#تلنـــــگر🌿♥️
بعضیا میگن؛ اصن رفاقت با شهدا چه معنی میده؟!
چرا باید دوست شهید انتخاب ڪنیم؟!
باید عرض ڪنم خدمتتون ڪ؛
زغال های خاموش را ڪنار زغال های روشن می گذارند تا روشن شود!!
چون همنشینی اثر دارد
پس دوستی رو انتخابـــــ ڪنید ڪه به شما انرژی و معنویتـــــ ببخشد...
و چه دوستی بهتـر از #شھدا
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
▪️#ترک_گناه
📸
🌹قالَ اَمیرُالمُوْمِنینَ عَلِیُّ بْنُ اَبیطالب(علیه السلام)
اجْتِنَابُ السَّیِّئَاتِ أَوْلَى مِنِ اکْتِسَابِ الْحَسَنَات
دوری کردن از بدی ها، برتر از انجام دادن خوبیهاست.
#در_ثواب_انتشار_شریک_باشید
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
رضایت برای مرگ - @Maddahionlin.mp3
6.77M
♨️رضایت برای مرگ
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
احوال خوب نعمت است
واحوال بد تلنگر...
کاش یادمان بماند
هردو مهمانند وگذرا...
لحظه هارا به مهر خدا
نفس بکش
وراضی باش به رضای حق...
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید.
چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. جلوى مغازهٔ میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، امّا پولى براى خرید نداشت.
دو دل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید!
چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم».
روزها، آدمکش فرارى جلوى دکهٔ میوه فروشى ظاهر میشد. و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت.
یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد. عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود.
میوه فروش شماره پلیس را گرفت ...
موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم.
"بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد"
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑وقتی یک مداد را خیلی به چشم هایتان نزدیک کنید آن را دوتا می بینید ....!!!
دلیلش این است که چشم هایتان لوچ می شود.
اتفاقا روابط عاطفی میان آدم ها هم همینطور است ...
وقتی از فرط دوست داشتن زیاد به یک نفر بچسبید، هر لحظه او را بخواهید و همه انرژی خود را فدای او کنید، احساساتتان لوچ میشود،
یعنی یا خوبی هایش را دو تا می بینید یا بدی هایش را ...
البته نتیجه یکسان است ...
شما در هر صورت با واقع بینی خداحافظی کرده اید.
مشکل اینجاست که آدم ها مداد نیستند...!!!
پس برای داشتن یک رابطه ی فوق العاده همیشه به دنبال بهترین فاصله باشید نه نزدیکترین فاصله.
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 مکالمه جذاب امیرالمومنین علی علیه السلام با یک عاشق بیابانگرد...
🔸استاد پناهیان
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ڪلیپ سخنان دلنشین شهید #سید_ابراهیم
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#شهادتـــــ_تاسوعای94
#فرمانده_گردان_عمار
#یـــازیـــنــب_کـــبری
❣یـــازهــرا سـلام الله عـلـیها❣
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀
#ایرانقوی
#کانالشهداءومهدویت
@shohada_vamahdawiat
<======💖🌻💖======>
ﮔﺎه گاهی ﮐﻪ ﺩﻟﻢ میگیرد
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ میگوﯾﻢ
ﺑﺸﮑﻦ قفلی ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭی
ﺗﻮ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭﺧﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭﺁخر با توست...
{هل مِن خَالِق غَیْر اللَّه
آیا آفریننده ای غیر از خدا هم هست؟}
✨سوره فاطر،آیه٣
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
بغض دنیا - @Maddahionlin.mp3
2.55M
♨️بغض دنیا
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️🎥لقبی که خداوند به امام علی (ع) داد
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
✍امام رضا(ع):
آنجایی که قرآن میفرماید:
"اهدنا الصراط المستقیم"
منظور از صراط مستقیم
#علی علیهالسلام است...
📚بحارالانوار ج23ص211
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد!
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند،
دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد،
منتظر يک آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند.
اینجا قشنگ ترین جای زندگی است،
جایی که از صفر شروع ميكنيد،
جایی که دوباره متولد میشويد...
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑پدری به فرزندش گفت:
این هزارتا چسب زخم را بفروش تا برایت کفش بخرم.
بچه باخود فکر کرد: یعنی باید آرزو کنم هزار نفر زخمی بشن تا من کفش بخرم؟!
ولش کن کفشهای پاره خوبه!!!
خدایا ...
گاهی دلهای بزرگ را آنچنان درون سینه هایی کوچک میگذاری که شرمسار میشویم، از بزرگی که برای خود ساخته ایم ...
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مهدی+رسولی-+گریه+می+کنم+چشام+تر+بشه-+شهادت+امام+جواد.mp3
14.23M
🎤#حاج_مهدی_رسولی
🏴#زمیــــــنه
گریـه میکنم
چشام تر بشه بهتر ببینمت
#شب_جمعه
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
نگاه کن به قلب من که سرخ از غرور توست
نگاه کن به چشم من، به راه تا عبور توست
نگاه کن به جان من، در انتظار جمعه ای ست
که وعده داده اند و گفته اند ظهور توست . . .
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
مسافرِ راه خدا نباید خودش را برتر از دیگران ببیند.
نکند آن زنی که عمرش را در #فساد گذرانده موفق به توبه شود و آن شخصی که #نماز_شب از او فوت نشده، از هوای نَفس تبعیت کند و در امتحان شکست بخورد.
▫️مرحوم علامه آیتالله حاج سید محمدحسین حسینی طهرانی
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌷 آیت الله #جاودان:
☘ تمام دستورات آیت الله #حق_شناس در سه چیز خلاصه می شد :
۱ - ترک گناه
۲ - نماز اول وقت
۳ - نماز شب
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🛑در روستایی در ماه رمضان سیلی آمد و گندمزار پیرمرد ڪشاورزی را برد.
پیرمرد ناراحت شده و یڪ ڪوزه آب برداشت و با یڪ "ڪلنگ" به پشتبام مسجدِ روستا رفت.
آب را از ڪوزه خورد و با ڪلنگ بخشی از "سقف مسجد" را "ویران" ڪرد و گفت:
«خدایا برای تو روزه بودم، روزهات را خوردم و خانهی تو را خراب ڪردم تا تو خانهی مرا دیگر خراب نڪنی و بدانی خانهخرابی چه اندازه سخت است.»
یڪ سال سقف مسجد سوراخ بود. سال بعد، گندمزار آن مرد "دو برابر" محصول داد.
پسر پیرمرد گفت:
«پدرم یاد دارم سال گذشته سیل گندمهایمان را برد، رفتی و سریع سقف مسجد را سوراخ ڪردی، حالا ڪه محصول را همان خدا دو برابر داده و جبران سال گذشته شده است، چرا یادت نمیافتد ڪه بروی از خدا "تشکر" ڪنی و سقفی را ڪه پارسال سوراخ ڪردی، "مرمت و درست" ڪنی؟؟؟
ای پدر! الحق ڪه انسان، خیلی در برابر نعمتهای خدا ناسپاس است».
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ببینید
سلام ای قرار دل بی قرار
#حاج_مهدی_رسولی
🌹#مهدویت
🌹#انتظار
🌹#جمعه_های_مهدوی
🌹#یامہدے
💐شبتون بخیر💐
🌹💖🌟✨🌙💖🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
الهی به امید تو
💖🦋🌻🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
دلم گرفته از این انتظارِ یلدایی...
ألسلام علی ربیع الأنام ونضرة الأيام
السلام علي مهدي الأمم و جامع الكلم
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼📹🎼لحظاتی با آبشار باصفا و تماشایی روستای آب ملخ؛ شهرستان سمیرم ؛ استان اصفهان
🍃🌷 سلام صبح اولین روز هفته تون بخیر و خوشی 🌷🍃
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
تقدیم به بهترین و تنهاترین مهدی دنیا
تاتو نگاه میکنی ،کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو،این چه نگاه کردن است
تا که برون پرده شوی ،ای یوسف کنعان من
کار من شکسته دل، فقط دعا کردن است
توراهمیشه دیده ام، در پس پرده ظهور
راز دیدار روی تو، نگاه به ماه کردن است
تمام انوار جهان، خجل ز نور روی تو
لبان پراز ذکر تو و خدای خدا کردن است
دست من ودامان تو، پای تو و چشمان من
تمام دردان را بگو ، وقت دوا کردن است
آخر تنی ست خسته و فکری پراز بیت غزل
دیگر بس است نذر ونیاز،وقت ادا کردن است
💖💖💖💖💖💖💖
💖🌹🌻🦋
#ایرانقوی
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🌺🌻🍃====>
🌸🍃🌸🍃🌸
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت87
به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد.
حنیف پرسید: –مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟ پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان شد و پرسید:–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل میکردید. حالش خوب نیستا.
حنیف گفت:–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.مادر دستهایش را بالا برد و گفت:–خدایا خودت بهمون رحم کن.
حنیف نورا را به طبقهی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:–اصلا فکر نمیکردم نورا اینقدر حساس باشه.
مادر گفت:–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا.
من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقهی ما رو میچسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.کنارش نشستم و گفتم:–چرا اینجا نشستی؟بیاعتنا به سوالی که کردم گفت:–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه.
آرام گفت:–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:–نوراخانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چارهایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...حرفم را برید.
–من نمیتونم مثل تو باشم. نمیتونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمیشناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا میکرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...اخم کردم.
حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد.
–سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:–چی شده؟
بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمیبخشم. چون عامل همهی این اتفاقها رو خودم میدونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همهی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم میبینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پریناز به مشکلی نخورم. به خاطر همهی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد.
حنیف کنار نورا نشست و گفت:–من برادرم رو میشناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:–راستین مثل سازههای ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم.
– حالا چرا سازه؟
–چون توی مسابقهی سازهها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور میتونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازهایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه.
نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم.
–فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازهام رو بکوبم از اول بسازمش.
حنیف گفت:–ان شاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم. لبخند زورکی زدم.
–نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازهها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟
–نه.
–خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟
–نه، چطور؟
–هیچی، وسایلم جابهجا شده بود واسه اون پرسیدم.چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سیتیاسکن انجام شده. دکتر گفته لخته خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود.
با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژیام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصلهی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در این شرکت صادقانه کار کرد.