eitaa logo
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
12 فایل
«وَإِن يَكَادُ الَّذِينَ كَفَرُوا لَيُزْلِقُونَكَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّكْرَ وَيَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ * وَمَا هُوَ إِلَّا ذِكْرٌ لِّلْعَالَمِينَ♡ تبلیغات در کانال پذیرفته می شود. http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادله‌ی‌عشق #پارت_355
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 نفسم باال نمیآمد. سرم رو پایین انداخته بودم تا این لحظات سخت به خوبیوخوشی سپری شود. دستی به پیراهن بافت سفیدم کشید و ادامه داد: - خیلی به داریوش گفتم راحله عاشق تو نیست؛ اما گوش نکرد و همهش میگفت "اشکال نداره! من عاشقش میکنم." از من جدا شد و کنار پنجره رفت. - خیلی سعی کردم بهش بگم دل فرهاد هم پیش تو گیره؛ ولی خب هرچی بریدم و دوختم، نتونستم خواهرشوهر بشم. به عالوهی اینکه خودم به فرهاد علاقه داشتم و نمیخواستم تو چشمش بد جلوه کنم. از پشت به او نزدیک شدم و سرم رو روی شانه هایش گذاشتم. - ممنون پری! بابت همهچیز ممنونم. تو همیشه برام مثل خواهر بودی. در حصار اَمن بازوهایم تکان نمیخورد و ایستاده بود. پریسا: من این قضیه رو به کسی نگفتم و مطمئن باش این رازو با خودم تا زیر خاک هم میبرم؛ اما از من به تو نصیحت خواهر گلم! نذار اتفاقات پشت سر هم جلو برن. خودت پا پیش بذار و حقیقتو به همه بگو. نذار مهشاد خودش بفهمه که اگه بفهمه محشری به پا میشه، قیامت کبری. تا وقتی اونا نفهمیدن و تو خودت اعتراف کردی، تبرئه هستی؛ اما اگه روزی خود مهشاد از علاقه‌ی تو و فرهاد به هم باخبر بشه، اونوقته که... سکوت کرد. بهطرفم چرخید و ادامه داد: - خودت میدونی من دل خوشی از مهشاد ندارم؛ اما... آه پر دردی کشید و گفت: - ای کاش میتونستم خودم با فرهاد صحبت کنم؛ اما شهامتشو ندارم تو چشمهاش نگاه کنم. دوباره بـغـ*ـلش کردم و زارزار گریه کردم؛ بهخاطر این علاقه‌ی پاکش، بهخاطر سکوتش در عشق و به خاطر نگه داشتن حرمت علاقه‌ی من به فرهاد. پریسا: ما داریم میریم کانادا؛ ولی بهخاطر مهشاد هم که شده، قضیه رو بهش بگو. پری رفت؛ اما نمیدانست مدتهاست که عشق فرهاد در قلب من کشته شده و من از او متنفرم. *** فرهاد از وقتی به ایران آمدیم، دیگر راحله آن راحلهی سابق نبود. فشارهای مهشاد برای برگشتن به آمریکا از یکطرف و التماسهای سمیهخانم برای ماندن در کنار راحله، بدجور من رو از دوطرف در منگنه قرار داده بود و بالعکس، مهشاد انگار احساس خطر کرده بود که با اصرارهای نامادریاش مبنی بر ماندن در ایران، فشارش رو برای بازگشت به لس آنجلس بیشتر میکرد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 این روزها بیشتر زمانم رو در کارخانه سپری میکردم. نمیدانم چرا؛ اما دوست نداشتم زیاد به خانه باغ بروم و زندگی کردن از پشت این پنتهـ*ـوس میز مدیریت برایم لـ*ـذتبخشتر از آن خانه بود. شاید نگاهکردن در چشمهای راحله رمقم رو گرفته بود و یا شاید عذابوجدان تعهد به مهشاد. هرچه که بود نمیخواستم بین این دو خواهر قرار بگیرم و مجبور به انتخاب شوم؛ اما زندگی بهطرز عجیبی من رو بهطرف حل این معادله سوق میداد. معادلهای که حالا یک بعدش کاملا ً مجهول شده بود؛ داریوش! از پنجره فاصله گرفتم و پشت میز نشستم و نگاهی به قاب عکس لبخند داریوش انداختم. اشک در چشمهایم حلقه زد و سرم رو روی میز گذاشتم. پلکهایم چند شبی بود که در اثر کمخوابی مفرط به سوزش افتاده بود. دست بردم و پلکهایم رو مالیدم که با تقهی در به خودم آمدم. - بفرمایید! آناهیتا ریاضی بود. منشی جدیدی که حاجکاظم استخدام کرده بود. یک نفر نبود به حاجی بگوید این منشیهای خوشآبورنگ رو از کجا پیدا میکند. خوشتیپ و معطر بود و همیشه به خودش میرسید. میدانستم کموبیش پشت سرم با فرشاد تیک میزند؛ اما الان وقت مچگیری نبود. مخصوصاً حاال که به یک آچار فرانسه و همه فنحریفی مثل او نیاز داشتیم. مش و برنزه کرده بود و لیسانس حسابداری داشت؛ اما اگر یک ویژگی متمایز از بقیه داشت، آن روابطعمومی بالایش بود. این روزها بهخاطر بودجهی کم به یک نفر حقوق و اضافهکار میدادیم تا کار چندنفر رو انجام دهد و آنا هم یکی از آنها بود؛ اما نباید از موقعیت سوءاستفاده میکرد و خودش رو به فرشاد میبست. هرچند فرشاد هم دنبال شیرینیاش بود و خیلی زود مزهی آن دلش رو میزد و پا پس میکشید. در عجبم چرا فرشاد هیچگاه به مهشاد به چشم یک بازیچه نگاه نکرد. حتی آنوقتها که همخانه بودیم و هنوز نامزد نکرده بودیم. با صدای آنا به طرفش چرخیدم. - جناب دکتر! حاجآقا تو دفترشون نشستن و با شما کار دارن. حاجکاظم رو میگفت. این روزها بیشتر به کارخانه سر میزد و پشت میز کامرانخان مینشست و از نزدیک بحران رو مدیریت میکرد. باالخره هرچه بود، سرمایهاش برایش اهمیت داشت و رهایش نمیکرد. مخصوصاً حاال که سهم کامرانخان رو نیز خریده بود. گلویم رو صاف کردم تا از خودمانیشدن با آنا فاصله بگیرم. - بسیار خب! بهشون اطالع بدید االن خدمت میرسم. موهایش رو زیر شال فرستاد و گفت: - قهوهتون هم آمادهست، کی براتون بیارم؟ نگاهی به ساعتم انداختم و از جا بلند شدم. چراغها رو کم کردم و وسایلم رو جمعوجور کردم. - بیارید تو اتاقِ حاجآقا.
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 ناز و قمیشی آمد و قری به سروگردنش داد. چقدر سادهلوح بود که فکر میکرد میتواند از کسی که سالها آنطرف آب زندگی کرده، به این سادگی دلبری کند. - چشم! بیشتر مراقب خودتون باشید آقای دکتر. این روزا پای چشمتون گود افتاده! پوزخندی زدم و پشت سرش از اتاق خارج شدم. - ممنون که به فکر هستید؛ ولی شما همون مراقب فرشاد باشید بهتره. مثل صاعقه زدهها برگشت و نگاهم کرد. - متوجه منظورتون نشدم. بهطرف اتاق حاجکاظم رفتم. خودم رو به آن راه زدم و بدون اینکه برگردم جواب دادم: - منظور خاصی نداشتم خانم! باید به او میفهماندم با یک گرگ باراندیده طرف است، نه یک برهی بازیگوش! *** پشت میز ریاست نشسته بود و با تسبیح شاه مقصودش بازی میکرد. تق، تق، تق. صدای دانه های تسبیحی بود که روی هم فرود میآمدند، درست مثل همان سالها. عرق از پیشانیاش میچکید و در هوای پاییزی تهران خبر از حرفهای مهمی میداد و این من بودم که مثل یک پسر حرف گوشکن و سربه زیر جلویش ایستاده بودم و به سرامیکهای کف سالن خیره شده بودم و به این فکر میکردم من هر چه که بودم، برای معتمدها حکم همان شاگرد حجره ی پادوی پاپتی رو داشتم که هرجا به من نیاز داشتند، باید حکمشان رو اجرا میکردم. - امر کرده بودید خدمت برسم. بی هیچ حرفی به صندلی مقابلش اشاره کرد و این یعنی کار خیلی واجبیست. اینپا و آنپا کردم؛ اما باالخره دل به دریا زدم و نشستم. مگر راهی بهجز این کار هم داشتم؟ یک سرباز چه مقاومتی در برابر یک سردار میتوانست داشته باشد؟ دکمه ی یقه دیپلماتش رو باز کرد. دیگر مطمئن شدم حرف کار و کارخانه نیست، حرف خانوادگیست. حاجی هیچوقت برای مسائل کاری یقه باز نمیکرد. نفس تنگ نمیکرد. - میخواید قرصاتونو براتون بیارم؟ فقط دستش رو بالا آورد که دوباره مجبور به سکوت شدم. نگاهی به نمای سنگکاری و اعیانی اتاقش انداختم. الحق واالنصاف که برازندهی کتوشلوار مارکش بود. - موضوع راحلهست. میدانستم مسئله ناموسیست که اینطور سرخ شده؛ اما ترجیح دادم سکوت کنم تا خودش حرف بزند. ادامه داد: - نمیخواستم از تو کمک بگیرم؛ ولی سمیه راست میگه. گره این مشکل فقط دست توئه.
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 خواستم بگویم این روزها کلید قفلهای معتمد و مهرگان شدهام؛ اما باز هم شرط ادب رو رعایت کردم. - چه کمکی از من ساختهست حاجی؟ شما امر بفرمایید! با حالت استیصال به چشمهایم نگاه کرد. میتوانستم اشکهای آمادهاش رو حس کنم؛ اما سرم رو پایین انداختم. من دلِ دیدنِ اشکهای مردی رو که سالهای سال بزرگمان کرده بود نداشتم. حاجی: راحله م فرهاد! دخترم داره از دستم میره. پارهی تنم! به دادم برس. از نوک پا تا فرق سرم داغ کرد. باورم نمیشد این حاجی باشد که میز ریاستش رو دور زده و یقهی کت من رو گرفته. - میدونم درک حرفام برات سخته؛ ولی نمیتونم دست روی دست بذارم و آبشدن دخترم رو ببینم. راست میگفت. هضم حرفهایش برایم سخت بود؛ اما چاره چه بود؟ گفتم: - مهشاد دخترتون نیست؟ به اون فکر کردید؟ چه کمکی از دست من بر میاد؟ میدانستم راحله تافتهی جدابافته است و هیچوقت برای حاجی مهشاد نمیشود؛ اما میخواستم از زبان خودش بشنوم از من چه میخواست. حاجی: من که نگفتم... حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت. چند دقیقهای به سکوت گذشت تا باالخره لب باز کرد. - یه خرده بیشتر بهش توجه کن، بلکه قفل زبونش باز بشه و آب و نونی بخوره. داره از دستم میره. اون از تو حرفشنوی داره. چه میگفت؟ راحله از من حرفشنوی داشت؟ خواستم بگویم اتفاقاً این روزها عجیب به خونم تشنه است و بدجور شاکی شده و دلش پر است. از نگاهِ راحله مسبب همهی این اتفاقات من هستم، حتی سقوط هواپیمای داریوش. دستهای زحمتکشیدهی حاجکاظم رو روی شانهام حس کردم. گفت: - نگران نباش! درخواست دیگهای ندارم. در جواب درخواستش فقط توانستم لبخند بزنم که آنا قهوه به دست، با تقهای به در وارد شد. آن روی سکه: *** مهشاد باید میفهمیدم کنار گوشم چه خبر است. آنقدر از زمینوزمان نامردی دیده بودم که به همهچیز و همهکس شک داشتم. نگاههای مشکوک راحله، نگرانیهای فرهاد و اصرارهای سمیه، همهوهمه حسِ خــ ـیانـت رو در من زنده میکرد، حس توطئه. در چند روز اخیر حتی رفتارهای باباکاظم هم تغییر کرده بود. بیشتر هوای راحله رو داشت و...
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادله‌ی‌عشق #پارت_359
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 و از آن بدتر، زمانهایی بود که سعی میکردند نامزد منو با دخترشان تنها بگذارند. آری! من، مهشاد معتمد، بار دیگر به نام خانوادگیام شک کرده بودم. بار دیگر به شناسنامهی مهرگانم رجوع کرده بودم. آیا من واقعاً دختر حاجکاظم بودم؟ این سؤالی بود که این شبها در تختخوابم با من همبستر میشد و مدام آزارم میداد. اینکه نیمه های شب فرهاد رو در حال قدمزدن در حیاط خانهباغ میدیدم. اینکه گاهیاوقات راحله رو از پشت پنجرهی اتاقش و از البهالی رقـ*ـص پردههای حریرش در حال تماشاکردن قدمهای فرهاد میدیدم، هرچند تابهحال آنها رو درحال گفتوگو ندیده بودم. بهخصوص که حالا داریوش فوت کرده بود و راحله فرهاد رو مقصر میدید؛ اما حس میکردم اتفاقهایی در حال افتادن است که من از آن بیخبرم یا دستِکم اتفاق افتاده است و من از آن بیخبرم. راستش از کم محلیهای راحله به فرهاد لـ*ـذت میبردم و گاهی به سرم میزد به دستوپای خواهرم بیفتم که پایش رو از زندگی من بیرون بکشد؛ اما چون به تردیدهایم اطمینان نداشتم، دست نگه داشتم. میترسیدم. هیچوقت به ذهنم خطور هم نمیکرد که راحله روزی رقیب زندگیام شود. اگرچه اوایل، رقیب دخترانگیهایم در برابر بابا حاجی شده بود؛ اما... دیگر برایم هیچچیز اهمیت نداشت، حتی اگر خــ ـیانـت راحله و فرهاد هم به من ثابت میشد، هیچوقت به دستوپای کسی نمیافتادم و عشقم رو گدایی نمیکردم. من مهشاد مهرگان یا معتمد، هرچه که بودم، دستپروردهی حاجحداد بودم. "غالم همت آنم که زیر چرخ کبود/ ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است." امروز همهچیز مشخص میشد. امروز باید میفهمیدم این شک یقین است یا اوهام. دکمههای پالتوی یاسیرنگم رو محکمتر بستم و از آینهی ۲۰۷ راحله، فرشاد رو میدیدم که سالنهسالنه بهطرفم میآمد. میدانستم خودش به این کار راضی نیست؛ اینکه برای من جاسوسی کند، اینکه راپورت فرهاد رو به من بدهد، اینکه... اما این محبتهایش رو درک نمیکردم. واقعاً چرا فرشاد حاضر بود تا خود جهنم هم با من هم مسیر شود؟ درب طرف شاگرد رو باز کرد و بیهیچ حرفی کنارم نشست. مستقیم به جعبهی داشبورد ماشین خیره شده بود و نگاهم نمیکرد. راستش من هم نمیتوانستم به او نگاه کنم. اصلا طاقت دیدن چشمهای بامحبتش رو نداشتم، چه برسد به صحبتکردن با او. زبانم بند آمده بود. گلویم خشک شده بود و احتماالً رنگم هم پریده بود. باالخره لب باز کرد و این سکوت لعنتی رو شکست. - تو مطمئنی؟ لبهایم رو تر کردم و آرام لب زدم: - تو شک داری؟ کالفه کالهِ کاپشنِ مغز پستهایرنگش رو عقب داد و چنگی به موهایش زد. - من نمیفهمم مهشاد. اینهمه شک و تردید و جستوجو برای چیه؟ مگه از فرهاد بی محبتیای دیدی؟ پوزخندی زدم و گفتم:
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 مشکل کم محبتی یا بیمحبتی فرهاد نیست. اتفاقاً برعکس! مشکل من با فوران محبت خان داداشته. برگشت و انگشت اشارهاش رو به نشانهی تهدید باال آورد. - ببین مهشاد! صدبار گفتم، باز هم میگم. اگه مشکل تو با محبتای فرهاد به راحله ست، خب این فقط به دلیل اتفاقات اخیره، میفهمی؟ من یه عمر با فرهاد زندگی کردم. یه عمر از ریزودرشت احساساتش باخبر بودم. فرهاد اهل نامردی نیست. حتی با منی که بهش نارو زدم و مهرنوشو انتخاب کردم باگذشت رفتار کرد، نکرد؟ تو که خودت اون روز شاهد بودی و پادرمیونی کردی. دیدی که چه زود منو بخشید. من... وسط حرفش پریدم و گفتم: - یعنی میخوای منکر علاقه‌ی فرهاد به راحله تو گذشته بشی؟ اواسط پاییز بود و شیشه های داخل ماشین بخار گرفته بود. - اون مسائل مربوط به گذشتهست. ربطی به الان نداره. برفپاککن رو زدم و به خانم چکمهپوشی که از راه دور بهطرف ما میآمد، خیره شدم. - شاید این علاقه دوباره برگشته باشه. مخصوصاً که الان راحله بیوه شده و... دستش رو باال برد و به دهانم نزدیک کرد. چشمهایم رو بستم و لب زدم: - بزن! بزن و از اینهمه شک و تردید راحتم کن. دِ بزن دیگه! الالهاالاللهی زیر لب گفت. - تو دیوونهای مهشاد! به خدا جنون گرفتی. دوباره همان نیش و طعنه ها و خانمی که نزدیک و نزدیکتر میشد. - علاقه‌ی فرهاد به راحله رو که خودم کشف کردم؛ اما قاتل بودنشو چی؟ اونو چرا نگفتی؟ برگشت و با چشمهای از حدقه درآمده نگاهم کرد. - این... اینو از کجا میدونی؟ لکنت زبانش به خنده ام میانداخت. - اینو مرحوم داریوش بهم گفته بود. میخواست من قید نامزدی با فرهادو بزنم؛ اما نمیدونست اونموقع من عاشق بودم و کور. فکر میکردم زندگی با فرهاد جذابیتای خاص خودشو داره. حالا اگه هم امینو اتفاقی کشته باشه، برای من فرقی نمیکنه؛ اما نمیدونستم آقای دکتر بهخاطر راحله خون هم ریخته. با عصبانیت از ماشین پیاده شد که صدایش زدم. خم شد و با چشمهای سرخ از شیشه ی ماشین نگاهم کرد. - چی میگی مهشاد؟ دست از سرم بردار! چشمکی حوالهاش کردم و به این ذات نامرد خودم نیشخند زدم.
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادله‌ی‌عشق #پارت_361
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 فقط میخوام بدونم چرا اینهمه کمکم کردی. دستش رو در هوا پرتاب کرد. - برو بابا روانی! و بهطرف پارک کنار کارخانه قدم برداشت. در ماشین رو باز کردم و به حالت نیمه از ۲۰۷ بیرون آمدم. - محبت امروزتو هیچوقت فراموش نمیکنم دیوونه. هیچوقت! حالا دیگر آنا به ماشینم رسیده بود. لبخندی به پهنای صورت زد و عینک دودی گربه ایاش رو روی گونههای پروتزشدهاش تنظیم کرد. - خوب هستید خانم معتمد؟ پاسخش رو با لبخند متقابلی دادم و گفتم: - ممنون عزیزم! بشین داخل. نشست و قبل از اینکه عینکش رو بردارد، ادامه داد: - میشه از اینجا زودتر بریم. خیلی اضطراب دارم. قهقه های زدم. - ای به چشم! مشخصه کار بلدیا. فرشاد کارتو توضیح داده. استارت زدم و دنده رو جابهجا کردم. آرام و با یک بوق کوچک از کنار فرشاد گذشتم که بی اعتنایی کرد. طبیعی بود؛ چون احساس عذابوجدان میکرد. آناهیتا که حالا احساس امنیت بیشتری میکرد، عینکش رو برداشت و جواب داد: - بله توضیح دادن. فقط اینو بگم من پولو همون اول کار میگیرم. راهنما زدم و وارد آزادراه شدم. - کی قراره ملاقات کنن؟ - طبق چیزایی که من فهمیدم، فردا بعدازظهر قراره تو اتاق جناب رادمهر ملاقات کنند. نفس حبس شدهام رو رها کردم که ادامه داد: - گویا حاجآقا گفتن راحله بیاد کارخونه که تو خونه برای شما مشکلی پیش نیاد. پس همه باهم برای نابودکردن زندگی من همدست شده بودند. گفتم: - تو طبق برنامه میکروفن شنودو زیر میز فرهاد کار بذار. میخوام کل گفتوگو رو ضبط کنه. سکوت کرد. دست بردم و کیف سامسونتِ پر از پول رو عقب انداختم. - این نصفه قیمت توافق شدهست. باقی پولو هم بعد از رسیدن میکروفن به دستم بهت میدم. حله؟ لبولوچه اش آویزان شد.
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 اما... - اما و اگر نداره. خودت خوب میدونی من نیازی به اینهمه جیمزباندبازی ندارم و میتونم خودم مستقیم مچگیری کنم؛ ولی میخوام حرفام با سند و مدرک و مستدل باشه. پرههای خوشفرم و عملی بینیاش رو بادی انداخت و ادامه داد: - باشه؛ ولی من به آقافرشاد هم گفتم. اگه برای من مشکلی پیش بیاد و شکایت و شکایت کشی بشه همه رو لو میدم. از داخل آینه به چشمهای مخمورش نگاهی انداختم. - تو فرداشب از ایران خارج میشی. مگه همینو نمیخوای؟ مگه نمیخوای بری دبی پیش برادرت؟ مگه به پول نیاز نداری؟ دوست نداشتم از نقطه ضعفش سوءاستفاده کنم؛ اما زندگی به من یاد داده بود گاهی اوقات کمی، فقط کمی تیز و درنده شوم. آناهیتا قطره ی اشکی ریخت. - بله درسته خانم. جلوی در خانه ی کاهگلی جنوب شهرشان ترمز زدم. - دیگه اشک و ناله نداره که. فردا میکروفنو به دست من برسون و پولو بگیر و تا وقتی از مرز ایران خارج نشدی مطمئن باش من قضیه رو لو نمیدم؛ اکی؟ چشمی و گفت و از ماشین پیاده شد. - فقط یه سؤال؟ راحله خانم واقعاً خواهرتونه؟ بدون اینکه برگردم و نگاهش کنم جواب دادم: - از کی تا حالا بچه ی هووها خواهر میشن؟ پایم رو تا انتها روی پدال گاز فشردم و فقط به فردا بعدازظهر فکر میکردم. *** راحله کیف و لباسهایم رو روی تخت گذاشت و همانطور که بادبزنِ دستش رو در هوا تکان میداد، گفت: - قبل از اینکه صدای منو دربیاری، پاشو و مثل بچهی آدم لباساتو بپوش و برو کارخونه! با پشت دست، اشکهای روی گونهام رو پاک کردم و بیاعتنا به حرفهای مادری که این روزها بیشتر شبیه زنبابا بود، دامن بالا رفتهام رو پایینتر کشیدم و رویم رو بهسمت یاالنهای زرشکی پردهی اتاقم برگرداندم. - نه. نمیشه مادر من! امکان نداره دیگه پامو توی اون کارخونه بذارم.
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 پشت دستش رو به عادت خرافهی همیشگی دندان گرفت و آمد و چفت زانوهایم نشست. - آخه چرا لج میکنی دختر گلم؟ اصالً با کی داری لجبازی می کنی؟ با منی که مادرتم؟ با منی که غمخوارتم؟ بده بهت میگم برگرد سر کارت تا حالوهوات عوض بشه؟ تا از این روحیهی افسرده دربیای؟ دستش رو که مادرانه روی گونه هایم حرکت میکرد پس زدم و از روی زمین بلند شدم و روی تختخوابی که بیشتر حجم اتاقم رو اِشغال کرده بود، نشستم. - باشه. اگه شما واقعاً به فکر روحیه و مشغولشدن من هستید، پس به فرهادخان بگید از مدیریت کارخونه استعفا بده تا خودم مسئولیتشو قبول کنم. درست به هدف زده بودم. وسط خال! پشت چشمی نازک کرد و چینی به بینیاش داد و اخمی میان ابروهایش انداخت. از همانها که نخ میشد. - واه! چه حرفا؟ تو چیکار به این پسرِ بیچاره داری؟ اون بندهخدا به تو چیکار داره؟ اون هم داره گوشه و کنار یه لقمه نونی میخوره. خانِ فرهادخان رو طوری ادا کرده بودم که غیرمستقیم منظورم رو به مامانخانم برسانم؛ اما نمیفهمیدم چرا او عجیب خود رو به نفهمیدن زده بود. - پسر بیچاره؟ گوشه و کنار؟ خیلی سعی کردم خودم رو کنترل کنم؛ اما نتوانستم و بهطرفش حمله ور شدم و گوشهی بازوهای بیرونآمده از بلوز صورتیرنگش رو کشیدم. من: میشه اینقدر از این پسرهی شوم طرفداری نکنید؟ از وقتی دوباره برگشته، نحسی کل خونوادهمونو گرفته. به سختی بازوهای تپلش رو از زیر دستهایم نجات داد و درحالیکه متعجب به چشمهای از حدقه درآمدهی من نگاه میکرد، پرسید: - چی شد چی شد؟ نفهمیدم! از کی تا حالا فرهاد برای سرکارخانم شده شوم و نحس؟ نه به اونوقت که میخواستیم حکم قصاصشو اجرا کنیم، شده بودی سپر بالش و نه به االن که... وسط حرفش پریدم و صحبتش رو قطع کردم. - پنج سال پیش تومنی صنار با االن فرق داشت. پنج سال پیش من خیلی بچه بودم. پنج سال پیش فکر میکردم فرهاد همون مرد رؤیاهامه. همون شاهزادهی سوار به اسب سفید آرزوهام؛ اما الان فقط یه خاطرهست. یه خاطره از گذشته که حاال تبدیل شده به... خواستم داد بزنم یا نه اصالً فریاد بزنم. فریاد بزنم و بگویم پنج سال پیش فرهاد مالِ من بود. سند قلب من به نام او بود و سند قلب او به نام من. پنج سال پیش من تک دختر حاجکاظم بودم و حالا شدم دختر بزرگش و به اصطلاح سوگولیش ...
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادله‌ی‌عشق #پارت_364
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 اما سکوت کردم. آری! پنج سال پیش خیلی چیزها با االن فرق میکرد. پنج سال پیش دلار سه هزارتومان بود، پنج سال پیش هنوز برجام اجرا نشده بود و هنوز تحریم بودیم، پنج سال پیش... پنج سال پیش اصالً مهشادنامی در کار نبود. در یک کلام، پنج سال پیش، پنج سال پیش بود و االن، االن است. از روی تخت بلند شدم و از زیر نگاههای کنجکاو مامانسمیه عبور کردم و خودم رو به کمد دیواریهای شیریرنگ اتاقم رساندم و زشتترین لباسهای ممکن روبرای ملاقات با ضدقهرمان داستانهایم انتخاب کردم. - اگه شما اینطور میخواید باشه. من میرم کارخونه. میرم و سر همون مدیریت کیفی و بخش کنترل کیفیت میشینم؛ ولی اینو بدونید راحلهی قبل از فوت داریوش با راحله ی بیوه فرق داره. از امروز به بعد یه سگی میشم که هیچ جاندار نری نتونه بهم نزدیک بشه، چه برسه به فرهادخانِتون! نگاه مادر به انگشتِ اشاره ی تهدیدآمیزِ لرزانم و نگاه من هم به هیکلِ خوش استایل سمیه بانو که هزار اهللاکبر روزبه روز بیشتر به خودش میرسید و فربهتر میشد، خیره شد. خواستم بگویم کمتر از این غذاهای چربوچیلی آقاجانم بخور که مبادا چاقتر شوی؛ اما میدانستم شاکی میشود و میگوید "کم لقمه ی دهن منو بشمار دختر!" همچنان میلرزیدم و پشت به او، در حالِ بستن دکمه های مانتوی زرد و چروک قدیمیام بودم. فکر میکردم هنوز دست بهکمر ایستاده و گوشهی لبش رو میگزد و من رو هنرمندانه زیر نظر گرفته و تحلیل میکند؛ اما این یک قلم رو اشتباه حدس زدم. تا به خودم آمدم، جلو آمده بود و دستهای پر از النگویش را دور کـ*مرم حلقه کرد و مادرانه سر روی شانهام گذاشت و زار زد. - تو که نمیدونی من و بابات چقدر نگرانتیم مادر! اگه بدونی چند شبه خواب درستوحسابی به چشمامون نیومده! اگه بدونی چند ماهه بعد از فوت داریوش غذای درستوحسابی نخوردیم! اگه بدونی چه غصه ها تو دلمونه! اشکهایم جاری شد و جای دو خط سیاه سرمه روی گونههایم حک شد. حالم از همه به هم میخورد؛ از خودم، از فامیل، از مردمِ کوچه و بازار که تا دختر جوانی طلاق میگرفت یا بیوه میشد، سرک میکشیدند و میخواستند سایه ی باالسر برای آدم پیدا کنند، آقا باالسر پیدا کنند. لعنت به این مردم و این عرف غلطاندازشان. - فرهاد میخواد فقط باهات حرف بزنه راحله. باور کن نقشه ای در کار نیست. میخواد کینه و کدورتهای گذشته رو حل کنه و بذاریم کنار، هم با تو و هم با من و آقاجونت. مطمئن باش من هم مثل حاجی نگران مهشادم. نمیخوام زندگی اون هم به هم بخوره؛ ولی تو هم داری از دست میری. به خاطر یه سری سوءتفاهمای گذشته که الکی این و اونو مقصر بدبختیامون میدونیم. من مطمئنم اگه تو با فرهاد صحبت کنی، حالت بهتر میشه. اون بهتر از هرکسی تو رو میشناسه. بیا برای یه بار هم که شده مستقیم با فرهاد حرف بزن و این گذشتهی تلخو برای همیشه پاک کن و بریز دور.
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 پوزخندی به حرفهایش زدم. حال خودم رو نمیفهمیدم. اگر بگویم جنون گرفته بودم، حرف اضافهای نبود. یک دقیقه اشک میریختم و لحظهای بعد میخندیدم. - خودش گفته میخوام با راحله حرف بزنم؟ - نه. من و آقاجونت ازش خواستیم که با هم حرف بزنید. هنوز دکمههای مانتویم رو درست نبسته بودم و خط س*ی*ن*ه بندم اذیتم میکرد. - دِ همین دیگه! متنفرم از این رفتارای تو و آقاجون! اینکه محبت منو از امثال فرهاد گدایی میکنید. من رو دور زد و از مقابل در آغـ*ـوشش کشید. درست مثل عاشقی که مجسمهی سرد و سنگین معشوقش رو بغـ*ـل میزد؛ اما اینبار از جنسِ مادر و دختری. - اینطوری نگو دختر! برای یه بار هم که شده مستقیم باهاش حرف بزن و همهی سوءتفاهمای این پنج سالو حل کن. آتیش این کینه داره تو رو میسوزونه عزیزم، میفهمی؟ از او فاصله گرفتم. مانتوی نیمه بستهام رو نیمهکاره رها کردم. - شما فکر میکنید حرفزدن مستقیم با فرهاد فایدهای داره؟ فکر میکنید از بار غصهی من چیزی کم میکنه؟ سرش رو به نشانهی تأیید تکان داد که ادامه دادم: - اگه تو و آقاجون اینطور میخواید، باشه؛ ولی اینو بدونید فرهاد مغرورتر و کله شقتر از این حرفاست. اون عاشق قهرمانبازیه. دوست داره یه سره دیگران براش بهبه و چهچه بزنن و ازش تعریف و تمجید کنن و تو این راه حاضره عشقشو هم قربانی کنه. مامانسمیه که من رو نرمتر حس کرده بود، لبخندی زد و بـ*ـوسـهای روی صورتم کاشت. - الهی قربون دختر حرفگوشکنم برم! حاال تو اینبار هم روی من و آقاجونتو زمین ننداز. انشاءاهلل که بهتر بشی و همهی این غم و غصهها حل بشه و بره. خندهام میگرفت. خندهام میگرفت از مادری که فکر میکرد حرفهای فرهادجانش کیمیاست. از پدری که دل خوش کرده به یک ملاقات ساده و خندهام میگرفت از مردی که مغرورانه محبتش رو بذلوبخشش میکرد و درواقع لطف میکرد. عالیجناب رادمهر منت میگذاشت! پرسیدم: - مهشاد که از این ملاقات خبر نداره؟ اخم کرد. - بچه شدی؟ قراره امروز بعدازظهر با فرشاد برن خرید. خودم حواسم به همهچیز هست.
ღمعادله‌ی‌عشق/دلنیــــــا๛
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 #معادله‌ی‌عشق #پارت_366
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹❤️🌹 ❤️🌹❤️🌹 🌹❤️🌹 ❤️🌹 🌹 سکوت کردم و احساس عذابوجدان در من شدت گرفت و به این فکر میکردم چه لباسی با این ملاقات انتقامی تناسب دارد. آری! من میرفتم تا انتقام زندگیام رو از او بگیرم. انتقام هر آنچه رو که بابت غرور مزخرفش از دست داده بودم. مگر سهم من از آن دریای چشمانش چه بود که اینطور بیتابانه از من دریغ کرده بود؟ آری! میرفتم تا انتقام بیمهریهای اخیرش با مهشاد رو بگیرم؛ اینکه خواهرم با من درددل کرده بود، اینکه از رفتارهای سرد فرهاد با خودش گفته بود، اینکه به صورت غیرمستقیم از من خواسته بود تا پایم رو از زندگیاش بیرون بکشم. مگر همین فرهاد نبود که در لسآنجلس عاشق خواهرم شده بود؟ پس حالا چطور ادعای عشق و عاشقی با من میکرد؟ میخواستم برای همیشه دُمِ این گربهی بیصفت رو قیچی کنم تا اینطرف و آنطرف بنشیند و صحبت از مذاکره ی مستقیم با من کند. وقتی مادرم با خوشحالی از اتاق بیرون رفت، دست بردم و شمارهی فرهاد رو گرفتم. طولی نکشید که صدای خشک و عصاقورتدادهاش پشت گوشی پیچید. - بفرمایید؟ مثل همیشه عصبی و مغرور بود، درست مثل همان سالها. محکم و باصالبت، مثل خودش بدون سالم و احوالپرسی جواب دادم: - میخوام ببینمتون جناب رادمهر! *** فرهاد گوشی رو قطع کردم و برگههای مقابلم رو کناری انداختم. نفس حبسشدهام رو بیرون دادم و دکمهی باالییِ پیراهنم رو باز کردم. وینستونالیت خوشرنگی رو به آتش کشیدم و به حسابهای به هم ریختهی شرکت خیره شدم. چند وقت بود به سیگار لب نزده بودم؟ یک هفته؟ یک ماه؟ دوماه؟ درست به خاطر نداشتم؛ اما میدانستم تا ذهنم به هم نمیریخت، به نیکوتینِ این الغرِ خوشرنگولعاب پناه نمیبردم. دست بردم و تقویم جیبیام رو درآوردم، تقویم شخصیام. از آخرینباری که سیگار کشیده بودم، حدود پنج ماه و ده روز میگذشت؛ یعنی روز عقد داریوش و راحله. درست همان روز بود که کتم رو یکطرفه روی شانهام انداخته بودم و این یعنی شکست. خندهام میگرفت از عادتهای مسخرهای که داشتم، از این تحلیل عجیبغریب شخصیت خودم. نمیفهمیدم چرا؛ اما این روزها بیشتر دوست داشتم خودم رو بشناسم تا دیگران. نمیدانم. شاید بزرگترین ضعف زندگی من نشناختن خود واقعیام بود! شاید پاسخ در درون خودم بود! شاید! اما حقیقت همیشه ثابت بود. اینکه من، فرهاد رادمهر، با آنهمه دکوپز و مدارک و تحصیالت یو.سی.ال.ای باز هم یک بازنده بودم. اینکه راحله رو نداشتم، برای من حکم شکست رو داشت. حکم باخت و شاید امروز بزرگترین قمار زندگیام رو میکردم. قمار عشق، یک نوع دوئِل که عجیب بین دوخواهر رواج پیدا کرده بود. نگاهِ سرسریای به حسابهای کارخانه انداختم. نهخیر! بیفایده بود. باید یک حسابدار خبره گرفت