eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.1هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
4هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
                 👩‍⚖   🌷 ﷽ ميخواستم از تخت پايين بيام كه احسان دستم رو گرفت. - هنوز كارمون تموم نشده. سؤالي نگاهش كردم و گفتم: - چه كاري؟ احسان رو به خانم دكتر كرد و گفت: - لطفاً سونوگرافي دومشون رو هم انجام بدين. ايشون كه به فكر خودشون نيستن. خانم دكتر به برگهاي كه از خانم دكتر خداوردي گرفته بودم نگاه انداخت و گفت: - اوه! شما غده داشتيد؟ سرم رو تكون دادم كه گفت: - الان چك ميكنم. اين بار محكمتر از دفعه قبل دستگاه رو روي شكمم كشيد و دردي توي شكمم پيچ خورد. نگاه خانم دكتر روي صفحه موند و دل من باز آشوب شد؛ اين بار نه براي خودم، بلكه براي سلامتي بچه ي داخل شكمم. نگران به خانم دكتر چشم دوخته بودم و احسان هم با حالتي كه ازش غم ميباريد و استرس داشت من رو نگاه ميكرد. بالاخره خانم دكتر دستگاه رو كنار گذاشت و گفت: - هنوز از بين نرفته. بلافاصله گفتم: - به بچه م آسيب ميزنه؟! و احسان بي‌توجه به حرف من گفت: - چرا تا الان از بين نرفته؟ و خانم دكتر لبخند محوي زد و گفت: - به اندازه ي يه ميلي كوچيكتر شده؛ اما از بين نرفته. اين ميتونه خبر خوبي باشه؛ چون ممكنه تا ماه هاي آخر بارداري كامل از بين بره. شايد كمي برات مشكل ساز بشه؛ اما آسيب جدي به جنين نميرسونه. البته باز هم من جواب رو بهتون ميدم، تشريف ببريد پيش خانم دكتر تا دستورات لازم رو ايشون بهتون بدن. احسان نگران بهم نگاه كرد و من كه از شنيدن اينكه آسيبي به بچه م نميرسه خوشحال بودم به چشمهاي عسلي نگرانش چشم دوختم و لبخند زدم؛ اما انگار خيلي خوشحال نبود؛ چون سرش رو پايين انداخت و از خانم دكتر تشكر كرد. با دستمال شكمم رو پاك كردم و به كمك احسان از تخت پايين اومدم. سوار ماشين شديم و سي‌دي صداي قلب عزيز دلم و برگه ي سونوگرافي رو به قلبم چسبوندم. - واي احسان باورم نميشه! خدايا شكرت كه بچه م سالمه! امروز بهترين روز زندگيمه احسان. ميدوني چيه؟ اصلاً بايد امروز رو جشن گرفت، يه جشن خيلي بزرگ. بريم رستوران؟ يا نه بريم پارك يا اصلاً يه غذاي خونگي ميپزم و بعد ميريم يه جاي خيلي قشنگ و سه تايي جشن ميگيريم، من و تو و بچه مون؛ ها؟ نظرت چيه؟! به صورت برافروخته اش چشم دوختم. مستقيم به روبه روش خيره شده بود و رانندگي ميكرد. دستم رو روي دستش كه روي دنده بود گذاشتم و گفتم: - احسانم! چيزي شده قربونت برم؟ انگار ناراحتي! روي ترمز زد و ماشين به سرعت ايستاد. مبهوت از توقف ناگهانيش با تعجب بهش چشم دوختم. - چي شد؟ چرا وايستادي؟ به سمتم برگشت. چشمهاش رنگ نگراني داشت و اضطراب از چهره‌اش ميباريد. چرا به فكر خودت نيستي؟ ميدوني اگه اون غده تو شكمت بمونه چي ميشه؟! لبخندي زدم و گفتم: - خداروشكر كه بچه سالمه. انشاءاالله بچه سالم به دنيا بياد! بعدش خدا بزرگه. چشمهاش رگه هاي قرمز گرفت و عصبانيت توي چهره‌اش موج ميزد. با صدايي كه انگار دوست داشت بلندتر از اين باشه گفت: - من اون بچه رو بدون تو نميخوام . انگشتهام رو جلوي لبهاش گذاشتم و گفتم: - احسانم! جانِ من ناشكري نكن. بگو خداروشكر كه تن هر سه تاي ما سالمه. اگه يه روزي هم من توي اين دنيا نبودم، مراقب خودت و بچه امون باش. بهم قول بده. سرش رو سمت شيشه ي ماشين چرخوند و به بيرون خيره شد. نيمرخ بي‌نقصش رو خريدانه نگاه كردم و بو*سه اي روي گونه اش گذاشتم. به سمتم چرخيد و دستهاي مردونه اش دورم حلـ*ـقه شد و من غرق شوق شدم از اينهمه عشق كه زير گوشم زمزمه ميكرد: من بدون تو ميميرم؛ پس به فكر خودت باش. و من دوست داشتم كه تمام عشق و علاقه ام رو نثارش كنم و با صداي بلند فرياد بزنم «من هيچوقت تو رو رها نميكنم. من تازه عشق رو پيدا كردم.»🌷🌷🌷🌷🌷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق (علیه السلام) فرمودند: سجده بر تربت قبر حسين (ع) تا زمين هفتم را نور باران مى‏‌كند و كسى كه تسبيحى از خاك مرقد حسين (ع) را با خود داشته باشد، تسبيح گوى حق محسوب مى‏‌شود، اگر چه با آن تسبيح هم نگويد.✨ @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
🪴🪴 🪴🪴 السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام وقتي شانزده تومان را گرفت، کُلّي دعايم کرد و رفت. هنوز پيرزن از پيچِ کوچه نپيچيده بود که سر و کلّه ي آقاي هيمي پيدا شد. او يک تاجر معروف جواهرات و مردي يهودي بود که در خيابانِ چهارباغ مغازه داشت و اجناس ما را مي خريد. چشمش که به نگين ها افتاد يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع کرد به بررسي اطراف و جوانبش! محوِ تماشاي آن شد و بي آن که چشمش را از آن برگيرد به من گفت: - پسر! تو رو چي به اين جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ کارته، بهتره که از اين معامله هاي بزرگ نکني، خطرناکه ها. با شنيدن اين حرف ها، شستم خبر دار شد که انگار يک خبرهايي هست. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - مالِ خودم که نيست،آمونتيه. - حالا من مي تونم اينو امشب ببرم خونه و فردا پس بيارم؟ - گفتم که،آ مونتيه. - حاضرم يک برگ چک صد هزار تومني پيشت گرو بذارم. با شنيدن رقم صد هزار توماني، هوش از سرم رفت و بيشتر حواسم را جمع کردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خيلي متأسّفم.آمونتيه، اجازه ندارم. همين که آقاي هيمي پايش را از مغازه گذاشت بيرون، نگين ها را محکم بستم توي يک دستمال و گذاشتم توي جيب کتم و پريدم روي دوچرخه هرکولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قديمي ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتي حاج محمّد صادق، استکان چايي را گذاشت جلوام، با لبخند پرسيد: - چته حسن؟! خيلي هوْل بَرِت داشته، چطور شد اين موقعِ روز ياد ما کردي؟! به جايِ آن که جوابش را بدهم دستمال را از جيبم درآوردم، گره اش را باز کردم و گذاشتم مقابلش. يکراست رفت سراغ نگين درشت قرمز رنگ و گفت: - ياقوت! ياقوت نابِ سي و دو تراش! پسر اين دست تو چيکار مي کنه؟! وقتي ماجرا را برايش تعريف کردم گفت: - من خودم حاضرم اينو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پايين و حسابي رفتم توي فکر. همانطور که به استکان چايي سرد شده خيره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پيرزن مي دونست که اين نگين اينهمه ارزش داره هرگز حاضر نمي شد اينجوري مفت بدهدش به من. من بايد او رو پيدا کنم و نگين ها رو بِهِش برگردونم... اين را گفتم و دستمال نگين ها را گِرِه زدم و گذاشتم توي جيبم و از منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت ها کارم شده بود گشتن به دنبال آن پيرزن. هر چه بيشتر مي گشتم کمتر پيدايش مي کردم. قبل از اين ماجرا هر روز او را مي ديدم که از جلوي مغازه ام رد مي شد امّا از آن روز به بعد، انگار يک قطره آب شده بود و رفته بود توي زمين! @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🌴 🌴 🌴 اكنون ابن زياد توانسته است، با نيرنگ و حيله وارد شهر كوفه شود و در فرماندارى شهر منزل كند. شب از نيمه گذشته است; امّا صداى اسب ها به گوش مى رسد! اينها به كجا مى روند؟ به خانه مختار. براى چه؟ براى دستگيرى مسلم. ابن زياد دستور داده است تا سربازانش به خانه مختار حمله كنند و مسلم را دستگير نموده و نزد او آورند. من خيلى نگران هستم. خدايا! تو نگهدار مسلم باش! سربازان وارد خانه مى شوند، ولى اثرى از مسلم پيدا نمى كنند. هيچ كس نمى داند مسلم كجاست؟ سربازان با عصبانيّت رو به مختار مى كنند و مى گويند: "مسلم كجاست؟". مختار مى گويد: "مسلم بعد از اين كه خبردار شد، ابن زياد به كوفه آمده است با من خداحافظى كرد و از منزل من بيرون رفت". سربازان به نزد ابن زياد برگشته و به او خبر مى دهند كه نتوانسته اند، مسلم را پيدا كنند. ابن زياد عصبانى مى شود و دستور مى دهد تا عدّه اى از ياران سرشناس مسلم را دستگير كنند و بعضى از آنها را به قتل برسانند. آرى، امشب گروهى از ياران مسلم به شهادت مى رسند. ابن زياد مى خواهد از مردم زهر چشم بگيرد.🔷🦋🔷🦋🔷🦋🔷🦋 <========●●●●●========> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef <==≈=====●●●●●========>
www.vaezin.com_۲۰۲۲_۰۸_۲۷_۱۶_۴۱_۱۷_۰۱۶.mp3
3.26M
‏چه رفتید کربلا چه نرفتید...چه میخواید برید پیاده روی، چه نه؛ این صوت رو گوش کنید!!! حجت الاسلام محرابیان پیشنهاد میشه! @delneveshte_hadis110 <====💠🏴🖤🏴💠====>