#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهچهارم
🌿﷽🌿
از جا بلند شد و باز رو به پنجره به تماشاي برف ايستاد.
دست هايش در جيبش بود. مدتي سكوت كرد و بعد خيلي
:آرام، مانند پدري كه فرزندش را تشويق به پريدن از جوي
آبي مي كند، گفت
.مي شوي. بايد بشوي -
:دهانم از حيرت باز ماند. گفتم
منصور، تو زن به آن خانمي داري. من كه نديده ام، ولي
شنيده ام. مهربان، متشخص، با فضل و كمال. از خانمي او
سخن ها شنيده ام. دارد بچه هوويش را، پسر تو را، مثل
دسته گل بزرگ مي كند. آن وقت، هنوز يك سال نشده كه
!زنت زاييده، تو آمده اي مرا بگيري؟
:دست را به پيشاني گرفت. انگار درد مي كشيد. انگار
شرم زده بود. گفت
خيال مي كني خودم اين چيزها را نمي دانم؟ صد بار به
نيمتاج گفته ام. از همان روزي كه شنيد تو طلاق گرفته
اي، -
گفت بايد محبوبه را بگيري. گفت اگر تو نروي
خواستگاري، خودم مي روم. من زير بار نمي رفنم. حامله
بود. نمي
خواستم زجرش بدهم. بعد همه بچه شير مي داد. قلب
چندان سالمتي هم ندارد. ولي حالا ديگر بچه را از شير
مي
گيرد. او مي خواهد. او وادارم مي كند. سر اشرف هم
همين جريان پيش آمد. آن دفعه من نمي خواستم. ولي حالا
مي
.خواهم. تو را واقعا مي خواهم محبوبه
👩⚖👩⚖👩⚖👩⚖
رو به من چرخيد. جلو آمد و دستش را به پشت صندلي من
گذاشت. آن قدر خم شد كه گفتم الان مرا مي بوسد و
بلافاصله پيش خودم حساب كردم اگر اين كار را بكند يا
بايد بلند شوم و از اتاق خارج شوم يا توي صورتش بزنم.
:ولي مرا نبوسيد. فقط گفت
محبوبه، من تو را مي خواهم. از اول هم مي خواستم. بايد
زنم بشوي. خودت هم اين را خوب مي داني. فقط بگو -
كي؟
.هيچ وقت -
چرا؟ -
براي اين كه تو زن داري. زن خوبي هم داري. من هم يك
بار عاشق شدم. ديوانه شدم. شوهر كردم كه غلط -
كردم. ديگر نمي توانم كسي را دوست داشته باشم منصور.
نه اين كه هنوز به فكر آن مردك بي همه چيز باشم ها! نه
اصلا اين طور نيست. فقط ديگر آن حال و هوا را ندارم.
آن ميل و آرزو ديگر در دلم نيست. ديگر آن تمنا نسبت به
هيچ كس پا نمي گيرد. ديگر از هر چه شوهر و عشق و
عاشقي است بيزار شده ام. اگر هوس بود، يك بار بس بود.
شايد هم اين از بخت سياه من است كه رحيم نجار يك لا قبا
را مي بينم و با يك نظر دل از دستم مي رود. مثل سگ
پا سوخته دنبالش ورجه ورجه مي كنم. اما تو را كه مي
بينم منصور، با اين متانت، با اين آقايي، با اين حشمت و
شوكت، آن وقت انگار برادرم هستي. بدت نيايد ها! ....
ولي من كه تو را نمي خواهم. پس چرا زنت را زجركش
كنم؟
من خودم طعمش را چشيده ام. مي دانم اگر آدم مردي را
دوست داشته باشد و آن مرد با زن ديگري سرگرم شود.
يعني چه! چه حالي به انسان دست مي دهد! چه مزه اي
دارد. اين را خوب مي دانم. در ضمن خيلي خوب مي دانم
كه
.نيمتاج خانم چه قدر تو را مي خواهد. چرا دلش را بشكنم؟
به خدا گناه دارد
:منصور نشستو با لحني بي نهايت ملايم و مهربان گفت
مي دانم كه عاشق من نيستي. توقعي هم ندارم. ولي تو از
بد دري وارد شده بودي. تو فكر مي كردي زندگي -
زناشويي يعني عشق كوركورانه و عشق كوركورانه يعني
سعادت ابدي. بعد كه ديدي رحيم آن بتي نبود كه تو در
خيالت ساخته بودي، از همه چيز بيزار شدي. هان؟ ولي
اين طور نيست محبوبه. سعادت از عشق كور مثل جن از
بسم الله فرار مي كند. يك بار اشتباه كردي، ديگر نكن. اگر
عيبي در من سراغ داري، مرا جواب كن ولي در غير اين
صورت بيا و زن من بشو. بگذار اين دفعه محبت ذره ذره
در دلت جا باز كند. من از تو انتظار آن عشق و علاقه اي
را
كه به رحيم داشتي ندارم. ولي بگذار به تو خدمت كنم.
بگذار غم هايت را تسكين دهم. بگذار شوهرت باشم. محبت
به دنبالش خواهد آمد. عشق مثل شراب است محبوبه. بايد
بگذاري سال ها بماند تا آرام آرام جا بيفتد و طعم خود را
.پيدا كند. تا سكرآور شود. وگرنه تب تند زود عرق مي
كند. به من فرصت بده. شايد بتوانم خوشبختت كنم
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهپنجم
🌿﷽🌿
درست گفتي منصور. چه تب تندي بود كه به هلاكم
انداخت. مي گفتم خدايا چرا عذابم مي دهي؟ چه گناهي به -
!درگاهت كرده ام كه غضبم كرده اي؟ كه رحيم را مي
خواهم و منصور با اين همه محسنات در دلم راه ندارد؟
چرا؟
💜💜💜💜
:حرفم را بريد
گردن خدا و پيغمبر نينداز محبوبه. چه دليلي دارد كه
خداوند با يك دختر پانزده شانزده ساله لج كند؟ او را -
غضب كند؟ اين كار شيطان است. جبر طبيعت است. راز
بقاست كه يقه دختر بصيرالملك را مي گيرد و به در دكان
نجاري مي كشاند و واله و شيداي يك جوانك شاگرد نجار
شوريده حال مي كند. اين را بعدها فهميدم. اوايل، وقتي تو
زن او شدي، همان زمان كه سخت به من برخورده بود، به
غرورم، به شخصيتم كه تو زير پا گذاشتي، به خود مي
گفتم ببين مرا به چه كسي فروخته؟! ولي بعد كه به صرافت
افتادم، به خودم گفتم ليلي را بايد از چشم مجنون ديد.
تف بر تو اي طبيعت قهار. رفتم و نيمتاج را گرفتم. مادرم
مي گفت نكن منصور، با خودت اين طور نكن. گفتم خانم
جان، من محبوبه را مي خواستم نشد. حالا كه نشد فقط به
خاطر دل شما زن مي گيرم. ديگر به حال شما چه فرقي
مي
كند كه چه كسي را مي گيرم؟ زشت است يا زيبا؟ انگار با
خودم هم لج كرده بودم. قصه اش دراز است. مادرم گفت
خدا لعنت كند محبوبه را. گفتم خانم جان نفرينش كن.
نفرينش كن تا آهت دامن مرا بيشتر بگيرد. خدا او را لعنت
.... !كرد كه من بيچاره شدم. حالا باز هم نفرينش كن
:گفتم
.منصور، ديگر بس كن -
نه. تازه اولش است. تو بدبخت شده اي، نشده اي؟ تو مي
گويي ديگر هر چه سعي مي كني نمي تواني كسي را -
دوست داشته باشي. خوب، پس بيا و زن من بشو. اقلا دل
مرا خوش كن. بيا و اين روغن ريخته را نذر امامزاده كن.
محبوبه، من تو را مي گيرم. چه بخواهي چه نخواهي. آن
دفعه هم اشتباه كردم. جوان بودم. احمق بودم. قهرمان بازي
درآوردم. بايد همان موقع كه گفتي مرا نمي خواهي، كوتاه
نمي آمدم. بايد مصرانه مي بردمت محضر و هر طور شده
.عقدت مي كردم. اين طوري به صلاح هر دوي ما بود
:اگر بگويم از صحبت كردنش، از تحسين كردنش، لذت
نمي بردم، دروغ گفته ام. بلند شدم. گفت
كجا؟ -
.مي روم چاي بياورم -
بنشين. من امشب از بس چاي خوردم مردم. من مي خواهم
تو زنم بشوي. وقتي نگاهت مي كنم، تعجب مي كنم. -
اين چند ساله چه قدر عوض شدي. اين رنج ها و عذاب ها
به جاي آن كه پيرت كند، خموده ات كند و تو را درهم
بشكند، زيباترت كرده. طنازتر شده اي و خودت نمي داني.
آن چاقي دوران نوجواني ات از ميان رفته. باريك تر و
بلندتر شده اي. نگاهت پخته تر شده. صورتت زنانه و
شيرين تر. رفتارت مليح تر شده. بي خود نيست كه من از
.بچگي آرزو داشتم زنم باشي
:گفتم
!پس نيمتاج خانم؟
آهان! بحث او جداست. ما، برخلاف تمام تازه عروس ها و
تازه دامادها، شب ازدواجمان فقط نشستيم و حرف -
:زديم. او گفت
من خيلي زجر كشيده ام. آن قدر به من گوشه و كنايه زده
اند كه خدا مي داند. از اين كه خواهران كوچك ترم »
شوهر كردند و من ماندم. از اين كه كسي در خانه مان را
به هواي من نزد. از همه اين ها زجر مي كشيدم. آن وقت
با
خداي خودم راز و نياز كردم. از خدا خواستم كه شوهر
سرشناس محترمي به من عطا كند. حتي اگر شده فقط اسما
شوهر من باشد. من مي دانم از شما بزرگ ترم.آبله رو
هستم. هيچ توقعي هم از شما ندارم. فقط شوهرم باشيد.
حتي
اگر شب ها هم كنار من نباشيد اهميتي ندارد. من راضي
هستم. همين قدر كه بگويند نيمتاج چه شوهر خوبي گير
آورده براي من كافي است. از همين امشب آزاد هستيد كه
هر وقت خواستيد زن بگيريد. يك زن جوان و زيبا و
سالم. بايد هم بگيريد. نبايد پاسوز من شويد. فقط يك قول به
من بدهيد. كه احترام مرا حفظ مي كنيد. كه سركوفتم
« .نمي زنيد و نمي گذاريد ديگران هم مرا خوار كنند.
همين و بس
از آن زمان به بعد من به او از گل نازك تر نگفته ام.
خودش پافشاري كرد و رفت و به زور اشرف را برايم
گرفت.
مي گفت مي دانم براي مرد جوان خوش بر و رويي مثل
شما زندگي با من سخت است. من از اول با اشرف شرط
كردم. از اول قرار و مدارهايم را گذاشتم. ولي او از همان
يكي دو ماه اول دبه درآورد. مي گفت چرا نيمتاج خانم
بزرگ باشد و خانم كوچيك؟ چرا يك شب به اتاق او مي
روي و يك شب پيش من مي آيي؟ چرا او را طلاق نمي
« .دهي؟ و من گفتم: » تو را طلاق مي دهم ولي نيمتاج را
طالق نمي دهم. اين زن فرشته است
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهششم
🌿﷽🌿
:بعد از طلاق گرفتن تو نيمتاج به من گفت -
« .مي دانم خاطر محبوبه را مي خواهي. برو و او را
بگير »
گفتم: باز دنبال دردسر مي گردي؟
« ... گفت: نه، او با اشرف زمين تا آسمان فرق دارد. از
خون توست، پدر و مادردار است، و بچه »
:منصور حرف خود را قطع كرد. لبخند زنان سخنش را
تكميل كردم
و بچه دار هم نمي شود. هان؟ همين را گفت؟ نگفت اگر
يك دختر جوان بچه سال بگيري پس فردا كه شكمش -
آمد بالا باز زنت از چشمت مي افتد؟ همين را نگفت؟
بله. همين را گفت. گفت آدمي مثل تو تيشه به ريشه او نمي
زند. بچه هاي مرا از چشمت نمي اندازد تا بچه هاي -
خودش را عزيز كند. گفت من بايد عاقبت يك روز زن
بگيرم و تو از هر حيث براي من مناسب هستي. راست مي
گويد محبوبه. تو فقط احترام نيمتاج را نگه دار. بگذار او
خانم خانه باشد، بگذار دل او به خانم بزرگ بودن خوش
.باشد. صاحب دل من تو هستي
:رنجيده خاطر گفتم
.حقش اين بود كه اول با آقا جانم صحبت مي كردي -
كه باز هم مرا سنگ روي يخ كني؟ كه باز بگويي نمي
خواهم؟ پانزده سالت كه بود ياغي بودي. خودسر بودي. -
حالا بايد با آقا جانت صحبت كنم؟ ديگر گوش به حرفت
نمي دهم. من تو را مي خواهم محبوبه. تو فقط نيمتاج را
.قبول داشته باش. بقيه اش با من
!من كه هنوز بله نگفته ام كه تو شرط و بيع مي كني؟ -
.مي گويي. بايد بگويي. خوب فكرهايت را بكن
*
:سرم را بالا گرفتم. مثل آن وقت ها كه توي باغ عمو جان
بوديم و با غضب گفتم
سركوفتم مي زني؟ پانزده سالگي مرا به رخم مي كشي؟ آقا
جانم به من سركوفت نزده، تو چه حقي داري؟ من بچه دار نمي شوم. خيلي از اين موضوع خوشحال هستي؟
مرا به خاطر روحم نمي خواهي، مي خواهي زشتي نيمتاج
را جبران كنم، براي اينكه او اصل باشد و من بدل
خوب مي دانستم كه نبايد اين طور صحبت كنم. مي دانستم
كه بدجوري صدايم را سرم انداخته ام. مثل مادر رحيم
فرياد مي كشيدم. سخنان نيشدار بر لب مي رانم. ولي دست
خودم نبود. اعصاب خرد و متشنجي داشتم. با اين همه
فقط خشم نبود كه مرا به خروش مي آورد. فقط تاسف و
اندوه نبود. گرچه از بلايي كه بر سر خود آورده بودم رنج
مي كشيدم و به فغان آمده بودم. از اين كه خود را ناقص
كرده بودم. از اين كه ديگر بچه دار نمي شدم. از اين كه
خداوند مجازاتم مي كرد عاصي شده بودم. ولي تنها اين
نبود. من در اين شش هفت ساله در مجاورت رحيم نجار
درس خود را خوب آموخته بودم. يك شاگرد ساعي بودم.
درس پرخاشگري، ستيزه جويي، بي حيايي را از بر شده
بودم. به آساني از كوره در مي رفتم و متانت و آرامش و
كف نفس سابقم را از دست داده بودم. من هم مانند شوهر
سابقم از خصوصيات مثبت اخلاقي تهي شده بودم. تا حد او
تنزل كرده بودم. چشمم را مي بستم و دهانم را مي
.گشودم
منصور شگفت زده چشم در چشم من داشت. انگار اين
رفتار و گفتار را از من باور نداشت. ديدم در چشمانش
برق
اندوه درخشيد. ديدم كه چانه اش كه به چانه خودم شباهت
داشت از غصه لرزيد. همچنان كه چانه من از غضب مي
:لرزيد. خيره به من نگاه كرد و بعد آرام، خيلي آرام گفت
.اگر دلت مي خواهد اين طور حساب كن -
:ناگهان دلم مي خواست كه بار ديگر از من تقاضا كند.
نكرد و گفت
.فكرهايت را بكن و رفت -
مادرم خوشحال بود. پدرم خوشحال بود. عمو و زن عمو
خوشحال بودند. نمي دانستم چه كنم. در دلم به دنبال عشق
منصور مي گشتم كه وجود نداشت. حتي محبتي و كششي
هم در كار نبود. آخر ديگر اصلا دلي در كار نبود. سرد
سرد. سنگ سنگ. روزي صد بار مي گفتم مي روم و مي
گويم نه، نمي خواهم. اين چه گناه بي لذتي است؟ من كه او
را نمي خواهم چرا دل نيمتاج را بشكنم؟ چرا عذابش بدهم؟
ولي نگاه مشتاق مادرم را مي ديدم. چشمان آرزومند
پدرم را مي ديدم. سكوت پر التماس و درخواست آن ها مرا
ناگزير مي كرد. نمي خواستم دوباره آن ها را ناراحت
.كنم
هر وقت صحبت از منصور مي شد چشمان مادرم برق مي
زد. پدرم لبخند مي زد. مي دانستم آقا جان از مادرم
خواسته كه در اين باره با من صحبتي نكند. مرا تحت فشار
نگذارد. پدرم پخته تر از آن بود كه مرا مجبور به ازدواجي
اجباري كند. از شكست دوباره من بيم داشت. از روحيه
شكننده من مي ترسيد. ولي من خوب مي دانستم كه دير يا
زود بايد ازدواج كنم. ولي با كه؟ مسلما ديگر شانس چنداني
براي ازدواج من وجود نداشت. هيچ مرد جواني حاضر به
ازدواج با بيوه زني كه بچه دار هم نمي شد نبود. همه اين
ها نه تنها به دليل آن بود كه من به رحيم بله گفته بودم،
بلكه به اين دليل نيز بود كه با رقيه به جنوب شهر رفتم و
قسمتي از وجود خود را جدا كردم و به دور افكندم. با يك
پر مرغ هماي سعادت را در درون خود كشتم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاههفتم
🌿﷽🌿
خوب مي دانستم كه ديگر چنان عشق ديوانه واري وجودم را به آتش
.نخواهد كشيد و اميدوار بودم كه آن نفرت سنگين و تلخ را
نيز هرگز دوباره تجربه نكنم
حالا كه آنچه را شوريده و مستانه مي خواستم به چنگ
آورده و آنچه را وحشتزده و سرخورده از آن روي گردان
بودم پشت سر نهاده بودم، مي دانستم كه تنها راه نجات من
از اين زندگي يكنواخت، از تكرار بيدار شدن در صبح و
خوابيدن در شب، از بيكار بودن در طول روز و گريستن
در نيمه هاي شب، از احساس پوچي و از آرزوي مرگ،
ازدواجي مجدد است. گر چه تبديل به زني سرد و بي
احساس شده بودم، با اين همه مي دانستم كه منصور تنها
مردي
بود كه مي توانستم وجودش را در كنار خود تحمل كنم. مي
خواستم آرامش پيدا كنم. در زندگي خود به دنبال هدفي
مي گشتم. خوشحال بودم كه مادر و پدر دلشكسته خود را
راضي مي كنم و با چشم عقل مي ديدم كه بهتر از منصور
برايم متصور نيست. اين دفعه مي خواستم با عقل و منطق
تصميم بگيرم. با نظر پدر و مادرم. از من مي خواستند كه
بقيه عمر خانم كوچك باشم. چاره ديگري نبود، هرچه بود
بهتر از تنهايي بود. اين تجربه را به بهايي گزاف به چنگ
:آورده بودم. براي منصور پيغام فرستادم
.زنت مي شوم -
سه دانگ از باغ شميران را پشت قباله ام انداخت. ولي
هيهات. كسي از جشن عروسي حرفي نزد. نمي شد جشن
.گرفت. به خاطر نيمتاج
دلش مي سوخت. اين ديگر فوق طاقت او بود. يك شب
عمو و زن عمو، خواهرها و برادرها، دخترعموها و پسر
عموها با همسران با بچه هايشان، و خاله جان و عمه جان
به تنهايي به منزل ما آمدند. مثل يك مهماني. خودم هم به
همراه دايه پذيرايي مي كردم. نشستيم و گفتيم و خنديديم.
چاي و شيريني خورديم و آقا آمد و ما را عقد كرد. باز
.آرزوي جشن عروسي به دلم ماند
منصور مرا به باغ شميران، به خانه خودش برد. ساختمان
مفصل باغ در قسمت شمال به نيمتاج و بچه هايش تعلق
داشت. مرا به قسمت جنوبي برد. ساختمان نوساز نقلي با
دو سه اتاق كه از ساختمان شمالي حدود صد متر فاصله
داشت. اين فاصله با يك حوض پرآب، درخت هاي ميوه و
چند باغچه در جلوي ساختمان شمالي و يك باغچه در
.مقابل ساختمان جنوبي، پر شده بود. ساختمان جنوبي را
براي اشرف خانم ساخته بودند. آن جا خانه من شد
.نيمتاج خانه نبود. با بچه هايش يك ماه به زيارت رفته بود.
به مشهد رفته بود
مي دانستم چرا. خانه را براي ما گذاشته بود. مي دانستم
امشب كه دل منصور شاد است، در دل نيمتاج چه غوغايي
.برپاست
در خانه كوچكم چيزي كم و كسر نبود. يا پدرم جهاز داده
بود و يا منصور تهيه كرده بود. با خانه قبلي ام زمين تا
آسمان تفاوت داشت. منصور مهربان بود. دلباخته من بود.
شوريده حالي او گذشته خودم را به يادم مي آورد. به او
.محبت داشتم. دلم برايش مي سوخت ولي نسبت به او سرد
و بي تفاوت بودم و مي كوشيدم به اين راز پي نبرد
رختخواب هاي ساتن را روي تخت خواب فنري كه پايه و
ميله هاي برنزي داشت انداخته بودند. كنار پنجره ايستاده
بودم و به ساختمان نيمتاج نگاه مي كردم. قسمت اصلي اين
خانه آن ساختمان بود. منصور لب تخت نشسته بود و
.تماشايم مي كرد
مي داني محبوبه، فقط موهاي پريشانت كه روي شانه ات
ريخته نيست كه دل مرا مي برد. فقط صورتت نيست كه
.اين قدر زيباست. انگار مست و مخمور شده اي، صوفي
من شده اي
:خنديدم و گفتم
وقتي در جمع هستي اين همه شوريده نيستي. سرد و عبوس
هستي. هيچ كس باور نمي كند كه منصور از اين -
حرف ها هم بلد باشد. روز چهارشنبه سوري يادت مي آيد؟
آن قدر خشك و جدي و بد اخلاق بودي كه دلم مي
خواست بپرسم در چه فكري هستي! چرا از همه عالم و
مافيها فارغي؟ چه تصوراتي تو را سرگرم كرده كه از
زندگي
!و شركت در شادي ديگران غافل مانده اي
:گفت
راستي؟ مي خواستي بداني؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاههشتم
🌿﷽🌿
همان موقع كه از روي آتش
مي پريدي، كه موهايت پريشان و صورتت سرخ شده -
:بود، همان موقع كه اعتنايي به من نداشتي، نگاهت مي
كردم و در نظرم مصداق مجسم اين شعر بودي
زلف آشفته و خوي كرده و خندان لب و مست »
« پيرهن چاك و غلخوان و صراحي در دست
.و مي دانستم مرا در ته دلت مي خواهي كه شايد خودت
هنوز نمي دانستي
:با ناز خنديدم
.چه حرف ها؟ من آن شب اصلا به فكر تو نبودم -
پس چرا به من اعتنا نمي كردي؟ چرا همه را كشيدي كه
از روي آتش بپرند به جز من؟ چرا خجسته و نزهت سر -
به سر من مي گذاشتند ولي تو مرا نديده مي گرفتي؟ اگر به
ديگرانش بود ميلي سبوي من چرا بشكست ليلي؟
.لبخند مي زد و آرام صحبت مي كرد. صدايش محكم و
مردانه و در عين پختگي تسكين بخش بود
دلم مي خواست او حرف بزند و من گوش كنم. او، با آن
لحن آرام و ملايم، شعر حافظ بخواند و من بشنوم. دلم مي
خواست آتش در بخاري ديواري هرگز خاموش نشود.
سخنانش مهربان و ملايم بود و از معلومات عميق و غناي
فرهنگي او حكايت مي كرد. روح خسته من كه تشنه محبت
و در جست و جوي نوازش بود، با گفتار شيرين او
آرامش مي يافت. نگاه عميق و نوازشگرش مانند مرهمي
زخم هاي دل مرا شفا مي بخشيد. مي دانستم كه مي توانم
.به او متكي باشم. مي دانستم كه حمايتم خواهد كرد. مردي
بود كه براي همسر خويش احترام قائل مي شد
برايم تار مي زد – تنها براي من و براي دل خودش.
روزهاي زندگي، آرام و بي شتاب، مثل جويباري كه در
سراشيب
.مي لغزد، مي گذشت. چراغ خانه نيمتاج فقط يك ماه
خاموش بود
روزي كه نيمتاج با بچه هاي خودش و پسر اشرف از
زيارت مشهد بازگشتند، ساعت ده صبح بود. من راحت و
آرام
.در كنار منصور خوابيده بودم
سر و صداي رفت و آمد و جيغ و داد بچه ها بيدارمان
كرد. منصور از جا پريد و از پشت پنجره بچه ها را ديد.
يك روز زودتر آمده بودند. مثل برق لباس پوشيد و در همان
حال مرتب مي گفت
.لباس بپوش محبوب. خانم آمد. بايد به ديدنش برويم -
از تخت پايين پريدم. دور خودم مي چرخيدم. در گنجه ام
را باز و بسته مي كردم تا لباس مناسبي پيدا كنم، سرم را
شانه كنم، تا بروم دست و رويم را بشويم. ولي خانم خانم
گفتن منصور ديوانه ام مي كرد. اين كه مي گفت بايد به
ديدار او برويم آزرده ام مي ساخت. احمق كه نبودم. خوب
مي دانستم چه وظيفه اي دارم. پس كاش منصور دست از
فرمان دادن برمي داشت و اين قدر دستپاچه ام نمي كرد. با
اين همه لبخند مي زدم. حالا داشتم كفش هايم را مي
.پوشيدم
.چشم منصور جان، الان حاضر مي شوم -
.و در عين حال خشم در درونم مي جوشيد. دلم مي
خواست تمام اين زندگي را به آتش بكشم
آرايش نكردم. نمي خواستم زياد به خودم برسم. لازم نبود.
چه احتياجي به خودنمايي داشتم؟ وقتي كه رقيب ضعف
:خود را پذيرفته باشد. وقتي كه پيشاپيش باخته است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدپنجاهنهم
🌿﷽🌿
منصور دوباره گفت
.موهايت را جمع كن محبوب جان. نگذار اين طور آشفته و
پريشان باشد -
نمي فهميدم. اگر واقعا اين قدر كه مي گويد مرا مي خواهد،
چرا اين همه سعي دارد كه دل نيمتاج را به دست آورد؟
:دهان گشودم و گفتم
.چشم منصور جان -
و به صورتش خنديدم. داشتم با موهايم ور مي رفتم كه
كلفت نيمتاج پيغام آورد كه خانم دارند به اين جا تشريف
مي
.آورند. رفته اند آبي به دست و صورتشان بزنند. تا چند
دقيقه ديگر به اينجا مي رسند
تازه موهايم را بسته بودم كه در باز شد و خانمي با چادر
نماز سفيد گلدار وارد شد. از طرز رو گرفتنش فهميدم كه
نيمتاج است. فقط چشم هايش بيرون بود و آن چشم ها، گر
چه بسيار درشت و كشيده بود، ولي باز هم لطمات آبله
.بر پلكها پيدا بود
.سلام -
صدايش شاد و خندان بود. سنجاقي كه با عجله بر موهايم
زده بودم باز شد و موهايم رها شد. شايد اگر منصور اين
:قدر تاكيد نكرده بود، سنجاق را محكم تر مي زدم يا به
جاي يك سنجاق سه چهار تا مي زدم. گفتم
.آه، من مي خواستم بيايم خدمت شما -
:نگاهش سراپايم را برانداز كرد
.چه فرقي مي كند؟ بعلاوه، شما تازه عروس هستيد. وظيفه
من بود -
.در كلامش ذره اي رشك و طعنه كنايه نبود. لحن كلامش
خصم را خلع سلاح مي كرد. منصور را فراموش كردم
!بفرماييد توي مهمانخانه. خدا مرگم بدهد. بخاري هم كه
روشن نيست -
.نه. نه. مزاحم نمي شوم. مي آیم توي اتاق نشيمن. همانجا
زير كرسي راحت تر است -
.بفرماييد. قدم به چشم -
قدش بلندتر از من بود. تقريبا هم قد منصور. زير كرسي
نشست. آتش كرسي سرد شده بود. بخاري ديواري را
:روشن كردم. نگاهش را بر پشتم، بر گيسوانم، بر سراپايم
احساس مي كردم. گفتم
.الان خدمت مي رسم. بايد ببخشيد -
كلفتم چاي آماده كرده بود و آورد. شيريني و ساير تنقلات
را هم آورد. زير چشمي به من و او نگاهي كرد و رفت.
بخاري گرم شد. منصور به سراغ بچه ها رفته بود. دوباره
همان ظاهر جدي و عصا قورت داده را به خود گرفته بود.
:يك وري روي لحاف نشستم و تعارف كردم
.خيلي خوش آمديد خانم بزرگ -
:و با به كار بردن اين لقب نشان دادم كه برتري او را قبول
دارم. ساكت نگاهم كرد و گفت
.راستي كه خيلي خوشگلي
:و بعد بسته اي از زير چادر بيرون كشيد و به دست من
داد
.از آب گذشته. سوغات مشهد است -
.نبات بود و يك عالم زعفران
.زحمت كشيديد. دست شما درد نكند -
:آن گاه يك جعبه كوچك را توي سيني مسي بلاتي كرسي
گذاشت
بايد زودتر از اين ها خدمتتان مي رسيدم، براي عرض
تبريك. ولي خوب، سفر بودم. اين يك چشم روشني ناقابل -
.است. قبولش كنيد
جعبه را باز كردم. يك سينه ريز طلا بود. رشوه بود، اعلام
تسليم بود. پيشكش حكمران ضعيف به سلطان فاتح. دلم
:به حالش سوخت. آهسته و زير لب گفتم
.لازم نبود. واقعا لازم نبود -
ناگهان خانه از هياهوي بچه ها پر شد. پسرها، پسر
خودش، پسر اشرف خدا بيامرز، هر دو تر و تميز، هر دو
يكسان.
هيچ تفاوتي بين اين دو بچه نگذاشته بود. به شك افتادم.
برگ برنده در دست كه بود؟ من يا او؟ به خواهش من
كلفتش را فرستاد و خواست تا كلفتش ناهيد را بياورد.
پسرها را بوسيدم. هر دو در عين شيطنت بسيار مودب
بودند.
آشكارا خانمي كه وظيفه مادري آن ها را به عهده داشت
وواقعا شايسته بود. ناهيد را آوردند و در آغوشم نهادند. دلم
ضعف رفت. مي خواستم مال من باشد. بچه من باشد. در
بغل من غريبي نكرد. فقط خود را به سوي تنقلات روي
كرسي مي كشيد و هر چه مي خواست به چنگ مي آورد.
از بس شيرين بود، از بس خواستني بود، هر چه از هر
كس
مي طلبد به چنگ مي آورد. پسرها خسته بودند و رفتند.
ناهيد خوابيد. لحاف كرسي را رويش كشيدم كه سرما
:نخورد. نرم و لطيف بود. نمي دانم چه شد كه هوس كردم
با نيمتاج درد دل كنم. گفتم
.خوشا به حالتان -
:يكه خورد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصت
🌿﷽🌿
خوشا به حال من؟ -
.بله. با اين بچه هاي ماشالله دسته گلي كه داريد
:چشمانش حالت محزوني به خود گرفت و ساكت شد. سپس
آهسته چادر از سر برداشت و گفت
.خوب ببين كه افسوس نخوري -
تكان خوردم. آبله چه به روز او آورده بود! تمام صورت و
گردنش و بنا گوشش جاي سالم نبود. از همه بدتر
موهايش بود. مي شد آن ها را دانه دانه شمرد. بيچاره به
آن ها حنا بسته بود. به اين اميد كه شايد پر پشت تر شود.
حالا خوب مي فهميدم كه چرا منصور از من مي خواست
موهايم را ببندم. احساس شرم كردم. حس كردم كه آدم
خبيثي هستم. از موهاي بلند و پر پشتم خجالت كشيدم. تحت
تاثير شخصيت قوي و مهربان او قرار گرفتم. او را
اخلاقا از خود برتر يافتم. قابل احترام يافتم. ناگهان مهرش
در دلم نشست. نمي شد فهميد كه در روزگار سلامت
زشت بوده يا زيبا! فقط لب هاي درشت و برجسته اش تا
حدي از لطمه آبله در امان مانده بود. لبخند نرم و
:اندوهگيني زد و پرسيد
باز هم خوش به حالم؟ -
:بي اراده گفتم
.من هم آفت زده هستم. بچه دار نمي شوم -
.و اشك در چشمانم حلقه زد
.مي دانم -
:ساكت شد. آن گاه در حالي كه سر به زير انداخته بود،
آهسته گفت
آمده ام خواهشي از شما بكنم، نخواهيد مرا از چشم منصور
بيندازيد چون من سوگلي نيستم، مخصوصا حالا كه -
.شما را مي بينم. من بچه دار هستم. راضي نشويد بچه هايم
بي پدر شوند. در به درمان نكنيد. فقط همين
در عين زشتي، در عين استيصال و درماندگي، در حالي
كه التماس مي كرد، چنان شخصيت و وقاري داشت كه
شيفته
:اش شدم. گفتم
من غلط مي كنم. از اول هم مي دانستم كه شما بچه داريد.
اگر هم آقا بخواهند در حق شما كوتاهي كنند، من نمي -
.گذارم. اول مرا بيرون كند، بعد هر چه دلش خواست با
شما بكند
از صميم قلب مي گفتم. ريا و تظاهر نبود. حتي در برابر
او به خود اجازه نمي دادم شوهرم را منصور خطاب كنم.
نمي
:خواستم صميميت بين من و او را احساس كند. نمي
خواستم زجر بكشد. گفت
مبادا يك وقت فكر كنيد من از منصور خواسته ام يك شب
در ميان پيش من باشد ها! من همين قدر كه شوهري -
داشته باشم كه سايه بالاي سرم باشد، همين قدر كه خدا بچه
ها را به من داده، همين قدر كه ديگر دشمن شاد نيستم،
ديگر توقعي از او ندارم. فقط يك احترام خشك و خالي.
فقط اسمش روي من باشد. سايه اش بالاي سر اين بچه ها
.باشد
:گفتم
.من راضي نمي شوم خار به پاي بچه هاي شما برود خانم.
به پاي هيچ بچه اي. من خودم يك پسر داشتم -
:و اشك به پهناي صورتم فرو ريخت. به خود گفتم
« ... اي زهر مار. دوباره به زر زر افتادي؟ باز جلوي
خودت را نگرفتي؟ دوباره »
:ولي اين زخم كهنه درمان نمي شد. هيچ وقت درمان نمي
شود. دستپاچه شد و گفت
..... ببخشيد ناراحتتان كردم. اول صبحي -
شما ناراحتم نكرديد. خودم اين عذاب را براي خودم درست
كردم. خودم اين بدبختي را به جان خريدم. روزي -
.نيست كه نگويم عجب غلطي كردم
:از جا برخاست. سر مرا بوسيد و با لحني صميمي گفت
.خيلي ها دلشان مي خواهد به جاي تو باشند. يكيش خود
من -
و چادر به سر كرد و رفت. تنها كنار كرسي نشستم و از
پنجره به بيرون خيره شدم. از بازي سرنوشت حيرت زده
بودم. ما سه نفر مثلث مضحك و اندوهباري را تشكيل مي
داديم. همه چيز داشتيم و هيچ نداشتيم. نيمتاج فقط بچه
مي خواست و اين كه اسم شوهر رويش باشد، سايه مردي
بالاي سرش باشد، بقيه اش ديگر براي او مهم نبود.
منصور
زن جوان و زيبا مي خواست كه جبران چهره آبله زده
همسرش را بكند و من كه واي به حالم. شوهر داشتم و
نداشتم. فرزند داشتم و نداشتم. حضورم در آن خانه لازم
بود و نبودم در زندگي آن ها بي تاثير بود. دو زن بوديم كه
هريك مكمل ديگري و ناگزير از تحمل رقيب بوديم. با
وجود هم خوشبخت و از حضور يكديگر ناشاد و در رنج
بوديم. اين بود تقديري كه براي من رقم خورده بود و اين
قسمتي بود كه با قلم من براي منصور و نيمتاج ثبت شده
.بود
💜💜💜💜💜
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتیکم
🌿﷽🌿
در سرماي زمستان، در گوشه دنجي كه داشتيم، در خانه
كوچك ته باغ، ما گرم بوديم و من، با داشتن كلفت و نوكر
و
باغبان كار چنداني نداشتم كه انجام بدهم. اصلا كاري
نداشتم. دري از قسمت شمال به ساختمان خانه من باز مي
شد.
قبل از در ايوان بود كه در بهار گل هاي كاغذي و توري و
در تابستان گلدان هاي پر گل ياس را جا به جا در آن مي
گذاشتند. داخل ساختمان پاگرد كوچكي بود كه من قاليچه اي
ميان آن انداخته بودم. كنار در ميز چوبي منبت كاري
شده اي نهاده و بر بالاي آن آيينه نسبتا بزرگ برنزي
نصب كرده بودم. هميشه روي اين ميز گلدان پر گلي قرار
مي دادم. در سمت چپ، درست رو به روي آيينه، يك جالباسي
از چوب گردو به ديوار نصب بود. بعد از ميز و آيينه،
دري بود كه به مهمانخانه من گشوده مي شد. اتاق ها مملو
از فرش و مبلمان سنگين بود و با تابلو هاي نقاشي اي كه
.منصور دوست داشت و خريده بود، تزيين شده بود
خانه شكوه عارفانه اي داشت. با اين همه، من اندوهگين
بودم. مثل روح سرگردان در اين ساختمان پرسه مي زدم و
آرزو داشتم تمام اين زندگي را با پسر بچه اي كوچك
عوض كنم. پسري كه عرق چين رنگارنگ به سر داشته
باشد
.و كنار حوض آب بازي كند
منصور عاشق نقاشي بود. عاشق تار بود. عاشق كتاب بود
و گه گاه اندكي مي نوشيد. در طرف چپ ساختمان دو اتاق
تو در تو قرار داشت كه با يك در از هم جدا مي شدند. اتاق
خواب ما پنجره اي به باغ داشت و اتاق نشيمن كه در
پشت آن بود و از شرق نور مي گرفت، يك بخاري ديواري
داشت كه بعدها جاي خود را به بخاري نفتي داد. من اين
اتاق را خيلي دوست داشتم. اتاق نسبتا بزرگي بود. كنار
پنجره يك نيمكت گذاشته بودم. دو مبل سنگين در دو طرف
بخاري ديواري قرار داده بودم كه مقابل هر يك ميز
كوچكي بود كه با روميزي هايي كه خودم گلدوزي كرده
بودم
.تزيين شده بود
با اين همه، زمستان ها در مقابل بخاري ديواري يك كرسي
كوچك هم مي گذاشتم. كرسي تميز و با سليقه اي كه
پاي همه از ديدنش سست مي شد. با اين كه كتابخانه
منصور در خانه نيمتاج قرار داشت كه خود اهل مطالعه
بود،
كتاب هايي نيز براي مطالعه در شب هايي كه نزد من بود
به ساختمان من آورده بود و در قسمت بالاي اتاق، رو به
روي پنجره، در قفسه چيده بود. كتاب هايي كه توجه هر
شخص اهل خردي را به خود جلب مي كرد. زمستان ها كه
برف شميران همه جا را سيپيد پوش مي كرد و باز دانه
دانه از آسمان مي باريد، هنگامي كه نوبت من بود – كه
يك
شب در ميان نوبت من بود – برايش چاي درست مي
كردم. با دست خود غذايي را كه دوست داشت در
آشپزخانه
.كوچك عقب ساختمان، رو به حياط خلوت، مي پختم
شيريني هايي را كه خودم پخته بودم و حالا به دليل بيكاري
و تنها بودن در پختن آن ها استاد شده بودم، روي كرسي
ميان سيني مسي مي گذاشتم. لباس هاي زيبا مي پوشيدم.
عطر مي زدم. موهايم را تا كمر مي ريختم تا او بيايد. مي
آمد و مي نشست. ديگر عبوس نبود. ديگر عصا قورت
داده نبود. از در كه وارد مي شد، نرم مي شد، شيدا مي
شد، و
:صدا مي زد
.محبوب جان -
و من از حسد مي مردم كه آيا نيمتاج را هم اين طور صدا
مي كند؟ با همين لحن؟ به او هم جان مي گويد؟ در مقابل
من كه او را خانم صدا مي زد. ولي مرا هم در حضور او
خانم خطاب مي كرد. خودم از اين حسادت بي جا تعجب
ميكردم.
من كه دلباخته منصور نبودم. پس چرا تمام وجود او
را مي خواستم؟ قلب و روح او را يك جا مي خواستم؟ مي
خواستم منحصرا به من تعلق داشته باشد. فقط ناز مرا
بكشد. خوي زنانه در من سر برداشته بود. مانند هر زني،
يا شايد شديدتر از هر زني انحصار طلب شده بودم
مي نشست و مرا تماشا مي كرد. شام مي خورد، كتاب مي
خواند، و باز دوباره به من خيره مي شد كه راه مي روم.
كار
:مي كنم. ظرف ها را مي چينم و جمع مي كنم. مي خندم يا
دلگير مي شوم.
👩⚖👩⚖👩⚖👩⚖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتدوم
🌿﷽🌿
مي گفت
.مبادا موهايت را كوتاه كني محبوبه! بگذار روي شانه
هايت بريزد
:و هر وقت صدايم مي كرد
.محبوب جان -
و به ياد رحيم مي افتادم و انگشت ندامت به دندان مي
گزيدم. اگر با خودم اين طور رفتار نكرده بودم، اگر آن
انتخاب غلط را نكرده بودم، حالا خانم كوچيك نبودم، عقيم
نبودم، حالا بچه منصور را در آغوش داشتم. گر چه بچه
.هاي او نيز مانند فرزند خودم بودند، ولي ميان ماه من تا
ماه گردون، تفاوت از زمين تا آسمان است
هر روز كه نوبت نيمتاج بود به خود مي گفتم خودت او را
به دامن نيمتاج انداختي و هر روز كه نوبت من بود دلم از
شادي ديدار او، تصاحب او و همصحبتي او پر مي شد. به
خود مي گفتم اين احساس از عشق نيست. به خاطر ميل
برتري جويي بر نيمتاج است. ولي كسي در درونم فرياد
مي كشيد، جواهر گرانبهايي را از دست داده اي. براي
.خودت شريك تراشيدي و حالا مجازات مي شوي. من بر
اين مجازات گردن نهادم
.منصور پيش من مي آمد و برايم تار مي زد
.منصور جان، يواش بزن. نيمتاج مي شنود و ناراحت مي
شود -
:مي خواست كنارم بنشيند
.منصور جان، پرده را ببند. نيمتاج مي بيند. گناه دارد -
روزها كه منصور دنبال كارش مي رفت، بچه ها آزادانه و
دوان دوان نزد من مي آمدند. دور و برم آن قدر شيرين
زباني مي كردند كه هر چه تنقلات در خانه داشتم در
اختيارشان مي گذاشتم. تابستان ها منوچهر هم به اين خيل
بيخيال ملحق مي شد. من از صداي جيغ و داد كودكانه و
شيطنت و بازيگوشي آن ها لذت مي بردم و با حسرت
.تماشايشان مي كردم
بي اراده كيسه كيسه شاهدانه مي خريدم و همه بچه ها مي
دانستند كه اگر هوس گندم شاهدانه دارند بايد پيش من
بيايند. بچه ها باهوش هستند. آن ها خوب مي دانستند كه
من شيفته آن ها هستم و آن ها هم مرا به شدت دوست
.داشتند. دستور غذا با نيمتاج بود. استخدام و اخراج نوكر
و كلفت با نيمتاج بود. تربيت بچه ها با نيمتاج بود
وقتي بچه ها به سراغم مي آمدند، ناهيد هم تاتي كنان
دنبالشان مي دويد. آن قسمت از ساختمان كه به نيمتاج تعلق
داشت، دو طبقه و بسيار وسيع تر و مجلل تر از منزل من
بود چرا كه نيمتاج بچه داشت و نداشتم. من اغلب به آن
طرف مي رفتم. نيمتاج كمتر به ساختمان من مي آمد. نه از
روي بدجنسي كه از سر گرفتاري. او در خانه فقط
روسري
به سر مي كرد و روي خود را از هيچ كس پنهان نمي
كرد. كلفت نيمتاج كه خود نيمتاج را هم بزرگ كرده بود و
او را
بي نهايت دوست داشت به ديدن من رو ترش مي كرد. در
آن خانه او تنها كسي بود كه دل خوشي از من نداشت. گاه
به بچه ها درس مي دادم. با ناهيد بازي مي كردم كه دندان
در مي آورد و دلش مي خواست دست مرا گاز بگيرد.
...... بچه ها بزرگ مي شدند و بزرگ ترها پير مي شدند
و پيرها، مثل پدرم😔😔
تلفن مغناطيسي زنگ زد. بچه ها بر سر برداشتن آن به سر
و كول يكديگر مي زدند و دستشان به تلفن نمي رسيد.
خانم جانم بود. دلم فرو ريخت. مي دانستم آقا جانم مريض
هستند. اغلب به عيادتشان مي رفتم. ولي در آن روز،
مادرم با صداي گرفته گفت كه پدرم مرا خواسته. دخترش
را خواسته بود. هنگامي كه با شورلت سياهرنگ منصور
به آن جا رسيديم، همه قبل از ما آن جا بودند. پدرم يك يك
فرزندانش را مي خواست و با آن ها حرف مي زد. هريك
.به نوبه با چشم گريان از اتاق او خارج مي شدند
:پدرم مرا صدا كرد و پرسيد
محبوب نيامده؟ -
:داخل شدم. منصور همراهم بود. پدرم گفت
آمدي دخترم؟ -
:كنار تختش زانو زدم
بله آقا جان. حالتان چه طور است؟ -
.خراب دختر جان. خيلي خراب -
:باز چانه ام مي لرزيد. كي اشك مرا رها مي كرد؟ نمي
دانستم. گفتم
.... آقا جان -
:گفت
.گريه نكن دخترجان. مرگ حق است -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتسوم
🌿﷽🌿
.... اوه نه. من كه گريه نمي -
:منصور كنار تخت پدرم نشست. چشمان او هم سرخ بود.
دست پدرم را گرفت
سلام عمو جان -
پير بشوي پسرم. محبوب را به دست تو مي سپارم. خيالم
راحت است كه از او سرپرستي مي كني. مي داني وقتي -
با محبوبه ازدواج كردي، چه قدر سربلندم كردي؟
:منصور لبخند محزوني زد
.اين حرف ها را نزنيد عمو جان -
نه. نه. تعارف نكن. گوش كن محبوبه، خانه اي را كه سابقا
برايت خريده بودم و براي طلاق گرفتن به اسم من -
كردي، فروختم. كاربدي كردم؟
منظره پسرم زير ملافه سپيد، كنار ديوار در نظرم مجسم
شد. كاش مي توانستم آن تكه از زمين و فضاي خانه را
:قيچي كنم و با خود بردارم. آن وقت آن را هم توي اين
صندوقچه مي گذاشتم. گفتم
.نه آقاجان، كار خوبي كرديد -
:پدرم كه از طرف من وكالت تام داشت، گفت
در عوض در قلهك يك تكه زمين برايت خريدم. كنار باغ
خودمان. البته كمي هم پول از خودم روي آن گذاشتم. -
چهارصد يا پانصد متر بيشتر نيست. ولي بالاخره اين هم
براي خودش چيزي است. خواستم بدانم راضي هستي؟
.هميشه از شما راضي بوده ام آقا جان
محبوب، نگذار منوچهر غصه بخورد. به خواهرهايت هم
گفته ام. منوچهر بايد تحصيل كند. بايد به هر جا كه لازم -
باشد برود. از خرج مضايقه نكنيد. البته از سهم خودش.
ولي بايد به بهترين مدارس برود. من تو را مسئول او مي
كنم. اول حرف تو و بعد نظر مادرت. شايد بخواهد برود
فرنگ و مادرت از روي عاطفه مادري رضايت ندهد. ولي
تو بايد پشتش بايستي. هر كار صحيحي كه بخواهد بكند مختار
است. هر كار كه باعث ترقي و پيشرفتش باشد. تو
مسئول او هستي. تو جانشين من در اين مورد هستي.
فهميدي؟
فهميده بودم كه بايد منوچهر را به چشم پسرم نگاه كنم. به
چشم پسري كه ديگر وجود نداشت. ولي گريه امانم نمي
:داد. امانم نمي داد كه نفس بكشم چه برسد به آن كه
صحبت كنم. منصور گفت
.عمو جان، مرا هم قبول داريد؟ من از جانب محبوبه و
خودم قول مي دهم. خيالتان راحت باشد -
:پدرم گفت
.پير بشوي پسرم. خيال من راحت است
سكوت كرد و آن گاه وصيت كرد. آنچه از اموالش به من و
منوچهر مربوط مي شد. يكي يكي توضيح داد. اگر چه
:قبلا رسما ثبت كرده بود، آن گاه گفت
محبوب جان، مي دانم كه اغلب به سراغ عصمت خانم مي
روي. ولي سفارش مي كنم باز هم به او سر بزني. از -
.كمك به او و پسرش مضايقه نكن. كسي را ندارند
.البته كه مي روم آقا جان. اگر شما هم نمي گفتيد من آن ها
را ول نمي كردم -
:خنديد و دست بر سرم كشيد و گفت
.هنوز هم آتشپاره هستي. حالا بلند شو برو. مي خواهم
بخوابم -
.اشك رهايم نمي كرد
!بلند شو دختر. اين اداها يعني چه؟ من كه هنوز جلوي
رويت هستم -
از جا برخاستم. صحنه شب هاي شعر حافظ. شب تولد
منوچهر. روز عقدم. خانه حسن خان. روزي كه رحيم
براي
طلاق به خانه ما آمد و فريادهاي پدرم، همه به ترتيب از
مقابل چشمم رژه مي رفتند. بالا تر از همه، فحش هاي
رحيم
به يادم آمد. ناسزاهايي كه مرا بدان خطاب مي كرد. كه به
من مي گفت، پدر سگ، پدر سوخته. كه به اين مرد شريف
بي آزار ناسزا مي گفت. ناگهان آرزو كردم اين جا بود تا
شاهرگش را مي زدم. خم شدم. هنوز دستم در دست پدرم
:بود. پرسيدم
.... آقا جان؟ -
:دوباره بغض راه گلويم را گرفت. نفس عميقي كشيدم و
گفتم
آقا جان .... مرا .... بخشيده ايد؟
كاش لال شده بودم و نپرسيده بودم. اشك در چشمانش حلقه
زد. دست مرا، دست من رو سياه را محكم فشرد. بالا
برد و پشت دستم را بوسيد
💧💧💧💧💧💧
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتچهارم
🌿﷽🌿
دوباره زندگي روي غلتك هميشگي افتاده بود. دوباره بهار
و پاييز و زمستان و تابستان. من ديوانه بودم. بچه مي
خواستم و ممكن نبود. چرا بايد هميشه در آرزوي چيزي
باشم كه محال است. به دنبال معالجه رفتم. از معالجات
خانگي شروع كردم. هر كه هر چه گفت انجام دادم. باجي
هاي بي سواد، پيرزن ها، جادو و جنبل، هيچ كدام فايده
نداشت. خودم هم از اول مي دانستم. خودم بهتر از همه مي
دانستم كه چه به روز خود آورده ام. مي ترسيدم به سراغ
پزشكان تحصيلكرده بروم. جواب آن ها را از قبل مي
دانستم. با همه اين ها به منصور گفتم كه مي خواهم به
طور
:جدي به دنبال معالجه بروم. خنديد و گفت
.چه كار خوبي مي كني محبوب جان -
ولي چندان مشتاق به نظر نمي رسيد. احساس مي كردم كه
برايش بي تفاوت است. اين حرف ها را فقط به خاطر دل
من مي زد. او بچه داشت. كمبودي نداشت. اين را خوب
مي دانستم و خون خونم را مي خورد. نيمتاج مي دانست
كه
به دنبال معالجه هستم و نگراني از چشمانش مي باريد. از
شوهر خجسته كمك خواستم. مرا به چند همكار متخصص
خود معرفي كرد. مي رفتم و با نگراني در اتاق انتظار آن
ها مي نشستم. بوي دارو در دماغم مي پيچيد و اميدوارم
مي
كرد. دلم مانند همان روزي كه شادمان براي سقط جنين به
جنوب شهر رفتم مي تپيد و مي خواست از حلقومم خارج
شود. پزشكان مودب و مهربان بودند. در ابتدا همه لبخند
مي زدند. خوش بين بودند. مي گفتند براي خانمي به جواني
من جاي اميدواري هست. ولي بعد از مدتي، وقتي معاينه
مي شدم، وقتي از داروهايشان استفاده مي كردم و نتيجه اي
نمي گرفتم، لبخند از چهره هايشان رخت برمي بست.
عبوس و جدي مي شدند. سري از روي تاسف تكان مي
دادند
و من من مي كردند. من به دهان آن ها خيره مي شدم.
انگار مي خواستم پاسخ مثبت را از آن بيرون بكشم. انگار
.محكومي بودم كه منتظر كلام آخر قاضي است. فرمان
عفو يا دستور مرگ
آن ها كه حالت مرا درمي يافتند، پشت به من مي كردند كه
چشمشان در چشمم نيفتد و به آرامي مي گفتند كه نبايد
نااميد بشوم. كه خدا بزرگ است. كه اگر بخواهد همه چيز
ممكن خواهد شد. باز پزشكي ديگر و دوره طولاني معالجه
.و دوباره همان جواب
چنان از پاي در آمدم كه دست از همه چيز شستم. بيمار
شده بودم. حساس و دل نازك شده بودم. تند خو شده بودم.
.ولي فقط نسبت به منصور
در برابر سايرين جلوي خودم را مي گرفتم. حرمت نيمتاج
را حفظ مي كردم. خودداري مي كردم و فقط شب ها كنار
منصور اشك مي ريختم. روزگار را به كامش تلخ مي
كردم و خود مي ترسيدم كه بيش از پيش به آغوش نيمتاج
پناه
:ببرد. عاقبت به نزهت روي آوردم
.نزهت، دارم از غصه مي ميرم -
:غمگين نگاهم كرد
.نكن محبوب، با خودت اين كار را نكن -
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بامدادخمار🪴
#قسمتصدشصتپنجم
🌿﷽🌿
:صدايم بلند شد
چه كنم؟ دست خودم نيست. به نيمتاج حسادت مي كنم. دلم
مي خواهد منصور زجر بكشد و خوش نباشد. مي -
..... خواهم منصور فقط مال من باشد. فقط با من زندگي
كند
:نزهت كلامم را قطع كرد و با لحني سرزنش بار و در
عين حال پند آميز گفت
محبوبه، بدت نيايدها، ولي تو پرخاشجو شده اي. آشوب
طلب شده اي. دنبال دردسر مي گردي. مثل اين كه
آرامش به تو نيامده. مثل مادرشوهرت شده اي. مثل مادر
رحيم .... آقا جان و خانم جان ما را اين طور بار نياورده
اند.
اين رفتار از تو بعيد است. زورگو شده اي. دنبال بهانه مي
گردي كه گناه خودت ره به گردن اين و آن بيندازي. دلت
مي خواهد آدم هاي مظلوم را اذيت كني. به نيمتاج بيچاره
هم كه حتما هر لحظه ديدار تو، ديدار سر و رو و بر و
موي
تو برايش عذاب است حسادت مي كني؟ اين مصيبت
تقصير خودت است. بايد آن را به گردن بگيري. خود كرده
را
.تدبير نيست
:راست مي گفت. درست همان چيزي را مي گفت كه قبال
خودم صد بار به خود گفته بودم. ناله كنان پرسيدم
پس چه كنم نزهت؟ بگو چه كنم؟
برو سفر. يكي دو ماه از تهران برو. از خانه و زندگيت
دور شو. برو مشهد. برو امام رضا ) ع ( دخيل ببند. شايد
.حاجتت روا شود. برو استخوان سبك كن. تا هم تو قدر
منصور را بيشتر بداني، هم او قدر تو را
:پوزخند تلخي زدم
!فكر نمي كنم بود و نبود من براي او تفاوتي داشته باشد -
.نزهت به من چشم غره رفت
****
:منصور حيرت زده پرسيد
دو ماه؟ -
.آره منصور. دو ماه. بايد بروم. بايد آرام شوم -
:با لبخندي مهربان به من نگريست
.تو؟ آرام مي شوي؟ من كه باور نمي كنم. من آدمي آتشين
مزاج تر از تو نديده ام. آرامشي در كارت نيست -
:و خنديد و ادامه داد
.و همين است كه وجود مرا مي سوزاند -
با دايه جانم راه افتاديم. تنها كسي بود كه درد مرا مي فهميد
و در آن شريك بود. تنها كسي بود كه پسر مرا ديده
بود. در منزل تر و تميز يكي از منسوبين دور مادرم اقامت
كرديم. هر روز كار من رفتن به حرم بود. ساعت ها مي
نشستم و به ضريح خيره مي شدم. انگار ارتباطي قلبي بين
من و اين ضريح برقرار شده بود. انگار با نگاهم تمام درد
.درونم را بيرون مي ريختم و آرام مي شدم....يك ماه اول
هر روز و هر شب از خدا و از امام رضا شفا مي خواستم
.فقط يك پسر. فقط يكي -
:هر روز تكرار يك خواهش. مثل اين كه ذكر گرفته ام. هر
روز صبح مي گفتم
.دايه جان، ديشب خواب كبوتر ديدم -
.خير است مادر. بچه دار مي شوي
.دايه جان، خواب استخر آب زلالي را ديده ام -
.انشاالله خير است. درمان مي شوي مادر. آب روشنايي
است -
.دايه جان، خواب يك آقاي نوراني را ديده ام. يك آيينه به
من داد -
.به به، شفايت را از امام رضا گرفته اي
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef