eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
3.9هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
👩‍⚖ 🌷 - مبينا من مطمئنم كه راه ديگه اي وجود داره! خواهش ميكنم خودت رو اذيت نكن. اصلاً اگه لازم شد ميريم پيش پزشكاي ديگه، شايد تشخيص ديگه اي بدن! - واسه چي خودم رو گول بزنم؟! درضمن خانم دكتر خداوردي بهترين دكتر زنانوزايمانه. - ولي من اجازه نميدم كه عمل كني! ميدوني برداشتن رحم يعني چي؟! آه خدا چطور ممكنه! دوباره اشك ريختم، اين بار بيشتر از قبل! قلبم درد گرفته بود. تمام آرزوهام و لحظه هاي خوب زندگيم رو آتشگرفته ميديدم. اشك امونم نميداد و چشمهام به شدت ميسوخت. حالت تهوع گرفته بودم و توي دلم فقط خدا رو صدا ميكردم. به ساختمون آزمايشگاه كه رسيديم، به كمك هستي تمامي آزمايشها رو انجام دادم و دوباره به سمت مطب خانم دكتر حركت كرديم. *** از روي صندلي بلند شد و برگهي داخل دستش رو روي ميز گذاشت، ابروش رو بالا داد و گفت: - نميخوام بترسونمت؛ اما بهتر ميدونم كه همه چيز رو بدوني! - خواهش ميكنم هرچي رو كه هست بهم بگين. - اين غدهاي كه داخل شكمته داره به سرعت بزرگ ميشه، داره از مواد بدنت تغذيه ميكنه و بزرگ و بزرگتر ميشه. هستي رو به دكتر گفت: اگه عمل نكنه چي ميشه؟ - غده ي توي شكمش ميتركه، بايد هرچه زودتر عمل كنه. - براي انجام اين عمل حتماً بايد بيهوش بشم؟ - البته، چون عمل فوقالعاده سختيه! - اما من نميتونم بيهوش بشم. - چرا؟ - چون به داروهاي بيهوشي حساسيت دارم. آخرين باري كه توي بيمارستان با داروهاي بيهوشي كار ميكردم به شدت حالم بد شد و دكتر متوجه شد كه به داروهاي بيهوشي شديداً حساسيت دارم؛ چون فقط با استشمامش حالم بد شد. - اما اين خيلي بده! چون اگه كه كسي به اين داروها حساسيت داره ازشون استفاده كنه به ثانيه نكشيده موجب مرگ ميشه و دراينصورت حتي پزشك بيهوشي هم كاري از دستش برنمياد! هستي سردرگم گفت: پس الان چي ميشه؟ خانم دكتر دستش رو روي ميز گذاشت و كلافه سري تكون داد. - دراينصورت فقط يك راه باقي ميمونه. من و هستي همزمان گفتيم: - چي؟! - در اين مواقع معمولاً پيشنهادمون به افراد متاهل به جاي عمل جراحي، باردارشدنه! بعد از اينكه جنين توي رحم شكل ميگيره، از مواد بدن فرد تغذيه ميكنه و بزرگ ميشه و دراينصورت غده از جايي تغذيه نميكنه و بزرگتر از اين حد نميشه و بعد از اينكه جنين رشد ميكنه جا براي غده كمتر ميشه و روزبه روز كوچكتر ميشه. تا جايي كه جنين به رشد كامل خودش برسه و دراينصورت غده به طور كامل از بين ميره! هستي گفت: - اين يعني... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 همچنان ديجي با شور و شوق ميخوند و همچنان دختر و پسرهاي جوون وسط سالن دست در دست هم ميرقصيدن. احسان كنار آقايي ايستاده بود و باهم صحبت ميكردن و گاهي هم بلند قهقهه ميزدن. مامان و بابا با همكارهاشون حرف ميزدن و خاله كنار خانومي نشسته بود و به بقيه نگاه ميكرد. روي مبل نشستم. چند دقيقهي بعد هم احسان اومد و كنارم نشست. - كجا بودي؟ - رفتم توي اتاق نماز بخونم. - الان؟! - پس كي؟ نگاهش رو به روبهروش دوخت و چيزي نگفت. نگاهم روي هستي و مهيار بود كه با صداي جيغ و نازك دختري به‌سمت احسان برگشتم. دختر تقريباً بيست ساله‌اي بود كه پيراهن قرمز كوتاهي پوشيده بود و موهاش رو شينيون كرده بود. - احسان چرا تو نمياي برقصي؟ صداي دختر ديگه‌اي اومد كه داشت نزديكمون ميشد. به نظرم سنش بيشتر بود و صداش متعادلتر به نظر ميرسيد. لباس شيريرنگي پوشيده بود و موهاي بلندش رو روي شونه‌اش ريخته بود. - آره، ناسلامتي تو امشب دامادي. احسان: اصلاً حوصله ندارم. دختر ديگه‌اي كنار احسان ايستاد و دستش رو دور بازوش حـ*ـلقه كرد. خودش رو به احسان نزديك كرد و با عشـ*ـوه‌ي تموم گفت: - خواهش ميكنم! به خاطر من. از لباس صورتي و اون رژ صورتي بدرنگش حالم به هم ميخورد؛ اما چتريهاي ريخته روي پيشونيش بانمكش كرده بود. با احساس چندش فراوون نگاهش كردم. دختر ديگه‌اي كه لباس طلاييرنگ بلندي پوشيده بود و موهاي قهوهايش رو فر كرده بود به سمتمون اومد. - احسان! اين عطا اصلاً بلد نيست برقصه. بيا باهم برقصيم. صداي اعتراض هر چهارتا بلند شد كه احسان گفت: - دخترا! دخترا من امشب اصلاً حوصله‌ي رقصيدن ندارم. كمي نزديكتر رفتم و كنار احسان ايستادم. - احسان جان نميخواي خانما رو بهم معرفي كني؟ نگاه هر چهارتا روي من زوم شد. دختري كه لباس شيريرنگي داشت ابرويي بالا انداخت و سرش رو سمت ديگه‌اي چرخوند. احسان دستش رو به سمت دختر لباس قرمز گرفت و گفت: - ايشون آرميتا هستن، دخترعمويِ خل بنده. صداي اعتراضش بلند شد. - اِ! خودت خلي! 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖   🌷 ﷽ لباسهام رو درآوردم و به ديوار تكيه زدم. من يه پرستار ترسوام كه حتي نميتونه جون عزيزترين فردش رو نجات بده؛ پس من به چه دردي ميخورم؟! دوباره اشكهام از گونهم سر خورد و گريه‌ام شدت پيدا كرد. نااميدانه روي ديوار سر خوردم و سرم رو بين دستهام گرفتم و فشار دادم. خدايا خودت كمكش كن! خدايا فقط از تو ميخوام! از اتاق عمل بيرون اومدم. احسان روي صندليهاي انتظار نشسته بود و سرش كاملاً توي سـ*ـينه اش فرو رفته بود و با دستهاش پشت سرش رو گرفته بود. كنارش نشستم كه فوري به سمتم برگشت. - چي شده؟ چرا اومدي بيرون؟ اشك ريخته شده روي گونه‌ام رو پاك كردم و خجالت زده سرم رو پايين انداختم. نتونستم تحمل كنم كه شكمش شكافته ميشه و مغزش... گريه‌ام شدت پيدا كرد كه دستهاي احسان دور شونه‌ام حـ*ـلقه بست و من رو توي آ*غـ*ـوشش جا داد. - همه‌اش تقصير من بود. از آ*غـ*ـوشش جدا شدم و به نيمرخ بينقصش نگاه كردم. چشمهاي عسليش به خاطر اشكهاي بي امانش روشنتر شده بودند. - اگه زودتر خودم رو اون طرف خيابون ميرسوندم، باعجله به سمتم نميدويد كه اون ازخدابي خبر بهش بزنه! با عصبانيت غريد: - اگه اون مرتيكه رو گير بيارم زنده اش نميذارم. دستم رو روي پاش گذاشتم. - آروم باش! چطور؟ چطور ازم ميخواي آروم باشم؟ برادر بيچارهم روي تخت بيمارستان خوابيده زير تيغ جراحي! همون لحظه آقايي با لباس فرم پليس بالاي سر احسان ايستاد. احسان سرش رو بالا آورد كه جناب سروان گفت: - بايد چندتا سؤال بپرسم. احسان سري به نشونه ي تأييد تكون داد و به دنبال جناب سروان سمت ايستگاه پرستاري رفتند. سرم رو به ديوار تكيه دادم و با يادآوري خاله و عمو اشكم پايين اومد و توي دلم گفتم: - چطور به خاله بگيم؟ - مبينا! چي شده؟ چشمهام رو باز كردم و به چهره ي پر از تشويش فاطمه نگاه كردم. تو اون لحظه نياز داشتم به كسي كه آروم و بيصدا كنارش اشك بريزم. با ديدن اشكهاي آرومم كنارم نشست و دستهاش رو باز كرد و من توي دستهاش جا گرفتم. دستهاش روي تيغه ي كمرم بالاوپايين ميشد. من رو از روي صندلي بلند كرد و به سمت اتاق پرستارا كشوند. ليوان آبي به دستم داد و به چهره ي پر از نگرانيم خيره شد. - شوهرت رو ديدم كه داشت با جناب سروان صحبت ميكرد، كي تصادف كرده؟ - برادر احسان. - واي خداي من! الان توي اتاق عمله؟ - آره، دكتر معنوي عملش ميكنه. - اوضاعش... اوضاعش خوبه؟ سرم رو به نشونه ي منفي چپوراست تكون دادم و اين بار با صدا گريه كردم و صورتم رو توي دستهام گرفتم. فاطمه كه روي صندلي روبه روم نشسته بود، دستش رو روي پام گذاشت و ازم خواست كه آروم باشم. آب ته ليوان رو سر كشيدم و از روي صندلي بلند شدم. ديگه بايد ميرفتم. حالت خوب نيست. يه كم استراحت كن. - نميتونم، بايد برم. از اتاق پرستارا بيرون اومدم كه احسان رو ديدم. با ترديد گفتم: - عمو و خاله ميدونن؟ سرش رو به سمت منفي تكون داد. - بهتره بهشون بگي. - مامانم دق ميكنه! - اون حقشه كه الان كنار پسرش باشه. سري تكون داد و گفت: - ميرم دنبالش. فقط تو حواست به اميد هست ديگه؟ تو رو خدا اگه اتفاقي افتاد خبرم كن! - باشه. 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>