eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸امروز: ➕با دستانم گناهی انجام نمیدهم و در مجالس گناه هم قدم نمی‌گذارم.✅ ➕مواظب زبانم هستم که هر حرفی نزنم😶 ➕مواظب گوشم هستم تا هر چیزی رو نشنوم❌ ➕مواظب چشمام هستم تا به خطا نرم⛔️ خدایا به امید خودت🤲🏻 📝سعی کنید هر روز برنامه خودتون یا همون مشارطه رو بنویسید و تو طول روز مرور کنید. 🔰🔷 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
🔴 درمان بیماری های صعب العلاج 🌼 آیت الله کشمیری(ره) فرمودند: برای امراض صعب العلاج هر روز سوره نجم خوانده شود و به امام سجاد علیه السلام تقدیم گردد. 📚 روح و ریحان،ص ۸۰ اللهـم‌عجـل‌لولیڪ‌الفـرج کپی با ذکر صلوات ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
✍امیرالمؤمنین علیه السلام: گوش خود را به خوب شنيدن عادت بده و به آنچه كه به صلاح و درستى تو نمى افزايد گوش مسپار، زيرا اين كار، دل ها را زنگار مى زند و موجب سرزنش مى شود. 📚غررالحكم ، ص ۴۵۷ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
رفتار بد گذشته با رفتار خوب حال جبران میشه. إِنَّ ٱلۡحَسَنَـٰتِ یُذۡهِبۡنَ ٱلسَّیِّـَٔاتِ. سوره هود ، ۱۱۴ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
محاسبه قبل از خواب است📋 📊ببینیم امروز چطور بودیم اگر جدول محاسبه کامل بود✅ 🤲🏻خداراشکر کنیم که چنین توفیقی داشتیم... اگر ناقص بود برای خودمون تنبیه ای در نظر بگیریم❌ ✨شبتون مهدوی ✨ ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرض کنید اگر کنار آدم‌های قدکوتاه بودن، قدِ شما را کوتاه می‌کرد، آن‌وقت چقدر مواظب هم‌نشینانتان بودید؟! ⚠️آدم‌های کوته‌فکر، دقیقا همین کار را با تفکرتان می‌کنند...‼️ شبتون بخیر التماس دعای فرج 🦋🌹💖🌟✨🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 @Allah_Almighty ┄┅─✵💝✵─┅┄
👩‍⚖ 🌷 گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم. از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيكپوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينه‌ي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. به سمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم. - آقاي صالحي هستن؟ - بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟ - آره. ميتونم برم داخل؟ - جلسه دارن. - كي تموم ميشه؟ - نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن. مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به درد مياومد. فوراً گفتم: - آخه كارم خيلي واجبه! - پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم. گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد. - آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. … - - بسيار خب. گوشي رو گذاشت و گفت: - بفرماييد داخل. تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمه‌اي همه‌جاي اتاق به چشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت. با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند. به نظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه بتونه از پسش بربياد. آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي سورمه‌اي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم. رفتارهاي هستي توي شركت ١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه. 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
آیه اهل ذکر: این آیه بر پرسیدن سؤال از اهل ذکر تأکید می‌کند. برپایه برخی روایات، اهل ذکر منحصر به اهل بیت پیامبر (ص) است. ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: هر کس از شما که در حال انتظار ظهور حضرت مهدی(علیه‌السلام) از دنیا برود همچون کسی است که در خیمه و معیت آن حضرت در حال جهاد به سر می‌برد.✨ موضوع: ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
☀️ 💠 امام‌ علی ‌علیه‌ السلام: قلب نوجوان، در حقيقت چونان زمينى باير است كه هرچه در آن افكنده شود مى پذيرد 📙 تحف‌العقول ‌صفحه 70 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: خداوند عزوجل بر پيشوايان عادل واجب كرده كه سطح زندگى خود را با مردم ناتوان برابر كنند تا فقير را، فقرش برآشفته نكند.✨ موضوع: ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
⇦ دارای سیمای حقیقی مردان می گویند: علی علیه السلام همانند آن بود که گویی شکسته و مجددا ترمیم شده باشد -چهره ای درهم تکیده داشت و یادآور مشکلاتی بود که تحمل نموده و تجربه اندوخته بود- آن حضرت موی سپید خود را رنگ نمی زد، سبکبال و بی تکلف راه می رفت و همواره لبخند بر لب داشت. 📗منابع: اسد الغابة 4 :123. ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
آخرین وداع روز يک‌شنبه بود. من ودوستم براي خريدن ورقه امتحاني به مغازه‌اي در نزديکي مدرسه‌مان رفته بوديم. آن روز امتحان رياضيات کلاسي داشتيم. ناگهان صداي آژير قرمز بلند شد. من و دوستم شتابان خود را به درون مدرسه رسانديم. مدير و ناظم تمام بچه‌ها را به درون سالن هدايت مي‌کردند. يکي از هم‌کلاسي‌هايم در پشت مدرسه مشغول خواندن و حل کردن تمرين رياضيات بود. حياط مدرسه با کارگاه پشت مدرسه توسط يک در کوچک به هم مرتبط مي‌شد. وقتي صداي زنگ مدرسه بلند شد، وحيد از در کوچک وارد حياط مدرسه شد. هنوز وسط حياط بود که ناگهان صداي وحشت‌ناکي برخاست. بمب خوشه اي درآن طرف حياط مدرسه منفجر شد. ترکش بمب به وحيد خورد و سرش را از تنش جدا کرد. با ديدن اين صحنه بي‌اختيار تنم لرزيد و اشک در چشم‌هايم جمع شد... آمبولانس آمد و جنازه غرقه به خون وحيد را برد. بعد از زرد شدن آژير با ناراحتي به خانه رفتيم. من تا دو روز نتوانستم غذا بخورم. روز سوم مدرسه دوباره باز شد. وقتي به مدرسه رسيدم، در مدرسه پر از اعلاميه‌هاي شهادت وحيد بود. به همراه معلم‌ها و ناظم و مدير مدرسه به مسجد رفتيم و براي آخرين بار با دوستمان وداع کرديم. راوی: یدالله محمودی ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی‌دونم فردا قراره چی به‌همراه خودش بیاره، پس بهت میگم که توی لحظه زندگی کن چون این تموم چیزیه که داری....✨ 🌙 🦋🌹💖🌟✨🌙
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 💖🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
گل نرگس یوسف زهرا ! گذشت سن غیبتت ز سن نوح ولی… شمار مردم کِشتی نکرد تغییری… ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
ه نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 آريا: سلام احسانجان! بشين. روي مبل روبه روي هستي جا خوش كردم. - ببخشيد مزاحم كارتون شدم؛ امّا آقاي صالحي گفتن كه همين الان كار واجبي دارن و بايد بريم پيششون. - اتفاقي افتاده؟ - نميدونم. چيزي كه نگفتن. - كلي كار سرم ريخته. تأكيد كردن كه اگه كاري دارين به خانم همتيان محول كنين. - بسيار خب. از روي صندلي بلند شد و به سمت هستي كه با چهره‌اي رسمي روي مبل نشسته بود و شال مشكيرنگش رو مرتب ميكرد، رفت. - خانم همتيان شما اين دوتا پرونده رو مطالعه كنين. با شركت آزادمنش هم تماس بگيرين و قرار جلسه فردا رو اُكي كنيد. تأكيد كنيد كه حتماً فردا براي انجام قرارداد بيان! - بله. چشم. - متشكرم. هستي از روي مبل بلند شد و گفت: - امر ديگه‌اي نيست آقاي صالحي؟! - نه. شما ميتونين تشريف ببرين. هستي تشكر كوتاهي كرد و صداي برخورد پاشنه هاي بلندش بر كف زمين بلند شد و در رو پشت سرش بست. همچنان به رفتنش خيره بودم كه آريا نگاهم رو دزديد. - بسيار خب احسان! پاشو بريم. ايستادم و از اتاق خارج شدم. بعد از تذّكر چند نكته به خانم افشار، همراه آريا از شركت خارج شديم. به در نگهباني كه رسيديم، آريا سوئيچ ماشينش رو به آقاي احتشامي داد و به سمت در خروجي حركت كرديم كه پورشه جناب رئيس جلوي در واسه‌امون ايستاد. من و آريا روي صندليهاي عقب جا گرفتيم و تا رسيدن به منزل آقاي صالحي صحبتي بينمون ردوبدل نشد. ماشين جلوي عمارت بزرگ آقاي صالحي ايستاد. در بزرگ عمارت با ريموت باز شد و ماشين وسط حياط ايستاد. من و آريا پياده شديم. بار ديگه دهنم از اينهمه عظمت عمارت باز موند. از روي سنگفرشهاي وسط عمارت گذشتيم. درختهاي سربه فلك كشيده‌ي دو طرف مسير، نشوندهنده قدمت زياد اين عمارت بود. به استخر بزرگ وسط حياط رسيديم. از ميز و صندليهاي سفيدرنگ گذشتيم و از پله ها با نرده‌هاي سفيد كنارش بالا رفتيم. مستخدمشون كه خانم مسن تقريباً ٥٠ساله‌اي با مانتوي خاكستري و روپوش سفيدرنگ بود در رو باز كرد و با ديدن آريا، حالت متعجبي به خودش گرفت و «سلام آقا» غليظي گفت و با ديدن من، خوشامد گفت. همراه با آريا وارد اين عمارت باعظمت شديم. روبه روي در، راه‌پله‌ي بزرگي بود كه به طبقه‌ي بالا راه داشت و سمت راست، به قسمت ديگه‌اي منتهي ميشد. احتمالاً آشپزخونه و اتاق خدمتكار بود. آريا: سلطنت خانم! به پدر بگو كه داخل اتاق كار منتظرشونيم. - چشم آقا! - سه تا فنجون قهوه هم بيار. - بله. با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و به طرف در چرم قهوه‌اي‌رنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجره‌هاي سراسري كه اون رو به شدت روشن كرده بود. كناره هاي پنجره با پرده هاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبه روي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبه روي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبه روي صندليها بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشه ها و پرونده ها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقه‌ي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشه بيرون آورد و روي صندلي روبه روئيمون نشست. پرونده ها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبه روي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگه‌اش انداخت و به تكيه‌گاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو به سمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامه اي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا پدرم درمورد سهم الارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و به احتمال زياد به خاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزاده هام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. به هرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزاده هام هم تقسيم بشه. آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابه جا شد. كمي خودش رو به سمت جلو متمايل كرد و چشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زنده‌ان. 🌹🌹 ب