشت سرش گفت -ته تغاریمون داره زودتر میره خونه بخت، مبارکه... همه آماده بودن، همه ی خانواده و فامیل، برای یه وصلت درون خانواده ای فرخنده، فقط این من بودم که دلم جای دیگه اسیر بود و فقط بنا به شرایط میخواستم تن به این ازدواج بدم.. بابا هم اومد بهم خوش آمد گفت و همگی نشستیم، بابا گفت -دوسال بیخود کشش دادی پسر، الان بچه تون هم دنیا اومده بود مامانم نگاش کرد و گفت -تیمور، بس کن بچه خجالت کشید... ساسان با خنده گفت -این؟ اصلا میدونه خجالت چیه؟ خواهر و برادر بزرگترش هنوز مجردن میخواد داماد بشه بعد هم خندید، همه شون خوشحال بودن، یهو گفتم -نترس، برای شما هم خواب دیده شده جناب ساسان خان خنده اش قطع شد، نگاهم کرد و پرسید: برای من؟ چه خوابی؟ -همون خوابی که برای من دیدن، توام باید داماد بشی مامانم کنجکاو پرسید: چی میگی سروش؟ کی گفته؟ بلند شدم برم سمت اتاقم، همونطوری گفتم: بابابزرگ دیگه، کی خواب میبینه اینجا؟ هنوز به اتاقم نرسیده بودم که ساسان خودش و بهم رسوند، جلوم وایساد و گفت: چی میگی سروش؟ درست حرف بزن.. جمله اش تموم نشده بود که تلفنم زنگ خورد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه بود، جواب دادم: بله؟ -سروش کجایی؟ به دادم برس سروش، فقط الان تورو میخوام با دلهره پرسیدم: چی شده؟ -دوتا، دوتا زور..زورگیر بیشتر نگران شدم، خیلی ترسیده بود، بلند پرسیدم: زورگیر چی؟ گریه اش گرفت، ادامه داد -نشستن تو ماشین میترا، من تنها بودم، میترا رفته بود مغازه خرید کنه، ماشین و طلاهامو بردن -یعنی چی؟ به همین راحتی؟ کجایین؟ به پلیس زنگ زدی؟ -آره میترا زنگ زد، تهرانیم، بیا پیشم، تروخدا بیا میترا اصلا حالش خوب نیست منم بدتر -خیل خب، هول نکن، آدرس بفرست من الان میام پیشتون تلفن و که قطع کردم همه نگران شده بودن، ساسان هم باهام اومد، دوتایی راه افتادیم سمت آدرسی که فهیمه فرستاده بود، خیلی نگرانش شده بودم، عصبی رانندگی میکردم تا فقط بهش برسم، ساسان اعتراض میکرد -آرومتر بابا، به کشتن میدی مون -دوتا دختر دیدن کثافتا، نامردا حرص میخوردم و به طرف آدرس میرفتم.. وقتی رسیدیم نه خبری از پلیس بود نه میترا و فهیمه.. تلفنمو برداشتمو شماره شو گرفتم، فوری جواب داد -جانم سروش؟ اومدی؟ -آره، من و ساسان اومدیم، شما کجایین؟ -کف پاتو بلند کنی ما رو میبینی صداش دیگه اضطراب نداشت، انگار داشت میخندید، یهو دیدم با یه دسته گل بزرگ داره میاد طرف ماشین @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ساسان با دیدنش گفت: سرکاری بود داداش یدونه زدم روی فرمون ماشین و گفتم: کار این میترای دیوونه ست... از ماشین با بیحالی پیاده شدم و به طرفش رفتم، روبروم که رسید گل و گرفت طرفمو گفت -تو که بلد نیستی از این کارا ولی من یادت میدم، قابلی نداره -کشتی منو با مسخره بازیت حالا گل میدی بهم؟ فرصت خوبی دستم اومده بود تا یه مدت همه چیز و عقب بندازم، لااقل چند روز، باید فکر میکردم.. برگشتم نشستم پشت فرمون، اما قبل از اینکه استارت بزنم فهیمه روی صندلی شاگرد نشست و گفت: ببخشید، میترا گفت هیجان داره براتون خاطره میشه -توام عقلتو دادی دست میترا؟ -دیگه دخترداییمه، هرچند من فکر میکردم از اینکه ببینی اتفاقی برامون نیفتاده خوشحال میشی نگاش کردم، به روبرو زل زده بود، دوباره داشت میشد همون فهیمه ی مغرور، گل رو از لای دستاش کشیدم بیرون و گفتم -اینکه سلیقه ی میترا نیست؟ -نخیر، سلیقه ی خودمه گل و بو کشیدم، تو اون شرایط بهترین کار بود، نفسم تازه شد، گذاشتمش روی صندلی عقب و گفتم: شما باید آخرشب میرسیدین هنوز که سرشبه -ناراحتی برمیگردیم آخرشب میایم -چقدر عنق، سوال پرسیدم فقط این بار برگشت طرفم و نگاهم کرد، بعد از مکث چند ثانیه ای گفت: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 انقدر دوستت داشتم که تنمو در اختیارت گذاشتم، کاری که تو خوابم نمیدیدم قبل از ازدواج انجامش بدم اما تو... -دوسم داشتی؟ سرش و انداخت پایین، باید میگفتم، همونجا باید همه چیز و تموم میکردم، نتونستم.. سرش و بلند کرد و گفت: آره داشتم، تو فقط میخواستی ازم سواستفاده کنی، خاک بر سر من پیاده شد و رفت، هنگ کردم، این چی گفت؟ پیاده شدم و دوییدم دنبالش، بهش که رسیدم جلوش وایسادم و گفتم -چی گفتی؟ یه بار دیگه تکرار کن -شنیدی چی گفتم، از اون شب یه بار شماره ات روی گوشیم افتاده؟ همش من دارم بهت زنگ میزنم، الانم که خواستم سورپرایزت کنم خیرسرم اینطوری حرف میزنی -خب نگرانت شدم دختر خوب، هزار بار مردم و زنده شدم تا اینجا رسیدم، گفتم نکنه بلایی سرتون آورده باشن بهم نمیگی میترا با شیطنت پرسید -مثلا چه بلایی؟ برگشتم نگاش کردم و گفتم: برای تو یه نفر که من دارم، صبر کن شیشکی اومد و گفت: زرشک، فعلا جواب علیاحضرت و بده تا برسی به من دوباره به فهیمه نگاه کردم، نمیدونم چی شد زبونم چرخید که بگم: علیاحضرت منو میبخشه مگه نه؟ این بار فهیمه خندید و سرش و پایین انداخت، ساسان گفت -خب مثل اینکه همه چیز امن و امانه، بریم که تو خونه یه لشگر منتظرن مصدومان حادثه رو ببینن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه گفت: وای نه، به بقیه هم گفتین؟ خدا خفه ات کنه میترا.... فهیمه که اینو گفت خنده ام گرفت، یاد ساسان و میترا افتادم که به زودی میفهمن باید باهم عروسی کنن، اون موقع انقدر بیخیال بودن که مطمئن بودم اصلا بهم فکر هم نمیکردن، تلفنم زنگ خورد و من یه خورده ازشون فاصله گرفتم، شماره ی نسترن و که دیدم دلم براش پر کشید، فوری جواب دادم -جانم نسترنم؟ -میترسم سروش، خیلی میترسم -از چی میترسی قشنگم؟ درو قفل کن راحت بخواب، من میام پیشت یه نفر گفت: پیش کی میخوای بری؟ برگشتم دیدم فهیمه کنارم وایساده، گفتم: مهران وزیر جنگ اومد، کاری نداری داداش؟ نسترن گفت: سروش، وزیر جنگ کیه؟ میگم میترسم تنهایی -زنگ میزنم چشم، دیگه نمیشه قطع کردم، فهیمه گفت: چیکارت داشت مهران؟ -یعنی چی؟ تو دوستات بهت زنگ بزنن چیکارت دارن؟ فهمید ناراحت شدم، گفت: منظوری نداشتم، آخه تازه از هم جدا شدین کنجکاو شدم -بریم همه منتظرن، شانس بیاری خاله و دایی نفهمیده باشن من و فهیمه تو ماشین من نشستیم و ساسان رفت با میترا بیاد، وقتی راه افتادم گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -میترا کسی تو زندگیشه فهیمه؟ با تعجب پرسید: چطور مگه؟ تو چرا درباره ی میترا میپرسی؟ نگاش کردم، واقعا منو مال خودش میدونست، لبخند آرومی زدم و گفتم: فکر کن من و میترا باهم، دوروزه یا من اون و میکشم یا اون منو، نترس برای ساسان میپرسم -ساسان؟ خودش گفته؟ -وای دختر چقدر سوال میپرسی؟ یه کلمه بگو کسی هست یا نه؟ -چرا هست، خیلیم همو میخوان یخ کردم، نگاش کردم و پرسیدم -واقعا؟ کی هست؟ -هم دانشگاهیش، هفت هشت ماهی میشه باهمن، چرا میپرسی سروش؟ ساسان... -نه، کاش ساسان بود فهیمه، بابابزرگ، خودش گفت بهم، میدونی که وقتی تصمیمی بگیره کوتاه نمیاد حتی اگه تو دلت نخواد -درست مثل من و تو آره؟ دلت نمیخواد سروش؟ فوری نگاش کردم، صورتش قرمز شده بود، قلبم میگفت بگو آره، مثل ما، بگو من نسترنم همه ی داروندارمه، اما عقلم گفت -من حرفی از خودمون زدم فهیمه؟ من فقط مثال زدم -خیل خب دیگه ادامه نده، نگران میترا نباش، خودش از پس بابابزرگ برمیاد، تک فرزنده و حسابی خودرای ادامه ندادم، الان خودم مشکلات بیشتری داشتم، یه پیام برام اومد، اما جلوی فهیمه بازش نکردم، مطمئن بودم نسترنه.. به باغ که رسیدیم فهیمه و میترا رفتن خونه هاشون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خوشبختانه بابا اینا به دایی و خاله حرفی نزده بودن، مامانم وقتی شنید داستان چی بوده گفت -خل شدن دخترای ما، این چه شوخی مسخره ای بود آخه سوسن گفت: خواسته خودشو لوس کنه فهیمه خانوم و همه به حرفش خندیدن... خانواده ام هنوز حرف میزدن که پیامک نسترن و باز کردم، نوشته بود: دارم برمیگردم خونه ی بابام سروش، من نمیتونم تو پستو بمونم هروقت خواستی منو بیرون بیاری، با این وضعیتم دیگه هیچ کس نگاهمم نمیکنه چه برسه باهام عروسی کنه، توام به زندگیت برس خون به مغزم نرسید، فوری بلند شدم و دوییدم سمت حیاط، باید میرفتم و نمیذاشتم زندگیم بره، این حجم از دوست داشتن و نمیتونستم باور کنم، همه پشت سرم صدام میزدن اما هیچ جوابی ندادم فوری پشت فرمون ماشینم نشستم، انقدر تند و یهویی اومدم بیرون از خونه که کسی به گرد پامم نرسید، نمیدونستم کجا برم، اگه دیر برسم خونه چی؟ رفتم سمت خونه ی پدر نسترن، اگه میومد اونجا زودتر بهش میرسیدم. وقتی سر کوچه شون پارک کردم خبری از نسترن نبود، شماره شو گرفتم، جواب داد: جانم سروش؟ -جونت هستم انقدر عذابم میدی؟ رفتی که بری نه؟ کجایی؟ -تو آژانس، دارم میرم سروش، مواظب خودت باش عشقم فقط گفتم: توام همینطور تلفن و قطع کردم، پیاده شدم و منتظرش موندم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه ربع بعد یه ماشین آژانس میخواد بپیچه تو کوچه که جلوش وایسادم، راننده پیاده شد اعتراض کنه اما من به طرف نسترن رفتم، در ماشین و باز کردم و گفتم: بیا پایین نسترن، بیا -اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟ -مهمه مگه؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ بری تو اون خونه چی میشه؟ یا باید زن یه اشغال بشی یا با مادرت بری این مهمونی اون مهمونی، اینو میخوای؟ -من فقط تورو میخوام، توام که.. -من چی؟ د لامصب من خاک برسر گفتم چند روز دندون روی جیگر بذار، چرا اینطوری میکنی؟ -تو امشب دخترخاله ات اومد تلفن و روی من قطع کردی، من چطوری بهت اعتماد کنم؟ کیفش و برداشتم و گفتم: بیا پایین باهم حرف میزنیم، بیا عزیزدلم کمتر عذابم بده کرایه ی آژانس رو حساب کردم و نسترن و تو ماشینم نشوندم، وقتی خودمم نشستم گفت -تو که رفتی مامانم زنگ زد نگاش کردم و گفتم: خب؟ -کلی گریه کرد برگردم خونه، میگفت دلش برام تنگ شده -خب؟ -میگفت سروش خیلی زود ازت سیر میشه، میگفت ولت میکنه اونوقت تو میمونی و... -توام باور کردی؟ -چرا باور نکنم؟ تو چیکار کردی که باور نکنم؟ منو گذاشتی تو خونه ات خودت رفتی -اگه من فردا ببرمت مهمونی خانوادگی، به همه معرفیت کنم باورت میشه قلب منی؟ تصمیمم یهویی بود ولی نسترن ارزشش برام خیلی بالاتر بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟ -آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه... نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم، نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم، دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم، حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن.. تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون -میمونم عزیزم، حتما میمونم اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم، به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم.. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم، از خونه، فهیمه، بابابزرگ.. دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم، دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟ -دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟ -ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن -ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم -چشمات بهم زندگی میده، سلام -چی شده سروش؟ -هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون با نگرانی پرسید: الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه -میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم این بار نشست و گفت: سروش؟ -جان دلم؟ -برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی.. -قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت -چقدر؟ پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم، بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم، قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست... جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥