به نام خدا
https://www.instagram.com/p/Bl6N0aNHyd3/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wjg2ky8cs9uv
عکس را ببینید در👆👆
________________________
وقتی به #نور پشت میکنی ، خودت را بزرگ میپنداری.....
فکر میکنی آنچه که هستی همان سایه بلند و طولانی است...
فکر میکنی که وجود مستقل و بی نیازی هستی که غیر از تو در جهان نیست...
اما کافی است که بر گردی و به نور خیره شوی...چشم هایت درد می گیرد
توان نگاه نداری...
سریع سر به زیر میشوی...احمقانه ترین نظر همین است که برگرد و به همان #سایه_واهی خودت نگاه کن...ببین چه بزرگ و بلند بالاست....
اما راه درست و فکر صحیح این است که من هم باید تبدیل به نور شوم.....
من هم اگر نورانی شوم دیگر فریب این سایه مکار که جلوه کاذبی دارد و همیشه همراه من است را نخواهم خورد
پینوشت:
خدایا!!ببخش....خیلی به تو پشت کردم...سایه خودم را دیدم و تو را ندیدم
خدا تو نور آسمان ها و زمینی....مرا هم نورانی کن...بد جور با این سایه ام درگیر هستم...مرا دارد به ظلمات می کشاند....
خدایا عرفه نزدیک است.....
#مناجات_شبانه
#فتو_بای_می
#امیر_خندان
#خودنوشت
#سایه
#خدا
#دلنوشته
#یادداشت
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
به نام خدا
https://www.instagram.com/p/Bl6N0aNHyd3/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1wjg2ky8cs9uv
عکس را ببینید در👆👆
________________________
وقتی به #نور پشت میکنی ، خودت را بزرگ میپنداری.....
فکر میکنی آنچه که هستی همان سایه بلند و طولانی است...
فکر میکنی که وجود مستقل و بی نیازی هستی که غیر از تو در جهان نیست...
اما کافی است که بر گردی و به نور خیره شوی...چشم هایت درد می گیرد
توان نگاه نداری...
سریع سر به زیر میشوی...احمقانه ترین نظر همین است که برگرد و به همان #سایه_واهی خودت نگاه کن...ببین چه بزرگ و بلند بالاست....
اما راه درست و فکر صحیح این است که من هم باید تبدیل به نور شوم.....
من هم اگر نورانی شوم دیگر فریب این سایه مکار که جلوه کاذبی دارد و همیشه همراه من است را نخواهم خورد
پینوشت:
خدایا!!ببخش....خیلی به تو پشت کردم...سایه خودم را دیدم و تو را ندیدم
خدا تو نور آسمان ها و زمینی....مرا هم نورانی کن...بد جور با این سایه ام درگیر هستم...مرا دارد به ظلمات می کشاند....
خدایا عرفه نزدیک است.....
#مناجات_شبانه
#فتو_بای_می
#امیر_خندان
#خودنوشت
#سایه
#خدا
#دلنوشته
#یادداشت
#یادداشت_های_یک_طلبه
@delneveshtetalabe
فرض کنید:
چند هفته قبل وکیل بوده اید
یعنی شغل وکالت را داشته و با اصطلاحات این شغل گفت و گو کرده اید
چند روز پیش تر دکتر بوده اید،
دیروز مهندس ناظر ساختمان،
امروز کاپیتان هواپیما،
فردا قرار است که فرمانده یک گروه نظامی باشید،
و آخر هفته هم استاد دانشگاه،
ماه بعد هم....
بازیگری یعنی همین چند خط بالاتر.
هر موفقیتی را بازی کردن و به هیچ کدام دست نیافتن.
یعنی همه بودن و هیچ بودن.
و هر کس بهتر بازی کرد، بازیگر بهتری است.
نه نفی کار بازیگری میکنم
و نه ارزش گذاری.
فقط یک نکته:
لزوما کسی که نقش های خوب را بازی میکند و خوب هم بازی میکند، نمیتواند یک مصلح یا هدایت گر اجتماعی باشد.
این متن توهین نیست، بازخوانی یک حقیقت است.
#امیر_خندان
#یادداشت_های_یک_طلبه
هدایت شده از یادداشت های یک طلبه
پرونده های اضافه
دنبال عکسی از مراسم فاطمیه امسال، در گالری گوشی بودم. دو سه دقیقه ای وقتم را گرفت.
انگشت شصتم را روی صفحه مدام بالا و پایین میکردم.
در همین حال، ۴۸ عکس و فیلم اضافه را هم پاک کردم. بلاخره عکسی که میخواستم پیدا شد.
یکباره صفحه آخر گوشی را به سمت پایین کشیدم.
بالای صفحه، دو عدد نوشته بود:
تعداد عکس ، تعداد ویدئو.
بارها این دو عدد را چشمم دیده بود، ولی توجه خاصی نکرده بودم.
گالری را بستم و ماشین حساب گوشی را باز کردم.
حساب و کتاب این شد:
۱۷۵۰۸ تعداد عکس ها،
به علاوه ۱۱۷۵ تعداد فیلم ها،
که می شود:
۱۸,۶۸۳ مجموع کل عکس ها و فیلم های گالری گوشی.
برای رند شدن ۶۸۳ را هم در نظر نمی گیریم. می شود ۱۸ هزار.
اگر بخواهم برای هر عکس و فیلم ده ثانیه توضیحی بدهم می شود:
۱۸۰ هزار ثانیه؛
به تعبیر دیگر می شود ۳ هزار دقیقه؛
و با تقسیم بر ۶۰ می شود ۵۰ ساعت.
یعنی بیش از دو شبانه روز، با احتساب هر عکس و فیلم ده ثانیه و بیش از حداقل دو روز ممتد بدون هیچ استراحتی حرف زدن.
تازه چند تا از فیلم ها، مستند هستند و دیدن مجموع فیلم ها چندین ساعت طول میکشد.
خیلی از کارهایی که در زندگی روزانه انجام میدهیم، شبیه همین گالری گوشی است که حساب و کتاب تعداد آنها را نداریم.
هر پوشه هم پر است از فایل های متعدد:
پوشه ی دل هایی که شکستم
پوشه ی غیبت ها
پوشه ی کم کاری ها
پوشه ی تمسخر ها
پوشه ی نیش و کنایه ها
پوشه ی...
فرصت کم است.
همه رفتنی هستیم.
دیر یا زود!
اصلا فرض کنیم، هیچ حساب و کتابی بعد از این دنیا نباشد؛
شرط انصاف چیست !؟
وجدانمان چگونه قضاوت میکند!؟
#امیر_خندان
#یادداشت_های_یک_طلبه
هدایت شده از هم نویسان
#گعده_نهم
#یادداشت_پنحم
#همنویسی_غدیر
#امیر_خندان
🔸چقدر تنها بودیم
بوی سیگار تا چندمتری او شامه را اذیت میکرد. کنار هر قندان یک جاسیگاری و درون هر جاسیگاری چند تهمانده سیگار دیده میشد. آتش به آتش سیگار کشیدن را تصویر میکرد. همیشه در اولین برخورد این سؤال در ذهنم شکل میگرفت: صبحانه خورده است و سیگار کشیده و یا ناشتا سیگار میکشد؟ اقوامش که میآمدند سیگار کشیدنشان اوج میگرفت. حرفهایشان را درست نمیفهمیدم. درست آن است که بگویم اصلاً نمیفهمیدم. شاید فقط همان کلمه چای را که شای تلفظ میکردند، به ذهنم آشنا میآمد. چایی عراقی را که سر میکشیدیم باید بلند میشدیم و میرفتیم سمت منزل همسایهی بعدی. موقع خداحافظی، سید یک دستهی ۱۰۰ تومانی و یک دستهی 50 تومانیِ کاغذی را از جیبش بیرون میآورد. صدتومانیها برای بزرگترها بود و یک 50 تومانی هم میشد سهم من. منزل سید بعدی همسایهای بود که دیگر در کوچه بنبست ما زندگی نمیکرد. جمعیت در اینجا کمی بیشتر بود. با چند نفر از همسایههای دورتر و مسجدیهای در حال خروج یا ورود به منزل سلام و علیکی میکردیم. توقف در هر منزل هم به اندازهی خوردن یک چای یا شربت به تناسب فصل بود؛ به جز سید کاظمینی که قوت قالبشان سیگار و چای عراقی بود. دقایقی بعد نوبت سادات دیگر بود. منزل سید روحانی محله هم محل وعظ و خطابه و مدح میشد. در همان چند دقیقهی کوتاه، کسی چند بیت مدح میخواند و یا طلبهای روایتی نقل میکرد.
تا ظهر چرخی در محله و خانه ساداتِ دوست و آشنا میزدیم. شب هم نوبت سادات فامیل بود تا چنددقیقهای شبنشینی داشته باشیم. فرقی هم نمیکرد که تابستان باشد یا زمستان.
عید غدیر برای من شیرینتر از هر عیدی رقم میخورد. پدر بعد از صبحانه بهترین لباسهایش را میپوشید. گاهی انگشتر و ساعتش را هم دست میکرد و با کفشهای واکسزده راهی منزل سادات میشدیم. اول هم منزل همان سید عربزبانی که سیگار از دستش جدا نمیشد.
همین دیدوبازدیدهای ساده باعث رفع کدورتها و تجدید دوستیها بود. به احترام سادات که احترامشان را وامدار اهلبیت هستند، چند دقیقه با یکدیگر همکلام میشدیم. سالها گذشت تا با عبارتی از دعای جامعه کبیره آشنا شدم. بِمُوالاتَکُم تِمَّتِ الکَلِمَهُ وَ عَظُمَتِ النِّعمَهُ وِ ائتَلَفَتِ الفُرقَهُ. با موالات شما اهلبیت جداییها به گردهمایی رسید. اگر غدیر را نداشتیم کدام گردهمایی را داشتیم که بر اساس ولایت باشد؟
اگر اهلبیت را نداشتیم چقدر تنها بودیم! اگر غدیر را نداشتیم چه داشتیم؟ اگر نبود غدیر که رابطه ولایی بین مؤمنین را برای ما روشن کند، چه تاریک بودیم! در چه ظلمتی به سر میبردیم اگر ندای فَلیُبَلِّغِ الحاضرَ الغائبُ و الوالدُ الولدَ الی یوم القیامه را با جانمان نمیچشیدیم و برای آن تلاشی نمیکردیم.
پایان
هدایت شده از هم نویسان
#گعده_دهم
1⃣#همنویسی_در_پاسداشت_مرحوم_فرجنژاد
#امیر_خندان
🔸رفیق پر کلک موتور!!!
بچه که بودم پدر من را روی باکِ آبیرنگ موتور مینشاند. اول خواهرم مینشست و بعد من جلوی خواهرم. تقریباً روی فرمان موتور مینشستم تا باک! یک موتور هندای 125 اصل ژاپن داشت. فکر میکنم الآن، گوشهی انباری آنقدر خاک خورده که باکش بهجای بنزین، پر از سوسک و مورچه و مارمولک شده است. پنجنفری سوار موتور میشدیم. واقعاً کار سختی بود. پدر نمیتوانست ماشین بخرد. اطرافیان هم اکثراً موتورسوار بودند و با ترکیب جمعیتی بالا سوار موتور میشدند. در ایام نوجوانی هم یکشب پنج ترک سوار موتور شدن را تجربه کردم. البته کمی فضای اجبار در کار بود. پدربزرگ بعد از یک دورهی بیماری سخت فوت کرد. تمام ایام بیماری و فوت و تشییع و... را در منزل پدربزرگ بودیم. در فضای مسخرهبازی و شوخی، پنجنفری سوار موتور شدیم. پسردایی هم که دستور قبلی از دایی داشت، دستهی گاز موتور را چرخاند و ما را از خانه پدربزرگ جدا کرد تا کمی از فضا دور باشیم. بعداً که خودم موتورسوار شدم یکبار سه نفر را سوار موتور کردم و چهار نفره مسیری را طی کردیم. چه برای یک نفر و چه برای پنج نفر، موتور وسیله خوب و خطرناکی است. بهقولمعروف خاطرات و مخاطرات دارد.
وارد فضای دانشگاه که شدم استادی را موتورسوار ندیدم. حتی به دوران قبل از دانشگاه که فکر میکنم، انگشتشمار معلم یا مدیری را بهصورت موتورسوار در ذهنم پیدا میکنم. بعد از آمدن به حوزه هم همین موضوع را تا اندازهای درک کردم. البته موتورسواری طلبهها در قم امر معمول و رایجی است. حتی اینکه دو طلبهی معمم روی یک موتور نشسته باشند چیز عجیبی نیست. به خلاف برخی مناطق کشور که موتورسواری طلبه با لباس طلبگی خارج از عرف است! نمیدانم کلمهی استادی کاری میکرد که موتورسواری به کنار برود و یا شأن و منزلت و یا شایدهای دیگر.
تیرماه سال 1400، در حال و هوای ایام عید قربان، خبر تصادف یک موتورسوار در فضای قم پیچید. تصادفی که خبرگزاریها در موردش نوشتند تصادف مشکوک! تصادف یک استادِ موتورسوار. آنهم تصادفی خانوادگی. منظورم از خانواده فقط همسر نیست، بلکه منظورم یک پدر و همسر به همراه دو پسر و یک دختر خردسال است. یاد موتورسواری پنجنفری خودمان افتادم روی موتور هندای 125.
استاد موتورسواری که برای اساتید هیات علمی دانشگاه سخنرانی میکرد، تصادف کرده بود. خودش نیز برای عضویت در هیات علمی چند جا دعوتشده بود. استادی که قواعد بیبنیاد استادی را به هم میزد ازیکطرف با پوشش ساده و ازیکطرف با موتورسواریاش. البته نه اینکه ماشین نداشته باشد و یا ماشینسواری بلد نباشد؛ دوستانش میگفتند که ماشینش را برای هزینههای کتابش فروخته و به موتورسواری روی آورده است. کتابهایش هم در مورد موضوعی بود که تصادف را مشکوک میکرد. به دوستان نزدیکش گفته بود که چند باری تهدید شدهام.
برخی طلبهها عیار کار انقلابی را تغییر میدهند. رساله عملیهی اختصاصی خودشان را دارند. کار برای نام و نان را جزء محرمات برای خود حساب میکنند و زندگی جهادی و خستگیناپذیر را جزء واجبات. موتورسواری که سهل است که جایش در مستحبات مؤکّد باشد!
پایان
هدایت شده از هم نویسان
#گعده_نهم
#یادداشت_پنحم
#همنویسی_غدیر
#امیر_خندان
🔸چقدر تنها بودیم
بوی سیگار تا چندمتری او شامه را اذیت میکرد. کنار هر قندان یک جاسیگاری و درون هر جاسیگاری چند تهمانده سیگار دیده میشد. آتش به آتش سیگار کشیدن را تصویر میکرد. همیشه در اولین برخورد این سؤال در ذهنم شکل میگرفت: صبحانه خورده است و سیگار کشیده و یا ناشتا سیگار میکشد؟ اقوامش که میآمدند سیگار کشیدنشان اوج میگرفت. حرفهایشان را درست نمیفهمیدم. درست آن است که بگویم اصلاً نمیفهمیدم. شاید فقط همان کلمه چای را که شای تلفظ میکردند، به ذهنم آشنا میآمد. چایی عراقی را که سر میکشیدیم باید بلند میشدیم و میرفتیم سمت منزل همسایهی بعدی. موقع خداحافظی، سید یک دستهی ۱۰۰ تومانی و یک دستهی 50 تومانیِ کاغذی را از جیبش بیرون میآورد. صدتومانیها برای بزرگترها بود و یک 50 تومانی هم میشد سهم من. منزل سید بعدی همسایهای بود که دیگر در کوچه بنبست ما زندگی نمیکرد. جمعیت در اینجا کمی بیشتر بود. با چند نفر از همسایههای دورتر و مسجدیهای در حال خروج یا ورود به منزل سلام و علیکی میکردیم. توقف در هر منزل هم به اندازهی خوردن یک چای یا شربت به تناسب فصل بود؛ به جز سید کاظمینی که قوت قالبشان سیگار و چای عراقی بود. دقایقی بعد نوبت سادات دیگر بود. منزل سید روحانی محله هم محل وعظ و خطابه و مدح میشد. در همان چند دقیقهی کوتاه، کسی چند بیت مدح میخواند و یا طلبهای روایتی نقل میکرد.
تا ظهر چرخی در محله و خانه ساداتِ دوست و آشنا میزدیم. شب هم نوبت سادات فامیل بود تا چنددقیقهای شبنشینی داشته باشیم. فرقی هم نمیکرد که تابستان باشد یا زمستان.
عید غدیر برای من شیرینتر از هر عیدی رقم میخورد. پدر بعد از صبحانه بهترین لباسهایش را میپوشید. گاهی انگشتر و ساعتش را هم دست میکرد و با کفشهای واکسزده راهی منزل سادات میشدیم. اول هم منزل همان سید عربزبانی که سیگار از دستش جدا نمیشد.
همین دیدوبازدیدهای ساده باعث رفع کدورتها و تجدید دوستیها بود. به احترام سادات که احترامشان را وامدار اهلبیت هستند، چند دقیقه با یکدیگر همکلام میشدیم. سالها گذشت تا با عبارتی از دعای جامعه کبیره آشنا شدم. بِمُوالاتَکُم تِمَّتِ الکَلِمَهُ وَ عَظُمَتِ النِّعمَهُ وِ ائتَلَفَتِ الفُرقَهُ. با موالات شما اهلبیت جداییها به گردهمایی رسید. اگر غدیر را نداشتیم کدام گردهمایی را داشتیم که بر اساس ولایت باشد؟
اگر اهلبیت را نداشتیم چقدر تنها بودیم! اگر غدیر را نداشتیم چه داشتیم؟ اگر نبود غدیر که رابطه ولایی بین مؤمنین را برای ما روشن کند، چه تاریک بودیم! در چه ظلمتی به سر میبردیم اگر ندای فَلیُبَلِّغِ الحاضرَ الغائبُ و الوالدُ الولدَ الی یوم القیامه را با جانمان نمیچشیدیم و برای آن تلاشی نمیکردیم.
پایان