#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاههفتم
🌿﷽🌿
:با رنجش از جا برخاستم و گفتم
.مي روم دست هايم را بشويم -
دايه از پله ها پايين دويد و با پارچ از پاشير آب آورد. آب
حوض كثيف و لجن گرفته بود. مي دانست كه به آن
دست نمي زنم. رحيم هم همراهم آمد. دايه آب ريخت و ما
دست و دهانمان را شستيم و خشك كرديم. رحيم رفت
تا چراغ بادي را روشن كند و روي پله دالاني بگذارد كه
به در كوچه منتهي مي شد تا دايه هنگام رفتن جلوي پاي
خود را ببيند. بيچاره فيروز خان گرسنه و تشنه توي
كالسكه منتظر دايه بود. با وجود اصرار من، دايه جانم
لازم نديده
:بود كه به او شام بدهد و گفته بود
چه خبر است؟ لازم نيست اول غروب شام بخورد. مي
رود خانه شامش را مي خورد. دير كه نشده! نترس از -
.گرسنگي نمي ميرد
دايه مرا از پله ها بالا و به اتاق تالار برد و در آن جا در
بين آن اتاق و اتاق كوچك تر را كه زفاف من نيز بود،
گشود. رختخواب ساتن صورتي را روي زمين پهن كرده
بود. هر دو چراغ الله را كه شمع در آن ها مي سوخت به
آن
جا آورد و دو طرف طاقچه نهاد. الله هاي رنگين روشن با
نقش ناصر الدينشاه كه با سبيل هاي چخماقي از روي
:طاقچه به من نگاه مي كردند. دايه دست مرا گرفت و گفت
.بنشين
روي لحاف دو زانو نشستم و دست ها را بر زانو نهادم.
مثل مرغ سركنده بودم. تنم مي لرزيد. چهر ه ام به سوي
در
بود. انگار ميان دود و ِمه احاطه شده بودم. منتظر ناشناخته
اي بودم كه چاذب و موحش بود. تنها بودم. بي كس بودم.
.طرد شده بودم. با اين همه به تنها پناهي كه بعد از اين در
زندگي داشتم دل سپرده و اميدوار بودم
:دايه شصت تومان در كف دست من نهاد و گفت
...اين را آقا جانت دادند تا به تو بدهم. خودت خرجش كن -
:مكثي كرد و افزود
سفره را جمع كرده ام. ولي فرصت نكردم ظزف ها را
بشويم. خانم جان منتظر است. گفته اند زود برگردم. -
شوهرت بد مردي نيست. ماشاالله مقبول است. . مبادا يادت برود كه خودت كي هستی
ّاز كار كوتاه نيا. دلم مي خواست امشب اينجا
بمانم، خانم جانت اجازه ندادند. ولي مرتب مي آيم و بهت
سر
.مي زنم
نمي فهميدم چه مي گويد. گيج بودم. منگ بودم. هول بودم.
مثل مست ها سكندري مي خوردم. انگار خواب مي ديدم.
:گفتم
.اين را بده به فيروزخان -
:و دو تومان كف دستش گذاشتم. گفت
.زياد است -
:گفتم
.عيبي ندارد. اين هم براي خودت
سه چهار تومان هم به خودش دادم. تعارف كرد. نمي
گرفت. به اصرار دادم. پيشاني مرا بوسيد و از جا بلند شد
و از
در بيرون رفت و آن را بست. بعد صداي در تالار را
شنيدم كه بسته شد. سپس صداي پاي او را بر پله
صحبت
:هايش را با رحيم كه مي گفت
.جان شما، جان محبوبه -
و خداحافظي كرد. صداي كش كش قدم ها، صداي بسته
شدن در كوچه، صداي پاي اسب ها و چرخ هاي كالسكه را
شنيدم كه در خانه بزرگ پدري هرگز شنيده نمي شد. چه
قدر اين خانه به كوچه نزديك بود. دايه رفت. گذشته من
رفت، زندگي بي خيال و كودكانه من رفت. بايد ول كنم.
بايد اين فكرها را از سر بيرون كنم. در اين خانه تنها مانده
ام. با رحيم كه نمي دانم كجاست! كه نمي دانم چرا نمي آيد!
آخر كار خودم را كردم. اين چه كاري بود كه كردم؟
اين اتاق كوچك كه با تعجب به دور و بر آن نگاه مي كنم
خانه من است؟ آخ، مادرم را مي خواهم. آقا جان را.
خجسته را كه با هم كتك كاري كنيم.منوچهر را كه با او
بازي كنم. دايه جانم را، دده خانم و فيروز خان و حاج علي
را
كه نفهم كي صبح مي شود و كي شام! كي و چه طور غذا
پخته مي شود. كي سفره پهن مي شود! كي جمع مي شود!
حالا با اين همه ظرف كه در مطبخ تل انبار شده چه كنم؟
نه نبايد گريه كنم. دلم مي خواهد همه اين ها را در خواب
ديده باشم. صبح كه بيدار مي شوم در خانه خودمان باشم...
آه، صداي پاي رحيم است كه از پله ها بالا مي آيد. چه
قدر خوب است كه زنش شدم. چه قدر خوب است كه اينجا
هستم. در تالار باز و بسته شد. زندگي در خانه پدرم چه
سوت و كور بود. بي مزه بود. دِر قدر اتاقي كه در آن
نشسته بودم گشوده شد. خانه پدرم دور شد. همه چيز از
يادم
.رفت
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامهٔ عاشقانه ازامام زمان..
استاد حامد کاشانی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🏴 🕊🕊🕊🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🇮🇷🇮🇷🏴
#سلام_امام_زمانم
زمان میرود ...
کجای این زمان میشود پیدایت کرد
یا صاحب الزمان 💚
همه میگویند به تعجیل ظهورش صلوات
کاش این هفته بگویند
به تبریک ظهورش صلوات 😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاههشتم
🌿﷽🌿
در ميان در اتاق رحيم ايستاده بود. به چهار چوب در تكيه
كرده بود. با دست چپ چراغ بادي را كه از حياط آورده
بود بالا گرفت. من همچنان نشسته بودم ولي سرم را پاييد
نينداختم. نور چراغ كه بر چهر ْه او افتاده بود بيش از نيمي
از آن را روشن كرده بود. زلف هاي پريشان بر پيشاني
اش قرار داشت و نيمي از آن روشن تر از نيمه ديگر بود
كه
در تاريكي مانده بود. نور بر او مي تابيد و گردن و سينه
او را كه از يقه باز پيراهنش ديده مي شد روشن مي كرد و
من پوست تيره و رگ هاي برجسته را كه از عضلات
محكم مردانه او بيرون زده بود تماشا مي كردم. مسحور
شده
بودم. انگار مجسمه اي را تماشا مي كنم يا تابلويي كه آن را
به قيمت گزاف و به زحمت خريداري كرده ام. خيرهْ
تناسب حيرت انگيز و خواستني آن بودم. ضرر نكرده
بودم. انتخاب خوبي كرده بودم. همان لبخند جذّاب
شيطنت
:آميز بر لبانش بود و گفت
...بالاخره
:سر به زير افكندم. گفت
.نه، بگذار سير تماشايت كم -
:باز سر بلند كردم و لبخند زدم. ايستاده بود و به دقّت
تماشايم مي كرد. آهسته گفت
تمام شب هاي كه راحت خوابيده بودي مي دانستي چه بر
من مي گذرد؟ -
:با تعجب گفتم
راحت خوابيده بودم؟ -
:بي اراده دست ها را به سويش دراز كردم و ادامه دادم
هر شب دست هايم به آسمان دراز بود. به درگاه خدا
التماس مي كردم. التماس مي كردم خدايا او را به من بده. -
.او را به من برسان
آهسته وارد شد و در را بست. چراغ بادي را بين دو الله
قديمي توي طاقچه گذاشت و من همان طور كه نشسته بودم
:به سوي او چرخيدم. مثل كسي كه با خودش حرف مي
زند گفت
من كه نمي فهمم چه كرده ام! چه ثوابي به درگاه خدواند
كرده ام كه تو را به من پاداش داد. هنوز هم گيج -
هستم. انگار خواب مي بينم. مي ترسم كه بيدار شوم. آخر
چه شد كه و از آسمان به دامان من افتادي محبوبه؟ كه هر
روز مثل قرص قمر بر در دكان تاريك من ظاهر شدي! كه
نفسم را بريدي، دختر؟
.بعد از ماه ها چشمانم را بستم و سر خوش از ته دل
خنديدم
. سودابه
عمه جان ساكت شد. خسته بود. روحاً و جسماً
آهسته از جا برخاست. به آشپزخانه رفت تا يك ليوان
شير گرم كند و در آن عسل بريزد و براي عمه جان بياورد.
تا
مخصوصا خير مي كرد. رنگ مي كرد تا پيره زن ً
استراحتي كرده باشد. ساعت پنج بعد از ظهر شده بود.
وقتي برگشت عمه جان روي صندلي به خواب رفته بود.
سودابه ليوان شير را روي ميز گذاشت و اندوهگين به باغ
خيره شد. عمه جان از خواب پريد. سودابه ليوان شير را
به
:دستش داد
.بخوريد عمه جان. اگر خسته شديد باقيش بماند براي فردا
صبح
نه جانم. خسته نيستم. قصه هزار و يكشب كه نيست كه هر
روز برايت بگويم. فقط همين امشب حالش را دارم.
.اشتياقش را دارم
ساكت شد و در حالي كه جرعه جرعه شير را مي نوشيد،
با افسوس، انگار با خودش صحبت مي كند، آهسته و
:زير لب گفت
.گرچه دست كمي هم از هزار و يكشب ندارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸
هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن.
التماس دعای فرج.🌹
🦋🌹💖
@hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی؛ نذاشتن پیرمرد از سفر جا بمونه😳
پیرمرد و پیرزن بعد از مدتها میخواستن برن سفر که متوجه شدن اتوبوس زودتر راه افتاده و جا موندن😭
واکنش مردم، وقتی ماجرا رو فهمیدن، خودمونو هم غافلگیر کرد!
@delneveshte_hadis110
enc_16383760536669079784221.mp3
3.26M
_برایخانههاییکهسالهامنتظرند!(:💔🚶🏻♂
enc_16939976801787356381596.mp3
2.84M
قیامتاسمِدیگش،اربعینه..!🖤
#اربعین
enc_16939975800004686885648.mp3
4.3M
قدمقدمتواینمسیر،
برایفرجدعاکنیم..🌱#اربعین
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
✍اللهم کن لولیک...
نجوایی است،بر زبان ما!
اما قلبمان،
به ستون های دنیا،زنجیر شده است!
دعایمان،بوی بی دردی می دهد؛
که به اجابت نمی رسد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
💟دعا برای شروع روز💟
ا🍃💕🍃
💙بسم الله الرحمن الرحیم💙
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن
ا🍃💕🍃
اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة
وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا
صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة
ا🍃💕🍃
💠امين يا رب العالمین💠
التماس دعا 🙏🙏🙏🙏
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
@hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
💕💕💕💕💕💕💕💕
🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸
🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻
💕💕💕💕💕💕💕
🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸
@hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃
🍃
🌹
🍃
❤️ توسل امروز ❤️
اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
🍃
🌹
🍃
🌹🍃
🍃🌸🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
@hedye110
#بامدادخمار🪴
#قسمتپنجاهنهم
🌿﷽🌿
.عمه جان ليوان را به دست سودابه سپرد و ادامه داد
كجا هستم؟ صبح شده؟ سماور غل غل مي كند. خسته هستم.
آفتاب بالا آمده چقدر روشن است. بوي نان تازه. باز
خوابم مي آيد. حالا زود است. صبر مي كنم تا دايه جان
بيايد و بيدارم كند.... ناگهان بيدار شدم. اين جا هستم. خانه
رحيم. خانه خودم. زن رحيم هستم. پس چه كسي سماور را
روشن كرده؟ در جاي خودم غلت خوردم و از پنجره به
.آسمان خيره شدم
.در باز شد و رحيم وارد شد
بلند نمي شوي، تبل خانم؟ -
:خنديدم
.واي، آن قدر گرسنه هستم كه نگو -
.مي دانم. سماور روشن است. ناشتايي آماده است -
.... واي، من مي خواستم بلند شوم
نمي خواهد شما بلند شويد، خانم ناز نازي. من سماور را
روشن كرده ام. نان تازه برايت خريده ام. ظرف ها را هم
.شسته ام
:با شرمندگي گفتم
!ظرف ها را؟ خدا مرگم بدهد -
.خدا نكند -
دو ساعت به ظهر بود كه براي خوردن ناشتايي از آن اتاق
كوچك بيرون آمديم. سماور از جوش افتاده بود. تكه اي
.از نان سنگك را برداشتم. دو آتشه بود. ولي پنير مانده
بود. بوي نا مي داد
.رحيم، اين كه بوي نا مي دهد -
:خنديد
.بده ببينم -
:پنير را بو كرد
.پنير به اين خوبي! خودم صبح خريدم، كجايش بوي نا مي
دهد؟ بخور ناز نكن -
.من هم خنديدم
.كاش يك كم پنير از خانه آقا جانم آورده بوديم
پنير پنير است. چه فرقي مي كند؟ -
.تا سه چهار روز سر كار نمي رفت. با اين همه رفته بود
و دكان تازه را ديده بود
:مي گفتم
رحيم جان، سر كار نمي روي؟ -
:مي گفت
بيرونم مي كني؟ -
واي، نه به خدا. ولي دكانت چه مي شود؟ -
.اول بايد كمي وسيله بخرم. ابزار كار ندارم. ولي ان شاالله
جور مي شود -
:دوان دوان به اتاق خوابمان رفتم و برگشتم
بيا، اين پنجاه و چهار تومان را بگير. آقا جانم داده بودند.
كارت راه مي افتد؟ -
.راه كه مي افتد ولي پولت باشد براي خودت. آقا جانت
براي تو داده -
:گفتم
.من و تو كه نداريم. ان شاالله كارت كه رو به راه شد، دو
برابر پس مي دهي -
:خنديد و پول را به طرف من هل داد. از من اصرار و از
او انكار. عاقبت پول را برداشتم و گفتم
.اگر قبول نكني مي ريزم توي اجاق -
:قيافه ام چنان مصمم بود كه گفت
.من از تو لجبازتر نديدم دختر -
.و پول را از دستم گرفت و دستم را چنان فشرد كه از درد
و شادي فرياد زدم. انگشتانم را بوسيد
:كمي مكث كردم و با ترديد گفتم
رحيم، فكر نظام نيستي؟ -
:با تعجب پرسيد
فكر نظام؟ -
آره نمي خواهي توي نظام بروي؟ مگر نمي خواستي
صاحب منصب بشوي؟ -
:ناگهان به يادش آمد
.... چرا، چرا، البته -
:كمي فكر كرد و اضافه كرد
ولي اول بايد به اين دكان سر و سامان بدهم. خيالم از
جانبش آسوده شود. بعد يك نفر را مي گيرم كه جاي من -
..... آن جا بايستد
:با همان نگاه شوخ در چشمانش خنديد
.آره، شاگرد مي گيرم. يك شاگرد نجار. البته اگر عاشق
پيشه از آب در نيايد! و خودم مي روم نظام
.هر دو خنديديم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
┄✦۞✦✺﷽✺✦۞✦┄
#احادیث_نبوی
✨حضرت محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) فرمودند:
من ادب آموخته خدا هستم و على، ادب آموخته من است. پروردگارم مرا به سخاوت و نيكى كردن فرمان داد و از بخل و سختگيرى بازَم داشت. در نزد خداوند عزّوجلّ چيزى منفورتر از بخل و بد اخلاقى نيست. بد اخلاقى، عمل را ضايع مى كند، آن سان كه سركه عسل را.✨
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
مداحی آنلاین - غربال کردن انسانها در آخرالزمان - ایت الله ناصری.mp3
4.35M
#ستارگان_دشت_کربلا
⇦عمرو بن قرظة الانصاری
عمرو بن قرظه از شهداى کربلا است. پدر او (قرظه) از اصحاب امام على علیه السلام و از خزرجیانى بود که به کوفه آمد و آنجا ماندگار شد و در رکاب على علیه السلام با دشمنانش جنگید.
عمرو، از کوفه آمد و در کربلا، روز ششم محرم به سیدالشهدا علیه السلام پیوست. امام در گفتگوهایش با عمر سعد، او را براى ...
●عنصر شجاعت، ج۲، ص۱۶۰.
○مقتل الحسین، مقرم، ص ۳۰۶.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#السلام_علیک_یا_اصحاب_الحسین_ع
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی زیبا از زیارت عاشورا به همراه متن
با صدای علی فانی
#زیارت_عاشورا
#التماس_دعا_برای_ظهور🤲
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#یا_صاحب_الزمان
من سالهاستـ
میوه ی خوبےندادهام
وقتش نیامده
که شکوفاکنےمرا
آقابرای تو نه!
برای خودم بداست
هرهفته درگناه
تماشا کنے مرا😞😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110