#هدیهاجباری👩⚖
#پارتصدشصتهشتم🌷
﷽
احسان بيخيال داداش. قراره تا يه هفته ي ديگه هم اينجا باشيم.
- ميدونم ولي...
- خانم همتيان كه رفت. تو هم ميخواي بري؟ ميخواي منو با اين امين خل وضع تنها
بذاري؟
خنده ام رو جمع كردم و گفتم:
- واقعاً بايد برم. ما كه ديگه كاري اينجا نداريم، خيلي هم مايل به شركت توي جشن
نيستم. فكر كنم برگردم و روي پروژه ي خودمون كار كنم بهتره. توي اين مدت
ميتونستم خيلي پرونده رو جلو ببرم.
سري به نشونه ي تأييد تكون داد
- متوجه ام! بسيار خب هر جور راحتي. فقط هر وقت بليط گرفتي قبلش من رو خبر
كن.
تشكري كردم و كمي از نسكافه رو خوردم.
توي تختم دراز كشيده بودم؛ اما خواب به چشمهام نمياومد. فكرم هزار جا پر
ميكشيد و اجازه نميداد كه براي يه لحظه ذهنم متمركز بشه.
آخر سر بيخيال خواب شدم و روي تخت نشستم. نوتبوكم رو برداشتم و ايميلهام
رو چك كردم. بعد از ديدن چند پيام از خانم محمدي كه پرونده ها رو برام فرستاده
بود و چند ايميل ديگه از همكاران و دوستهام، كشوقوسي به بدنم دادم و خواستم
نوتبوك رو خاموش كنم كه چشمم به آخرين ايميل افتاد. اسمش رو خوندم و در
عين ناباوري چشمهام رو چند بار بازوبسته كردم و تقريباً از خوشحالي بالاوپايين
پريدم.
ايميل از طرف آقاي صحاف بود با اين مضمون:
«سلام خدمت شما!
من در حال حاضر ايران نيستم و كمكي از من ساخته نيست؛ اما ميتونم آدرس چندتا
از بهترين همكارام رو براتون بفرستم تا بهتون كمك كنن.
موفق باشيد!»
با اينكه پيام نااميدكننده اي بود؛ اما باز هم نااميد نشدم و دوباره براش پيام فرستادم:
«سلام جناب صحاف. خيلي ازتون ممنونم كه جواب پيامم رو داديد.
من ميخواستم كه اگه امكان داره حضوري با شما ملاقات داشته باشم. باور كنيد كار
خيلي مهميه؛ وگرنه اينطور مزاحمتون نميشدم.»
روي دكمه ي ارسالي كليك كردم و به صفحه نمايشگر نگاه كردم. دستم رو پشت
سرم گذاشتم و خودم رو به پشتي تخت تكيه دادم.
توي فكر بودم. فكر اينكه چه زندگي عجيبي داشتم، تابه الان چقدر روزهام رو تلف
كردم و هيچوقت معني زندگي رو نچشيدم. هيچوقت از زندگيم لـ*ـذت نبردم و
شبيه يه ربات بودم كه فقط كار ميكرده و يا به يه نفر فكر ميكرده.
روي صفحه نمايشگر پيامي اومد. انگار كه كسي برام ايميل فرستاده. ايميل رو باز
كردم و با ديدن پيام آقاي صحاف به شدت از جام بلند شدم و چهارزانو سر جام
نشستم. نوتبوك رو كاملاً روبه روم گذاشته بودم و كلماتش رو بلند ميخوندم:
«آقاي ايراني. من واقعاً دليل اينهمه تأكيدتون رو متوجه نميشم.
من الان تركيه هستم، بعيد ميدونم بتونيم ملاقات حضوري داشته باشيم.»
واقعاً نميدونستم از شدت خوشحالي چيكار كنم. با ذوق سمت صفحه كليد رفتن و
فوراً تايپ كردم.
«واقعاً عجيبه؛ اما من هم الان تركيه هستم. اگه يه قرار ملاقات داشته باشيم، همه چيز
رو خدمتتون عرض ميكنم.»🌴🌴🌴🌴🌴
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
🏴🏴🏴🏴🏴🏴