┄┅─✵💝✵─┅┄
به نام خداوند
لــــوح و قلم
حقیقت نگـــار
وجود و عـــدم
خـــــدایی که
داننده رازهاست
نخســــــتین
سرآغاز آغازهاست
باتوکل به اسم اعظمت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋
دعای روز سی ام ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْ صیامی فیهِ بالشّکْرِ والقَبولِ علی ما تَرْضاهُ ویَرْضاهُ الرّسولُ مُحْکَمَةً فُروعُهُ بالأصُولِ بحقّ سَیّدِنا محمّدٍ وآلهِ الطّاهِرین والحمدُ للهِ ربّ العالمین.
خدایا، روزه ام را در این ماه، بر پایه آنچه تو و پیامبر آن را می پسندد مورد سپاس و پذیرش قرار ده، درحالی که فروعش بر اصولش استوار باشد، به حق سرورمان محمّد و اهل بیت پاکش و سپاس خدای را پروردگار جهانیان.
التماس دعا
🌹🌼🌻
#هدیهاجباری👩⚖
#پارتهفتادهشتم🌷
﷽
- من ميرم توي اتاقم.
- نگارجان! عزيزم ما ميخوايم بهت كمك كنيم؛ پس هر چي كه ميدوني رو به من
بگو.
- من چيزي نميدونم.
- توي خونهتون كسي اذيتت ميكنه؟
سرش رو توي يقهش فرو برد.
چونهش رو با دست بالا آوردم. طاقت ديدن چشمهاي تيله اي مشكي اشكبارش رو
نداشتم.
- بهم بگو قربون چشماي خوشگلت برم!
من رو توي آغـ*ـوش گرفت و اينبار بلند گريه كرد. يه لحظه ماتومبهوت موندم و
بعد دستم رو روي تيغه ي كمرش بالا و پايين كشيدم و گذاشتم كه اشك بريزه.
اشكهاي خودم روي گونهام نشست و دلم تيكه تيكه شد براي كه هنوز كلي راه براي
زندگي پيش روش داره و الان غصه ميخوره.
آرومتر شده بود. از آ*غـ*ـوشم فاصله گرفت. هنوز هقهق ميكرد. دستمالي از
داخل جيبم بيرون آوردم و به سمتش گرفتم. اشكهاش رو پاك كرد. نسبت به سنش
بيشتر ميدونست و باهوش بود.
- پدرم وقتي با مامانم ازدواج كرد يه زن ديگه هم داشت كه سعيد پسر همون زنه.
بعد از اينكه با مامانم ازدواج كرد ديگه پيش اون زنه نرفت. يه روز كه من مهدكودك
بودم، بابا و مامانم تصادف ميكنن و ميميرن. از اون روز سعيد من رو برد پيش
خودش. اون با مادرش و زنش زندگي ميكنه. سعيد خودش خيلي باهام مهربونه؛ اما
مادرش هميشه اذيتم ميكنه. بهم ميگه «تو حاصل اون ازدواج كثيفي.» ميگه «تو بچهي
همون زني هستي كه زندگيم رو بهم ريخت.» مجبورم ميكنه كه غذا درست كنم،
جارو بكشم، ظرف بشورم. حتي نميذاره درس بخونم. اگه يه روز هم كاراش رو
انجام ندم من رو ميزنه.
انگار كه قصه هاي بچگيمون كه هميشه فكر ميكرديم فقط يه قصهن و هيچوقت
حقيقت ندارن حالا به واقعيت تبديل شدن. هنوز هم نامادريهاي ظالمي هستن كه
سيندرلاها رو اذيت كنن و هنوز ديوهايي وجود دارن كه بچه ها رو بترسونن.
آ*غـ*ـوشم رو براش باز كردم. گونهش رو بـ*ـوسيدم و گفتم:
- من بهت قول ميدم همه چيز رو درست كنم. باشه؟
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
سرش رو به معني باشه تكون داد.
كمكش كردم تا توي اتاقش بره. روي تخت دراز كشيد. پتو رو روش كشيدم. موهاي
مشكي و براقش رو نوازش كردم و بهش اطمينان دادم كه همه چيز درست ميشه.
به سمت اتاق آقاي دكتر رفتم. به خانم كريمي سلام كردم.
- آقاي دكتر خيلي وقته منتظرتونه. بفرماييد داخل.
با چند ضربه به در و صداي «بفرماييد» آقاي دكتر وارد شدم. سرش كاملاً روي
برگه هاي ريخته شده روي ميز فرو رفته بود و عينك فرم مشكي اش روي صورتش
نشسته بود.
- سلام!
سرش رو بالا آورد. عينك رو از روي بينيش برداشت و مستقيم توي چشمهام نگاه
كرد. چشمهاش واقعاً كهربايي بود! لبخندي روي لبهام نشست. فوري سرم رو
پايين انداختم.
- سلام! بفرماييد بشينيد خانم رفيعي.
روي مبلهاي كنار ميزش نشستم. با شنيدن صداش سرم رو بالا آوردم.
بهتريد؟
- ممنون! به لطف شما.
مطمئن بودم كه الان به خاطر رفتار امروزم با خانم عسگري بازخواستم ميكنه.
- خانم رفيعي! گفتم بياي كه درمورد نگار، همون دختر بچهي اتاق دويست باهم
صحبت كنيم. من بيشتر از اين نميتونم توي بيمارستان نگهش دارم. شما متوجه چيز
خاصي نشديد؟
- آقاي دكتر همين الان باهاش صحبت كردم. راستش اصلاً فكرش رو نميكردم كه
اين بچه اينقدر مشكل داشته باشه توي زندگيش.
- چطور مگه؟
تموم حرفهاي نگار رو براي آقاي دكتر گفتم. لحظهي آخر بغض گلوم رو گرفت و
نتونستم ادامه بدم.
- بسيار خب! خودم يه فكري براش ميكنم.
- چيكار ميشه كرد؟
يا با برادرش صحبت ميكنم يا اينكه خودم سرپرستيش رو به عهده ميگيرم.
- فكر ميكنيد برادرش قبول ميكنه؟
- نه؛ اما من ميتونم راضيش كنم. اونا نگار رو نميخوان و نميپذيرن كه باهاش چنين
رفتارايي دارن. به برادرش ميگم كه آثار ضرب و كبودي روي بدنشه و اگه به
پزشكي قانوني بگم اونوقت روال قانوني داره و بايد خودش و مادرش حبس بكشن.
فكر ميكنم يه مقداري هم حسابشون پر بشه راضي بشن.
- فكر نميكنم اونقدرا ساده باشن كه احكام قانون رو ندونن.
- امتحانش ضرر نداره.
- اميدوارم كه بشه براش كاري كرد. اون فقط يه بچهي بيگناهه.
- خودتون رو نگران نكنين. من تموم سعيم رو ميكنم.
- ممنونم واقعاً!🌷🌷🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
AUD-20220415-WA0008.mp3
4.04M
#جزء_خوانی
[تندخوانی جزء سی ام قرآنکریم🌱
بانوای استاد معتزآقائی🎤]
#ماه_مبارك_رمضان 🌙
#ماهِ_مهمانی_خدا 💛
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ دیشب رسانه ها نوشتند؛
فردا دوشنبه، عیدِ فطر نیست➖
✨ اما تو بخون 👇
خدا بخاطر تو یک روز دیگر سفره مهمانی را باز نگه داشت
تا...
هر کاری میخواستی تو ماه رمضون انجام بدی و فرصت نشد امروز جبران کنی👌
فقط همین امروز رو فرصت داری 👇
شیطان در قُل و زنجیره ⛓
نَفَسِت تسبیحه 📿
خوابت عبادته 🤲
قرائت هر آیه قرآن... 🌾
و...
امروز را دریاب✌️
🌼 شادی روح حاج قاسم
و شهداء صلوات 🌼
🦋🌹💖
#دلنوشته
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
ها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام!
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
#ختم_روزانه
✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند:
در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨
📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹.
قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج)
دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷
#التماس_دعا_برای_ظهور
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
↷❈🔅❂🌙❂🔅❈↶
#حدیث_رمضان
💫امام علی علیه السلام فرمود:
روزه نفس از لذتهای دنيوی سودمندترين روزه هاست.✨
#طاعات_و_عباداتتان_قبول
#التماس_دعا
#ماه_رمضان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#دوازدههمینمسابقه
#صفحهصدسیپنجم
امروز، دوازدهم محرّم است و كاروان به سوى كوفه مى رود. عمرسعد اسيران را بر شترهاى بدون كجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسيرانِ كفّار حركت مى دهد.
آفتاب گرم بر صورت هاى برهنه آنها مى خورد. كاروان اسيران همراه عمرسعد و عدّه اى از سپاهيان، به كوفه نزديك مى شوند. همان شهرى كه مردمش اين خاندان را به مهمانى دعوت كرده بودند.
زينب بعد از بيست سال به اين شهر مى آيد. همان شهرى كه چند سال با پدر خود در آن زندگى كرده بود، امّا نسل جديد هيچ خاطره اى از زينب ندارند و او را نخواهند شناخت.
كاروان اسيران به كوفه مى رسد. همه مردم كوفه از زن و مرد، براى ديدن اسيران بيرون مى ريزند. هميشه گفته اند كه كوفيان وفا ندارند، امّا به نظر من اينها خيلى با وفا هستند.
حتماً مى گويى چرا؟ نگاه كن! زن و مرد كوفه از خانه ها بيرون آمده اند تا مهمانان خود را ببينند.
آرى! مردم كوفه روزى اين كاروان را به شهر خود دعوت كرده بودند. آيا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه كند؟ آيا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بيايد؟
اى نامردان! چشمان خود را ببنديد! ناموس خدا كه ديدن ندارد!
اين كاروان يك مرد بيشتر ندارد، آن هم امام سجّاد(ع) است. بقيّه، زن و كودك اند و امام باقر(ع) هم كه پنج سال دارد در ميان آنهاست.
اسيران را از كوچه هاى كوفه عبور مى دهند. همان كوچه هايى كه وقتى زينب()مى خواست از آنها عبور كند، زنان كوفه همراه او مى شدند و زينب(س) را با احترام همراهى مى كردند. كوچه ها پر از جمعيّت شده و نامردان به تماشاى ناموس خدا ايستاده اند. زنان و دختران چادر و روسرى و مقنعه مناسب ندارند.
عدّه اى نيز، بر بام خانه ها رفته اند و از آنجا تماشا مى كنند. نيروهاى ابن زياد به جشن و پايكوبى مشغول اند. آنها خوشحال اند كه پيروز شده اند و دشمن يزيد نابود شده است.
تبليغات كارى كرده است كه مردم به اسيران اين كاروان به گونه اى نگاه مى كنند كه گويى آنها اسيرانى هستند كه از سرزمين كفر آورده شده اند.
آنجا را نگاه كن! زنى در بالاى بام خانه خود با تعجّب به اسيران نگاه مى كند و در اين هياهو فرياد مى زند: "شما اسيران، كه هستيد و اهل كجاييد؟".
گويى همه اهل اين كاروان، منتظر اين سؤال بودند. گويى يك نفر پيدا شده كه مى خواهد حقيقت را بفهمد.
يكى از اسيران اين گونه جواب مى دهد: "ما همه از خاندان پيامبر هستيم، ما دختران پيامبر خداييم".
آن زن تا اين سخن را مى شنود فرياد مى زند: "واى بر من! شما دختران پيامبر هستيد و اين گونه نامحرمان به شما نگاه مى كنند".
او از پشت بام خانه اش پايين مى آيد و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسرى و پارچه دارد برمى دارد و براى زن ها و دختران كاروان مى آورد تا موى هاى خود را با آنها بپوشانند.
همه در حق اين زن دعا مى كنند، خدا تو را خير دهد.
عدّه اى از مردم كه مى دانستند اين كاروان خاندان پيامبر است، از شرم سر خود را پايين مى اندازند و آنهايى هم كه بى خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بيدار شده و شروع به ناله و شيون مى كنند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#امامحسینعلیهالسلام
#دوازدههمینمسابقه
#ویژهیماهمبارکرمضان
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
عیدرمضانآمدوماهرمضانرفت...
• صدشکرکهاینآمدو
• صدحیفکهآنرفت:))♥️