•| بسم الله الرحمن الرحیم|•
🖌| #مسابقه_دلگویهاے_براے_او
یادمان باشد طوری برخورد و عمل
نکنیم که شرمنده خون شهدا شویم...
بـا سـلـام✋🏻
خـدمـت شمـا ادامـهدهندگان راه شھـدا🌱
گـروه فرهنـگۍ جھـادےشھ🕊ـید دهقان امیری
به مناسبت عید قربان در نظر دارد مسابقهاے
با عنوان ♥️#دلگویهاے_براے_او برگزار کند.
چه شد ڪه #شهید_محمدرضا_دهقان_امیرے،
شمـا را به عنوان همسنگر خود دعوت ڪرد؟
چـهشدڪه عنایت شهید محمدرضا دهقـان امیرے
شامل حالمان گردید
و ما ایشان را به عنوان برادرمعنوی خود
انتخاب کردهایم یا بهتر است اینطور
بگویم انتخاب شده شهید بزرگوار شدهایم.
یادآورشویم روزهاے آشنایی با شهدا را لحظاتۍ که آناناز مـا دستگیـ🤝🏻ـرے ڪردند
لحظاتۍڪهدراوجگرفتـارےوناامیدے بودیم🥀،
سفارشمـان را بـه#خداوند_متعال نمودند.
حال هر آنچه دل تنگت مۍخواهد بگو...🗣
از نحوه آشناییت با👇🏻
#شهیدآقامحمدرضادهقانامیری
از عنایت #شهیدآقامحمدرضادهقانامیری به
شما حرف دلت را به شهید بزرگوار بگو😇
پۍنوشت: جهت شرکت در مسابقه لازم است در
تمامی کانال های رسمی شهید بزرگوار عضو شده
باشید.
♦️| آیدے ڪاناݪها:
•🆔| @shahid_dehghan
•🆔| @delneveshte_shahid_dehghan
مھـلت ارساݪ:
چهارمرداد سالروز ولادت امامهادی(ع)✨
جهت شرکت در مسابقه و ارسال دلگویه خود
به آیدے زیر مراجعه نمایید↙️↙️
•🆔| @vesal_h213
به سه نفر از شرکت کنندگان به قید قرعه
ازطرفخانواده محترم شهید دهقان امیری
هدیهاے ویژهتعلق مےگیرد.🎁
@delneveshte_shahid_dehghan
#دلگویهاے_براے_او♥️
🎁دلگویه مسابقه
دلگویه ای برای او🎁
دل گویه در وصف شهید
آقا محمد رضا دهقان امیری!
چهار سال میگذرد از نگاهت به زندگی ام
روز های تلخ و شیرینی را سپری کرده ام
روز هایی که تو بودی
و از نگاهت دور نماندم!
با گریه و خنده از روزگار میگفتم
با گریه از غم هایش
و با خنده از شادی هایش...
شاید از گریه ام؛ گریه ات میگرفت
و از خنده ام؛ تبسم قشنگی روی لبانت نقش میبست!
روز اول آشنایی مان را یادت هست؟!
تا عکس تو را دیدم
ضربان قلبم تندتر از همیشه میزد!
گویی چشمانت به حرف آمده بودند
"یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند"
دیواری که عکس های زیادی از دوستانت را در آغوش خود جای داده بود؛
فقط عکس تو بود که دست نوازشی بر قلب خواهرت کشید!
یک سال گذشت
و باز عکست را دیدم!
بر روی جلد کتابی
کتابی به اسم "ابووصال"
در کتاب فروشی مشهد الرضا!
غرق تماشایت بودم
که صدای پدرم گواهی رفتن را میداد
رفتم و نفهمیدم چرا کتابت را نخریدم!
شب به خوابم آمدی!
سفارش خرید کتابت را دادی
ولی عزیز خواهر!
تو خودت بهتر میدانی
روز آخر سفرمان بود
زیارت آخرمان با عجله بود
فرصتی نداشتم باز به سمت کتاب فروشی بروم!
باز یک سال گذشت
و باز عکست را دیدم
نه روی دیوار
نه در قفسه کتاب فروشی
در تلفن همراهم تو را دیدم!
عکست دوباره بر روی جلد کتابی
میخندید!
"یک روز بعد از حیرانی"
که یک روز بعد دیدنش
سفارشش دادم!
بماند که چقدر روز شماری کردم
تا به دستم برسد
و روزی که رسید در آغوشش گرفتم...
آرامشی عجیب بود
آرامشی از جنس خودت و بودنت!
برادر جانم!
دارد به عمر برادری ات در حقم
اضافه میشود
و من نمیدانم برایت خواهری کرده ام یا نه؟!
نمیدانم خواهر خوبی بوده ام یا نه؟!
اما تو بی حساب و کتاب
هوایم را داشته ای...
باز هوایم را داشته باش!
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
#دلگویهاے_براے_او♥️
🎁دلگویه مسابقه
دلگویه ای برای او🎁
فقط به نام شهید
دهقانی ♥️🌹
شهید! فقط به نام تو میشود سکه پیروزی زد که بعد از تو، هر که مانده، در توهم زندگی شناور است. نام تو ای لاله سرخ، معنای زندگیست و غربت بعد از تو، دامن اهالی کوی شجاعت را گرفته؛ ماییم و دلی که جز به بهای خون، نه فروخته میشود و نه خریداریش هست.
کاش بودید!
چفیههای خون آلود، بر شط آرامش پل بستهاند. در لایههای زیرین هستی، غوغایی است. قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ، راهی که شما به خون گلو پیمودهاید، به خون دل میرویم. ما هر روز، در راه مولای شهیدان روی زمین، فلسفه میخوانیم و هر شام، عدهای پشت سیمخاردار ابتذال گیر میکنند. هر روز، روز شماست؛ کاش بودید!
هر روز، برایم شعر میخوانی
هر روز، در خاکریز فکرم شهید میشوی، پشت سنگر احساسم تیر میخوری و از قرارگاه فکرم، پر میکشی. بهسوی کربلای آرزوهایم به راه میافتی و من هر روز، شادیام را تشییع میکنم و زندگی مردانه را به خاک میسپارم. من هر روز از شما دور میشوم؛ در حالیکه دست تمنا بهسوی شما دارم. هر روز عهد میکنم که دلم بر سر مزار شما بماند تا شیون مادران فرزند مرده را در هیاهوی تبلیغات خوردنیها و آشامیدنیها گم نکنم.
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران 💌
یادم نمیرود روزی که با تو در مشهد شب اول محرم در نخستین شب های تحولم آشنا شدم،در چهارمین باری که امام رضا طلبیدمان زیارت..
شده بودی روضه ی مجسم و من نمیدانستم این حس از کجا آمده...مگر تو را از کی میشناختم که با روضه ی وداع حضرت زینب با امام غریبمان یاد شهادتت افتادم...روضه را گوش دادیم که از تو گفتند و شد شروع آشنایی
فقط میتوانم بگویم خدا تو رو فرستاده بود که جای برادر بزرگتری که نداشتم پر کنی و تکیه گاه باشی ، برای روزهایی که از خدا دور بودم و تو نزدیکم کردی،دعایم کردی، برادری کردی
اگر بخواهم برادرانه هایت را بشمارم خیلی هایش را از قلم می اندازم چون بسیارند...
فقط بگویم معنای واقعی برادر تویی!
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
سلام حضرت برادر...😔
برای من سخت هست که از شما بنویسم ، شما که تمام وجودتون سرشار از عشق و محبت به اهل بیت بوده ...
نمیدونم از کجا شروع کنم...
یادم هست خیلی به دنبال شهید و شهادت بودم ، کلی متن و فیلم رو از شهدای مختلف دیده بودم . تا اینکه با یه شهید آشنا شدم ؛ با اینکه ۲۰ سالگیش تمام نشده بود ؛ فدایی بی بی زینب(س) شده بود و اون فرد شما بودید. 😇اولا زیاد برام جالب نبود . سعی می کردم هر متن و فیلمی که از ایشون هست برای دوستم بفرستم تا شاید متحول بشه و یک فرد مذهبی بشه. بعد از چند روز متوجه شدم که دوستم نمازاش رو سروقت میخونه، مدام در حال دعا و قرآن خوندنه و شما رو به عنوان رفیق شهیدش انتخاب کرده☺️... همون موقع ها بود که یک شب شما آمدید به خوابم و لبخند بر لب داشتید و از این کار من راضی بودید. 🙃
بهتون گفته بودم شما اولین شهیدی هستید که به خواب من اومدید؟ فقط خدا میدونه که من چقدر خوشحال بودم به خاطر اینکه همچین عنایتی به بنده کردین.🌸
دیگه کم کم اون متن ها و فیلم هارو خودم بیشتر دنبال میکردم و پیگیر بودم . تا جایی که دیدم عکس ها و فیلم های زیادی ازتون دارم و کتابی که درمورد شما هست رو خریدم و تمامش رو در طول یک هفته خوندم . انقدر پیگیر شما بودم که همه مسخره ام میکردن، ولی من باز هم به کارم ادامه میدادم.😊 انقدر شخصیتتون والا و عزیز بود که دوست داشتم از همه نظر شبیه شما بشم .🙂 بنابراین شما رو به عنوان برادر شهیدم انتخاب کردم. از اون موقع به بعد مدام با شما حرف میزدم . هر کار خیری که انجام می دادم ثوابش رو برای شما می فرستادم . 😌یادم هست یک شب خیلی دلم گرفته بود و عکس شمارو جلوی چشمم گرفتم و فقط گریه میکردم و می گفتم :(( شهید ، فرض کن منم خواهرت، فرض کن منم مهدیه ام . تا جایی که یادمه شما خیلی روحیات لطیفی داشتی و طاقت دیدن ناراحتی دیگران رو نداشتی ، نمی خوای به من کمک کنی؟😭😢))
و در همون حال خوابیدم. تا خود صبح ، خواب مزار شمارو میدیدم و موقعی که بیدار شدم چنان آرامشی داشتم که تا اون لحظه نداشتم. 🙂
من معتقدم شهدا مارو انتخاب میکنن تا رفیق شهیدمون باشن و مارو به راه راست هدایتت کنن. تا اونها نخوان، ما همچنان در منجلاب گناه فرو میریم .
امیدوارم که با اعمال و رفتارمون شرمنده ی خون شهدای عزیزمون نباشیم...🙃🌺
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
🌺بسمربالجهاد🌺
سلام برادر عزیزترازجانم💚
نمیدانم که چگونه و چرا وارد این زندگی من شده ای فقط این را میدانم که در لحظه های تنهایی ام کنارم بودی.......
زمان هایی که دلتنگ بودم نگاه های مهربانت آرامش این دل شکسته من بود.......
گاهی برای فراموش کردن سختی های دنیا با عکست صحبت کردن و زمزمه کردم را شروع میکردم😔
تمام حرف هایم را به تو می گفتم و تو مهربانانه برای من برادری میکردی و شدی پناه خستگی های من💔
هرچه دردهایم،زخمهایمبیشتر میشود تو مرهم های بهتری را برایم می آوردی.....
گذشت و گذشت........
یک عصر که فکر میکردم دیدم چشم هایت مرا بیشتر با خداوند منّان آشنا کرد.....
یک لحظه چشم هایم مثل ابربهار شروع به باریدن کرد از اون دلتنگی💔برای مزار آرامش بخش تو.......
برای چیذر که من باشم و تو مثل برادری مهربان به من آرامش بدی.....✨
من تو را ندیده و نمی شناختم اما وقتی به خودم آمدم دیدم من هستم و یک برادر مهربان 💚
میدانی❗️
وقتیبهسنوعاقبتتونگاهمیکنم؛حسرتمیخورم.....
البته👈🏻خوشحالهممیشوم🤩
کهجوانیاترافدایعمهسادات💛کردی..
میدونستی تو اولین برادر من هستی❤️
در همین حال خود که بودم که چه شد تو شدی برادر من🤔
که چشمم به عکس دلنشین کتابت افتاد و ذوق کردم😍
یعنی این کتاب مال منه😍😍
برادرم💚ببخش..... خیلی حرف زدم....
فقط این بدان که من ازهمه برادری هایی که در حق من کردی خیییلی ممنونم✨
داداش مهربونمن🧡 برای من دعا کن 🙃
یاعلی🖐🏻
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
"رفیقم"
دقیقا یادم نمیاد چه تاریخی بود فقط یادمه که کلاس دهم بودم و درس آمادگی دفاعی داشتیم و یادمه که معلممون گفته بود راجب یه شهید پاور درست کنید...
من قبلا ایشون رو دیده بودم اما شناختی نداشتم و کلا اون موقع ها چیزی از رفیق شهید داشتن نمیدونستم میتونم بگم اولین جایی ام بود که باعث شد بعدا هرکی پرسید رفیق شهیدت کیه بگم شهید محمدرضا دهقان...☺️💚
اون موقع من بین کلی شهید ایشونو انتخاب کردم و راجبشون تو کلاس گفتم...
و بعدش فیلمایی دیدم که بعضی آدما چقدر با رفیق شهیدشون ارتباط دارن و باهم حرف میزنن فکر کنم اون موقع ها زیاد حالمخوب نبود که قشنگ یادمه هرشب یه فیلم ازشون داشتم نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم و همه چیو تعریف میکردم و اشک میریختم نمیدونم حرفامو میشنید یا نه ولی همیشه به یادش بودم و میگفتم هست...
(یه تیکه از اون فیلمم گذاشتم میتونید ببینید)
و یه چیزی که همیشه باعث شد جلوش منو شرمنده کنه اینه که نمیدونم کی و چرا و چجوری من کلا دور شدم از همه از خودم و...و یادم رفت که رفیقی داشتم....
شاید بخاطر شرمندگی بود که اگه عکسشو هم میدیدم یهویی ناراحت میشدم و میگفتم محمدرضا و سکوت میکردم و سریع میگذشتم...
ولی اینو خوب میدونم که هنوزم دلم باهاشه من اگه بد بودم اون خوبه اون میبخشه...🙂❤🌱
حتی یادمه رفته بودم رو mapsو نگاه میکردم ببینم چقدر باهاش فاصله دارم که شاید بشه یه روز ببینمش...
امیدوارم لایق دیدار باشم....
[و میخوام بدونی که من خیلی دوست دارم،میدونم میبینی...💕]
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
سلام علیکم🌺
من باید این آشنایی با اخوی شهیدم رو مدیون کرونا باشم !
کرونا با تمام لطمه هاش به من و دنیا ، یه شهید آسمونی رو سر راه من قرار داد که من زندگیمو به ایشون مدیونم .
من یه دانش آموز ۱۴ سالم که دوساله درس و مشقام مجازیه .
با یکی از دوستام که اونو آبجی صدا میکردم ، درباره شهدا حرف زدیم و رفیق شهیدامونو به هم معرفی کردیم .
شهید محمد رضا دهقان امیری رفیق شهید دوستم بود .
کم کم رفتم از شهید دهقان مطلب خوندم و براشون کلیپ و چیزای دیگه درست کردم .
عکسشون روی میزمه و کتابشونو خریدم .
بین ما قرار مدارایی بود که گذاشته بودیم .
شهید دهقان دیگه رفیق شهید من نبود .
با اینکه توی زندگیم هیچ برادری نداشتم ایشونو برادر خودم میدونم و عین یه برادر واقعی دوسشون دارم و تو مشکلات سخت بعد خدا و ائمه همیشه از ایشون میخواستم که کمکم کنن.
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
بهنامخدایی
که
توراآفرید
کهچراغراهمانشوی
💫🕊
چشممیچرخانم...بازهمدعوتشدهیمزارتهستم..
آرامقدمبرمیدارموازبینقابعکسهاسرکمیکشم
وبهدنبالقابعکسزیبایتومیگردم⚘
راستی، حضرت برادرم ✨.....میدانستی قاب
عکسمزارتانگارداردباآدمحرفمیزند؟
انگارباآنلبخند🙂وباچشمانیکهدرآنعشقشهادت
موجمیزندمیخواهیچیزیبگویی.......✨
خب....میگفتم....
بالاخرهازمیانمزارهایشهدابهمزارترسیدم🌱
شلوغبودومندلیلشرانمیدانستم....
بهرسمادبوبرادرینشستموبوسهایبرسنگمزارت
زدم....
راستمیگویندشهادتسنگرابوسیدنیمیکند🌙
راستی...درآنخوابخادممزارتهمشدم...
چشمکهبازکردمدیدمهمهاشخواببود...💫
یکخوابشیرین🍃
نمیدانمچرافقطمرامهمانوزائرمزارتمیکنی...🕊
نمیشودبهرسمبرادری...ازهمانبرادریهاکهبا
شهیدرسولداشتی،گهگاهیاگروقتتآزادبود...
مهمانخوابهایمنهمبشوی؟ ✨
حضرتبرادرم✨
میدانی؛ وقتیبهسنوعاقبتتونگاهمیکنم...
حسرتمیخورم.....
البتهخوشحالهممیشوم😍....
ازتهدل✨
کهجوانیاترافدایخواهرحضرتماه🌙💛کردی..
وحالا....زمانیکهخیلیازهمسنوسالانتتازهدرسو
دانشگاهراتماموبهفکرپولو...هستند.....توخیلی
وقتاستمدرکفارغالتحصیلی🔖اترااز
دانشگاهشهادت🕊🥀 گرفتی.....
مبارکتباشد 😇✨🌱
راستشرابخواهیپارسالاینروزهاهنوزخیلیباشما
آشنانشدهبودم.
هنوزطعمداشتنبرادربزرگترآنهمازجنسشهدارا
نچشیدهبودم ✨😇
داستانآشناییمنباشماهممعجزهایشد
درزندگیام
نهفقطاشناییباشما
بلکهباتمامشهدا🕊
آنروزها هنوز طعم زندگی با برادران شهید را
نچشیده بودم 💫🍃
بعدازتحولم
خداباردیگرباشهدانوریواردزندگیامکرد💫
وقتیبرایاولینبارکتابشهیدحمیدسیاهکالیرا
خواندم
اولینکتابشهدایی🕊
بعدازآنخیلیناگهانیچندوقتبعدش
وقتیبرایاولینبارازخانوادهدرخواستکردم
کهباهمبهگلزارشهدابرویم
دربدوورودناگهانکسیکهبرعکسماداشتازگلزار
خارجمیشددستشرابهسمتمدرازکردوکتابیرابه
منداد
رویکتابنوشتهبود
💛سلامبرابراهیم
ومنباردیگردعوتشدهیدنیایشهداشدم
کتابرابرایباردومخواندم
وایندفعهنهمثلقبل
بلکهباتماموجود
برادرشهیدمشدشهیدابراهیمهادی🌱
چندروزبعدباآمدنشمادرزندگیدیگرهمهچیزتمام
شدوقدمدرراهجدیدیگزاشتم🕊
روزیکهبهمهمانیرفتهبودیم
ناخودآگاهچشممبهعکسکتابیکهرویمیزبودافتادو
زیرلبپرسیدم:
اینکتابمالکیه؟
وچندلحظهبعدجوابمراگرفتموفهمیدموصاحبش
خودمهستم 🕊
چونکتابمیخواندماینکتابرابرایمناوردهبودند
باخواندنکتابتشدیبرادربزرگتم💫⚘
شهیدمحمدرضادهقانواردزندگیمانشد
و باخودششادیوشعفوعشقبهزندگیوشهادت
رااورد🕊وهدیهکردبهما
ببخشبرادر...زیادحرفزدم...فقطبدان
ازتوبرایهمهمردانگیهاوبرادریهاییکهدرحقمان
کردیممنونم✨
اولازهمهازشمامیخواهمبرایهمهکسانیکههنوز
شماوبرادرانت✨🕊رانمیشناسنددعاکنی...
کهسالدیگرانهاهمدستبهقلمشوندبرایت🖋
دوممیخواهمحاجترواکنیتمامدلهاییکه
محبتتووتمامشهدارادارد💛💚
وبرایتماممریضهادعاکنی🌱
درپایانهمسومینوآخرینخواستهامرادرگوشیبه
تومیگویم:
#رفاقترابهرسمشهیدرسولدرحقمانتمامکن✨
همانجورکهتلاشکردیکهجملهی
#رفیقشهیدشهیدتمیکنه رو برای خودت عملی کنی ...حالا کمک ماهم کن ....🌱✨
#عیدتمبارکبرادرشهیدم
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
دل اگر تاریک اگر خاموش بسم الله النور
گرچراغان است بسم الله الرحمن الرحیم
سلام داداش،الان زیر آسمون پر ستاره ی روستا کنار این امامزاده ی غریب دراز کشیدم،موقع خوابیدنم بود،ولی قبلش خواستم ایتام رو چک کنم بعد بخوابم،وقتی دیدم نوشتن دلنوشته چشمام قلبی شد و پر از شور و حال شدم،تمام انرژی و حس و حال خوب هام جمع شدن تو نوک انگشتام.پر شدم از انگیزه،خداکنه حتی خانوادت هم بخونن این متن رو،خیلی دعا میکنم بتونم یه روز بیام چیذر و زیارت کنم مزارت رو.اصلا دوست دارم هرچی اتفاق خوب هست اولین باری که مزارت رو میبینم برام اتفاق بیفته.دو سال پیش سال ۹۸ همون روزای محرم،تصمیم گرفته بودم چادر سر کنم برای دل خودم،و ارادتی که به امامحسین ع داشتم.چند روز بعدش که داخل اینترنت میچرخیدم تا ببینم چطور میشه به خدا نزدیک شد و ...ماجرای انتخاب برادر شهید رو فهمیدم،اینکه من هم میتونم یه شهید رو انتخاب کنم و ازش الگو بگیرم.یادم نیست چه کلمه ای رو سرچ کردم ولی لسم چند تا شهید رو اورد
رفتم توقسمت تصاویر و چشمام رو بستم.تا یکی رو انتخاب کنم،چشمام رو که باز کردم عکس تو جلوی چشمام بود،خیلی شاد و خندون.مهربون به نظر میرسیدی.اسمت رو پیدا کردم،محمدرضا دهقان امیری.چه قدر اسمت قشنگه برای من. داداشم شدی،نمازام رو هنوز درست نمیخوندم،فقط یکم ظاهرم بهتر شده بود،هنوز وقتی جایی میرفتم چادرم رو برمیداشتم و چتری هام رو بیرون میذاشتم،شرمندم داداش،هنوز بچه بودم نمیفهمیدم.البته بچه که نه😅اونموقع ۱۷ سالم بود.خیلی اشتباها داشتم.آذر ماه با یه هیئت اشنا شدم،به واسطه ی امام حسین و کربلا رفتن.باورت میشه اصلا نمیدونستم هیئت هفتگی داریم؟!یه هیئتی که فقط من و یه خانوم دیگه اونجا میرفتیم.اون خانوم دوستم شد
بهترین دوستم.عزیزترینم.کسی که خیلی کمکم کرد.راهنمام شد.اون روزا خیلی باهات حرف میزدم.دقیقا جای برادر بزرگترِ نداشته ام بودی.از دلم میگفتم از خواسته هام که واسطه بشی پیش خدا.ازش کمک بخوای.اول اسفند ماه سال ۹۸ شدم ۱۸ ساله
ازون تاریخ ببعد داشت اتفاقای جدید برام میفتاد.اتفاقایی که ...
خیلی بیشتر بهت نزدیک شدم.کلی صدات کردم.فروردین سال ۹۹ با دوستم برات ختم قران و...گرفتیم.کلی تولدت رو تبریک گفتیم همه جا.کنکور داشتم اون سال ولی فکر و ذهنم چیزای دیگه بود.چند ماه صدات کردم از خدام بود خوابت رو ببینم.اما...
جوابمو نمیدادی.با خودم میگفتم زهرا!تو خیلی بچه بدی ای،معلومه که بهت محل نمیده،معلومه که بین این همه ادم مذهبی تورو نمیخواد و بهت کمک نمیکنه.خیلی دلم شکسته بود.خیلی تنها بودم
تو هم که جوابمو نمیدادی.دوست داشتم کتابی که راجبت نوشتن رو بخونم ولی شرایطشو نداشتم
نشد که بخونم اونموقع.
یه روز ...
یه روز زدم زیر همه چیز،دیگه نمیخواستمت،تقریبا لوس کرده بودم خودمو.باهات قهر بودم
انقدر ازت دلخور بودم که حد نداره.گفتم من دیگه داداشی به اسم محمدرضا ندارم.دیگه از دوسال پیش صدات نکردم.باورت نداشتم.با خودم میگفتم دروغه که شما زنده این.منو ببخش.دو سال گذشت بدترین بدترین اتفاقا برام افتاد.خیلی زجر کشیدم ولی صدات نکردم.چون فکر میکردم بازم بهم محل نمیدی.انقدر دلم میخواست خوابتو ببینم.دو سه هفته پیش رفته بودم کتابنوش،یه جاییه تو گرمسار که کتابارو رایگان قرض میدن،خدا شاهده وقتی دیدم روی کتاب اسم و عکست رو چه حالی شدم.دوست داشتم راجبت بخونم.کتاب یک روز پس از حیرانی.باورت میشه نمیدونستم طلبه بودی؟!تو این دو سال یکی از باارزش ترینای زندگیم رو از دست داده بودم،تنها امیدم رفتن به حوزه علمیه بود،اما،نمیشد به خاطر یک سری دلایل.وقتی دیدم طلبه بودی انقدر بهت حسودیم شد داداش😅اخه دلم خواست،اخه خیلی اذیت شده بودم،اخه تنهایی کشیده بودم.اخه غمم رو کسی نمیدونست
شروع کردم به خوندن کتاب،بهترین کتابی بود که تو عمرم خونده بودم.اصلا فکرشم نمیکردم همچین شخصیتی داشته باشی.تصوراتم بهم ریخته بود.این بار هیچ خواسته ای ازت نداشتم.میترسیدم ازت بخوام و تو واسطه نشی بین من و خدا و باز رابطمون شکرآب شه.دوست داشتم تا ابد کنارم بمونی و راهنماییم کنی.دوست داشتم به خاطر خجالت از تو هم که شده گناه نکنم.پدرم گفت میتونم حوزه ثبت نام کنم.بدون اینکه چیزی بهش بگم.و من....
یه روز از مهلت ثبت نام گذشته بود،اما به طور خیلی عجیبیی برای دومین یا سومین باز ثبت نام رو تمدید کردن. رفتم برای ثبت نام گفتن سایت بستست ولی مدارک رو بذارید.باز ناراحت برگشتم.نمیتونم همه چیزارو بگم،فقط اینکه وقتی برگشتم کلی کنار عکست اشک ریختم،کلی حرف زدم باهات که خالی بشم.بهت گفتم چقدر اون چیزیو کع از دست داده بودم رو دوست داشتم.گفتم الان فقط حوزه میتونه یکم دستمو بگیره و منو ببره سمت خدا،گفتم اگر خیر و صلاحه واسطه شو از خدا بخواه.گفتم اگر نشد هم خیره خدا بوده و ازت دلگیر نمیشم.
✨ مسابقه
#دلگویهاے_براے_او♥️
#ارسالیکاربران💌
بسم رب شهدا و صدیقین
قلم را به دست می گیرم ولی سنگینی قلم توان نوشتن را از من میگیرد آری روز دیدارمان به نوشتن نیست به یاد آوردن است.
روز دیدار؟! بله درست شنیدی روز دیدار،روزی که من از عمق وجودم تو را یافتم روزی که در کتابخانه نظارهگر کتاب ها بودم تا تو را میان کتابها یافتم
روی آن نوشته بود: ابووصال (کتاب طلبه دانشجو،شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری) از مفهوم کتاب معلوم بود وصالی در راه است،وصالی که شدی برادرم و من هم خواهرت.
برادر جان حالا که تو را یافتم میخواهم از زندگیت بگویم که مرا غرق در خود کردی. در روزگاری که پر از گناه بود و ماسک محافظ کم و ویروس ها هر روز در حال پخش،خودم یکی از مبتلا شدگان این ویروس بودم راه نجات را نمی دیدم تاریکی درونم را فرا گرفته بود هر چقدر که میگذشت عمق ویروس های در حال پخش شده وجودم را حس می کردم.برای نجات دادن خود راهی مشهد شدم حالم هر روز بدتر میشد تا اینکه در کتابخانه بارگاه ملکوتی قدس تو را دیدم انگار نگاهت روشنایی شد در حال ذوب کردن تاریکی ها صدای شکسته شدن تاریکی وجودم را حس کردم که روشنایی آتشی بود بر جانش، کتاب را به دست گرفتم و آن را مطالعه کردم آنجا بود که معنی غیرت را فهمیدم غیرتی که از خانواده خود گذشتی تا برای بانوی دمشق امنیت ایجاد کنی آن آشنایی باعث افتخارم بود ولی با این روسیاهی چطور میتوانستم خواهری برایت باشم؟!!
با چشمانی اشک آلود به خواب رفتم در عالم خواب خودم را کنار تابوتت دیدم از خواب پریدم و این خواب امیدی شد که مرا خوانده ای.
من شنیدم سرعشاق به زانوی شماست
و از آن روز سرم میل بریدن دارد.
و من اللّه التوفیق
🌸🌱| @Delneveshte_shahid_dehghan